محمود خان صباى کاشانى

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

محمودخان صبای کاشانی (۱۲۲۸ ه.ق-۱۳۱۱ ه. ق) از شاعران قصیده سرای قرن سیزدهم هجری است.

محمودخان صباى کاشانى
Sabaaye kashani.jpg
زمینهٔ کاری شعر و ادبیات
زادروز ۱۲۲۸ ه. ق
تهران
پدر و مادر محمد حسین خان
مرگ ۱۳۱۱ ه. ق
ملیت ایرانی
لقب ملک‌الشعرا
سبک نوشتاری خراسانى

زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]

محمودخان صباى کاشانى فرزند محمدحسین‌خان[۱] کاشانى، نوه فتحعلى‌خان صبا از قصیده‌سرایان قرن سیزدهم هجری (دوره ناصرى) بود. وى در تهران به دنیا آمد و در همان شهر نیز در سن 83 سالگى درگذشت؛ اما به این دلیل که زادگاه جد او، فتحعلى‌خان صبا در کاشان بوده از این‌ روى به کاشانى معروف شده‌است. وى علوم متداول زمانه خود را از عموی خود، محمدقاسم خان فروغ آموخت و در اواخر سلطنت محمدشاه قاجار به سمت پیشکارى اللّه قلی‌خان ایلخانى، والى بروجرد و لرستان و نواده دخترى فتحعلى شاه، برگزیده شد. وی سپس به دربار ناصرالدین شاه[۲] راه یافت و به لقب پدر و جد خود، ملک‌الشعرا موسوم شد. محمودخان صبا در هنر پیکرتراشى، نقاشى، منبت‌کارى، خوشنویسى و موسیقى فعالیت داشته‌است و هم اکنون نمونه‌هایى از تابلوهاى نقاشى او در موزه کاخ گلستان موجود است.[۳]

آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]

وى از پیروان نهضت بازگشت ادبى بوده و قصاید خود را در سبک خراسانى سامان داده و شیوه سخنش به سبک فرخى سیستانى، عنصرى و منوچهرى دامغانى نزدیک است. دیوان محمودخان نزدیک به ۲۶۰۰ بیت است که گویا شاعر، خود آن ابیات را برگزیده و بقیه را نابود کرده‌است. صرف‌ نظر از آثار معدود آیینى محمودخان صبا، ترکیب چهارده‌بند عاشورایى[۴] او از آثار موفق ماتمى در عصر قاجاریه به شمار مى‌رود و رویکرد امثال وى به واقعه کربلا، به روند مرثیه‌سرایى براى شهداى کربلا اثر گزار بوده‌است.

اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]

چهارده‌بند عاشورایى[ویرایش | ویرایش مبدأ]

۱

باز از افق هلال محرّم شد آشکار وز غم نشست بر دل پیر و جوان غبار
باز آتشی ز روی زمین گشت شعله‌ور کافتاد از آن به خرمن هفت آسمان شرار
برخاست از زمین و زمان شور رستخیز وز هر طرف علامت محشر شد آشکار
گفتی رسیده وقت که زیر و زبر شود یکسر بنای محکم این نیلگون حصار
چون کشتی شکسته به دریای موج زن‌ روی زمین ز غلغله شد باز بی‌قرار
کردند خاکیان همه از آهِ آتشین‌ تیری که کرد از جگر نه فلک گذار
از حربگاه، اسب شهنشاه دین مگر برگشت سوی خیمه دگر باره بی‌سوار
پیرایه بخش چهره‌ی صبر و رضا حسین‌ سرمایه‌ی شفاعت روز جزا حسین

۲

روزی که دست خویش قضا بر قلم نهاد بر آل مصطفی به شهادت رقم نهاد
بر عترت رسول پس از رحلت رسول‌ کرد آنچه کرد، آن که بنای ستم نهاد
بنیاد بارگاه سلیمان به باد داد دیو پلید، پای چو بر تخت جم نهاد
پس آسمان ز واقعه‌ی سبط مصطفی‌ بر هردلی که بود، دو صد داغ غم نهاد
بر قبه‌ی فلک غم و اندوه زد عَلَم‌ روزی که او به دست برادر عَلَم نهاد
آتش ز سوز اهل حرم در جهان گرفت‌ چون رخ گه وداع به سوی حرم نهاد
رفت از هجوم غم قدم آسمان ز جای‌ تنها چو او به عرصه‌ی میدان قدم نهاد
ای کاش دل شدی ز غم او چو بحر خون‌ وز دیده قطره‌قطره به حسرت شدی برون


۳

در کربلا چو وقت جهاد و غزا رسید دور طرب سر آمد و روز عزا رسید
از کوفه خیل فتنه گروه از پس گروه‌ بر قصد کینه‌ی خلف مرتضی رسید
لبریز کرد ساقی دوران پیاله را چون دور غم به خامس آل عبا رسید
از عاشقان نگفت کسی درگه الست‌ چون او بلی چو وقت قبول «بلا» رسید
در خیمه‌ی حرم ز جفا آتشی زدند کز صحن ارض دود به سقف سما رسید
فریاد «الغیاث» حریمش ز خیمه‌گاه‌ تا پیش پرده‌ی حرم کبریا رسید
از غم رسید ناله‌ی یثرب به کربلا چون سوی یثرب این خبر از کربلا رسید
آه از دمی که با غم دل شهریار دین‌ گفتا به خواهر از ره مهر و وفا چنین:


۴

«ای خواهر از برت چو به فردا جدا شوم‌ در خون خویش غرقه به دشت بلا شوم
چون گل مکن ز دوری من چاک پیرهن‌ چون از برت روانه چو باد صبا شوم
مخراش روی خویش و مکن موی خود که من‌ شرمنده پیش بارگه کبریا شوم
روشن شود دو چشم پیمبر به روز حشر گر زیر سمّ اسب عدو توتیا شوم
ترسم ز سوی عرش رسد آیت بدا [۵] بگذار تا به کام دل خود فدا شوم
بردار کودکان مرا نزد خود چو من‌ فردا ز زین اسب به میدان جدا شوم
رفتند مادر و پدر و جدّ من ز پیش‌ من هم پی زیارتشان از قفا شوم»
زینب چو این شنید به سر برفشاند خاک‌ زد دست و کرد بر تن خود جامه چاک‌چاک


۵

چون شاه دین به عزم شهادت سوار شد چشم ملک به عرش برین اشکبار شد
خورشید همچو طشت پر از خون گریست‌ هول قیامت از همه سو آشکار شد
ابر بلا برآمد و بر خاک خون گریست‌ باد فنا وزید و هوا پرغبار شد
حورا چو گل به خلد برین جامه بردرید رضوان دلش چو لاله ز غم داغدار شد
از دود آه پردگیان چرخ شد سیاه‌ وز خون زمین ماریه چون لاله‌زار شد
گریان ز پرده دختر زهرا برون دوید زهرا به خلد از غم دل بی‌قرار شد
اسبی که بود سبط پیمبر بر او سوار ناگاه سوی خیمه روان بی‌سوار شد
آمد به سوی خیمه چو با زین واژگون‌ از دیده‌ی سپهر ز اندُه چکید خون


۶

چون شاه دین به خاک درآمد ز پشت زین‌ بنهاد روی خویش به شکرانه بر زمین
ابری ندید بر سر آن دشت، غیر تیغ‌ قصدی نیافت در دل آن قوم، غیر کین
هرجا فکنده دید گلی یاسمین عذار هر سو فتاده یافت مهی مشتری جبین
بر صبر او ز جمله‌ی کروبیّان قدس‌ برخاست در صوامع افلاک آفرین
خاکی که غرقه گشت به خون گلوی او بردند بهر غالیه [۶] موی حور عین
از داس کوفیان جفا پیشه شد تهی‌ باغ نبی ز لاله و شمشاد و یاسمین
بگریست وحش و طیر بر آن جسم کزو ربود دیو پلید شوم هم انگشت و هم نگین
گفتی رسیده وقت که عالم شود خراب‌ وز باد قهر کشته شود شمع آفتاب


۷

چون اهل کوفه دامن کین بر میان زدند دامن بر آتش غم خلق جهان زدند
چون هاله گرد ماه به یکباره اهل بیت‌ صف حلقه‌وار گرد امام زمان زدند
از کوفیان چو آب طلب کرد، در جواب‌ تیر سه شعبه‌اش ز جفا بر دهان زدند
کردند حلق کودک او را نشان تیر تیر جفا چگونه ببین بر نشان زدند
خستند بوسه‌گاه نبی را به تیغ تیز وز کین سر مبارک او بر سنان زدند
در خیمه‌اش به کینه زدند آتشی چنان‌ کز او شرر به خرمن هفت آسمان زدند
آواز «الفراق» برآمد ز کشتگان‌ چون بانگ «الرحیل» بر آن کاروان زدند
بود از نفاق چونکه سرشت و نهادشان‌ گفتی که نیست نام پیمبر به یادشان


۸

بگذشت سوی معرکه چون خواهر حسین‌ در برکشید غرقه به خون پیکر حسین
زد نعره‌ای کز او جگر آسمان شکافت‌ از مهر لب نهاد چو بر حنجر حسین
پس گفت: کای گروه چه گویید در جواب‌ خواهد چو دادِ ما ز شما داور حسین؟
جنبان شود زمین قیامت ز اضطراب‌ گیرد چو ساق عرشِ علا مادر حسین
گریان شود جن و ملک چون به روز حشر گیرد به گریه دامن جد، دختر حسین
اجر نبی مودّت قُربی مگر نبود گردید پس جدا ز چه از تن سر حسین
داغی نباشد اینکه رود سوز او برون‌ تا روز حشر از جگر خواهر حسین
بگذشت آنچه بر دل زینب ز درد و غم‌ بگذشتی ار به کوه فرو ریختی ز هم


۹

در دشت کین سکینه چو بر شاه دین گریست‌ برخاست شورشی که زمان و زمین گریست
گریان شدند یکسره کروبیّان قدس‌ کرسی به لرزه آمد و عرش برین گریست
ابلیس شد ز کرده پشیمان و شرمناک‌ جبریل ناله کرد و رسول امین گریست
بر آسمان فرشته ز غم جامه چاک کرد وز سوز دل به خلد برین حور عین گریست
اسبان به زیر زین و ستوران به زیر بار از درد هر که بود در آن دشت کین گریست
از تاب خشم، آتش دوزخ زبانه زد بر خود جهان ز بیم جهان آفرین گریست
چون لاله رنگ روی زمین چون گه وداع‌ از سوز دل بر آن تن چون یاسمین گریست
پس گفت: «ای پدر ز چه بر خاک خفته‌ای‌ بی‌سر به خاک با تن صد چاک خفته‌ای؟»


۱۰

آن تن که بود دامن زهراش جای خواب‌ عریان فتاده بود سه روز اندر آفتاب
زان لعل لب که آب حیات رسول بود کردند کوفیان جفا پیشه منع آب
چون آب بهر کودک بی‌شیر خویش خواست‌ از کینه جز به تیر ندادش کسی جواب
روزی که خلق جمله برآرند سر ز خاک‌ بر دست‌ها گرفته ز اعمال خود کتاب
سیماب وار لرزه به عرش برین فتد چون از پس سرادق عزّت رسد خطاب
افکنده انبیا همه از بیم سر به زیر در کوه و دشت لرزه از هیبت عتاب
با نامه‌ی سیه چه بود عذر آن گروه‌ آیند سرافکنده چو در موقف حساب
ترسم که دست خویش چو زهرا بر سر زند دوزخ به خشم آید و بر خشک و تر زند

۱۱

چون سوی شام قافله‌ی کربلا شدند گفتی ز شهر غم به دیار بلا شدند
فریاد «الوداع» برآمد ز اهل بیت‌ در قتلگاه از شهدا چون جدا شدند
سرها ز تن شدند به فرسنگ‌ها جدا بر عزم ره روانه چو قوم دغا شدند
سرها، مسافر سفر عسقلان [۷] و شام‌ تن‌ها، مجاور حرم کربلا شدند
سرها ز پیش و پرده‌نشیان احمدی‌ بر ناقه‌ی برهنه روان از قفا شدند
طفلان که نازشان پدر از مهر می‌کشید لرزان ز تازیانه‌ی اهل جفا شدند
در کوچه‌های شام اسیران بسته دست‌ خونین جگر ز طعنه‌ی هر ناسزا شدند
از جور شام خرمن ایمان به باد رفت‌ یکباره دین احمد مرسل ز یاد رفت


۱۲

چون زد سَموم [۸] کین به گلستان مصطفی‌ بر خاک ریخت لاله و ریحان مصطفی
تاریک ماند محفل ایمان چو کشته شد از باد کینه شمع شبستان مصطفی
زینب درید جامه چو گل چون به چوب کین‌ کردند خسته غنچه‌ی خندان مصطفی
دادند اجر و مزد نبی را به تیغ و تیر کردند خوش تلافی احسان مصطفی
داس عناد و تیشه‌ی بیداد ناکسان‌ نگذاشت سرو و گل به گلستان مصطفی
کردند این معامله با عترت از چه روی‌ با امت این نبود چو پیمان مصطفی
ترسم که دست خلق به یکباره زین گناه‌ گردد جدا ز گوشه‌ی دامان مصطفی
تا بوده این جهان به جهان این بلا نبود درد و غمی چو درد و غم کربلا نبود


۱۳

در موقف حساب چو وقت جزا شود در پیشگاه عدل ندانم چه‌ها شود
آه از دمی که پیش ترازوی عدل و داد روز نشور عرضِ صواب و خطا شود
دوزخ شود ز آتش غیرت چو حمله‌ور ترسم عنانش از کف مالک رها شود
زهرا چو دادخواه شود تا به پای عرش‌ روی زمین چو لُجّه‌ی [۹] خون از بُکا [۱۰] شود
خیزد ز خاک با تن بی‌سر چو شاه دین‌ بر پا دوباره واقعه‌ی کربلا شود
ترسم که روز حشر به یکباره زین گناه‌ دست جهان ز دامن رحمت جدا شود
محشر به هم برآید و از هیبت عتاب‌ جبریل بهر چاره سوی مصطفی شود
آیا جواب چیست در آن روز پربلا پرسند چون ز خون شهیدان کربلا؟


۱۴

گر در زمانه واقعه‌ی کربلا نبود معلوم، قدر صبر و عیار رضا نبود
سبطی چنین برای فدا گر نبی نداشت‌ آسان بر او شفاعت روز جزا نبود
بر صابران چو عرض بلا شد به غیر او کس را قبول واقعه‌ی کربلا نبود
غیر از درون قبه‌ی او جایی از شرف‌ مخصوص از برای قبول دعا نبود
زینب نمی‌کشید اگر ناله از جگر در گنبد سپهر برین این صدا نبود
حقّا که این معامله با عترت رسول‌ از این و آن ز بعد پیمبر روا نبود
کی بر فلک درخت شقاوت کشید سر گر زیر خاک تخم جفا ز ابتدا نبود
آید کجا ز عهده‌ی این درد و غم برون‌ چشم زمانه بارد اگر تا به حشر خون [۱۱]

منابع[ویرایش | ویرایش مبدأ]

پی نوشت[ویرایش | ویرایش مبدأ]

  1. عندلیب.
  2. ۱۳۱۳-۱۲۶۴.
  3. دویست سخنور، ص ۱۸۲ و ۱۸۳.
  4. با تأثیرپذیرى از دوازده‌بند محتشم کاشانى بوده که هر بند آن سواى ابیات ارتباطى مابین آن‌ها، داراى هفت بیت و چهارده مصراع است.
  5. بدا (بداء): ظاهر شدن، پیدا شدن رأی دیگری در امری، ایجاد رأیی برای خالق به جز آنچه که قبلًا اراده‌ی وی بر آن تعلّق گرفته بود. (آیت بدا) اشاره است به آیه‌ی ۳۹ سوره رعد «یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتابِ» خداوند هر چه را بخواهد محو و هر چه را بخواهد اثبات می‌کند و امّ الکتاب نزد اوست.
  6. غالیه: بوی خوشی است مرکب از مشک و عنبر و جز آن به رنگ سیاه که موی را بدان خضاب کنند.
  7. عسقلان: شهری در شامات که به آن «عروس‌الشام» نیز می‌گفته‌اند.
  8. سموم: باد گرم، باد زهرآگین.
  9. لجّه: میان دریا، عمیق‌ترین نقطه‌ی دریا.
  10. بکا: بکاء: گریه، گریه کردن.
  11. مجله‌ی ارمغان، ضمیمه‌ی سال ۲۳، ص ۸۱۵- ۸۲۰ به نقل از دیوان محمود خان ملک الشعرای صبا.