وقار شیرازى
وقار شیرازی (۱۲۳۳ ه. ق- ۱۲۹۸ ه. ق) شاعر مرثیه سرای ایرانی در دوره قاجار بود.
وقار شیرازى | |
---|---|
نام اصلی | میرزا احمد وقار شیرازى |
زادروز | ۱۲۳۲ ه.ق |
پدر و مادر | وصال شیرازى |
مرگ | ۱۲۹۸ ه.ق |
جایگاه خاکسپاری | احمد بن موسى معروف به شاه چراغ |
کتابها | انجمن دانش، رموزالاماره، روزمه خسروان پارسی، منظومهی بهرام و بهروز، مثنوى خضر و موسى، مثنوى قانون الصداره، مرغزار، مجالسالسنه و محافلالازمنه، عشره کامله، دیوان اشعارش. اشعار |
زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]
میرزا احمد وقار شیرازى، فرزند ارشد وصال شیرازى (۱۱۹۷ ه. ق-۱۲۶۲ ه. ق) از شعراى قرن سیزدهم هجرى، علاوه بر شاعری و هنر خوشنویسى، از دیگر رشتههاى علوم نیز بهرهمند بود. میرزا احمد مدتی در هند زندگی کرد و پس از بازگشت، به شیراز و مسافرتهایى به تهران و کربلا سرانجام در سن ۶۶ سالگى درگذشت و در حرم احمد بن موسى معروف به شاهچراغ در کنار پدرش به خاک سپرده شد.
آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
وقار شیرازى ادامه دهنده نهضت بازگشت بوده و قصاید خود را به سبک متقدمین، مثنویات را به شیوه نظامى و جامى و غزلیات مراثى خود را در سبک عراقى سرودهاست. وی داراى دو ترکیب دوازدهبند عاشورایى در رثاى امام حسین(ع) و شهداى کربلا است که یکى را به اقتضاى دوازدهبند محتشم کاشانى سروده است.
آثار منظوم[ویرایش | ویرایش مبدأ]
- انجمن دانش[۱]
- رموزالاماره[۲]
- روزمه خسروان پارسی[۳]
- منظومهی بهرام و بهروز[۴]
- مثنوى خضر و موسى
- مثنوى قانون الصداره
- مرغزار[۵]
- مجالسالسنه و محافلالازمنه[۶]
- عشره کامله[۷]
- دیوان اشعارش[۸].[۹]
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
مطلع دوازده بند عاشورایی اول[ویرایش | ویرایش مبدأ]
مطلع بند اول
یا رب! چه روى داده که شهرى پر از عزاست؟ | یا خود که شد ز دست؟ که این تعزیت به پاست |
مطلع بند دوم
شاهى که داستان عزایش جهان گرفت | صد شعله در غمش به زمین و زمان گرفت |
مطلع بند سوم
چون از حجاز گشت حسین عازم عراق | از کعبه بر سپهر شد افغان الفراق |
مطلع بند چهارم
چون در جدال نوبت یاران به سر رسید | وقت برادر آمد و روز پسر رسید |
مطلع بند پنجم
چون کشته شد سپاه سراسر به پیش شاه | تنها بماند شاه و بگریید بر سپاه |
مطلع بند ششم
شاه از پى جهاد چو پا در رکاب کرد | گر دل سنگ بود ز سختى کباب کرد |
مطلع بند هفتم
آن شاه بىسپاه چو بنمود عزم جنگ | از چار سو مجال به دشمن نمود تنگ |
مطلع بند هشتم
از جور اهل شام چو شد کار شه تمام | صبح سپید آل على تیره شد چو شام |
مطلع بند نهم
زینب به خاک دید چو آن جسم چاک چاک | زد جامه چاک و از شتر آمد به روى خاک |
مطلع بند دهم
گردون چو پاى آل على در بلا کشید | تا شهر کوفهشان ز صف کربلا کشید |
مطلع بند یازدهم
آل نبى ز کوفه چو آهنگ شام کرد | گردون بناى جور و ستم را تمام کرد |
مطلع بند دوازدهم
از کوفهشان حدیث کنم یا ز شامشان؟ | بسیار بود غم شمرم از کدامشان؟ |
دوازده بند عاشورایی دوم[ویرایش | ویرایش مبدأ]
۱
ای دل بنال زار که هنگام ماتم است | وز دیده اشک بار که ماه محرّم است | |
هر جا که بنگری، همه اوضاع اندُه است | هر سو که بگذری، همه اسباب ماتم است | |
از سینه بر سپهر، خروش پیاپی است | وز دیده بر کنار، سرشک دمادم است | |
این خود چه ماجراست که از گفتگوی آن | یک شهر در مصیبت و یک مُلک در غم است؟ | |
این خود چه انده است که اجر جزیل او | در کیش گبر و مسلِم و ترسا، مسلَم است؟ | |
گویند جای غم نبود خلد و زین عزا | یک دل گمان مدار که در خلد خرم است | |
در این عزا ز اشک پیاپی مکن دریغ | کز دیده جای اشک اگر خون رود کم است | |
آدم در اندُه است در این ماه و ناگزیر | در اندُه است هر که ز اولاد آدم است | |
عالم اگر بود به تزلزل، بعید نیست | کاین خود عزای مایهی ایجاد عالم است | |
شد کشته آن که حجّت حق بد به روزگار | کاوضاع روزگار پریشان و درهم است | |
سالار نشأتین و ضیا بخش نیّرین | سبط رسول و مظهر اسرار حق، حسین |
۲
آن خضرِ رهنمای بیابان کربلا | و آن نوحِ غرقه گشتهی طوفان کربلا | |
مالک رقاب امّت و سالار اهل بیت | فرمانروای یثرب و سلطان کربلا | |
شاهی که غیر لَخت دل و پارهی جگر | نامد نصیب او به سرخوان کربلا | |
حقّا که کس به دشمن ناحق نکرده است | ظلمی که رفت بر سر مهمان کربلا | |
دردا که دیو شد به سرِ خوان زرنگار | عریان به خاک جسم سلیمان کربلا | |
از زخمهای پیکر زارش ز تیر و تیغ | بس گل که شد شکفته به بستان کربلا | |
آن جسم ناز پرور دامان فاطمه | افتاد خوار و زار به دامان کربلا | |
موج فرات سر زده تا اوج آسمان | لب تشنه کاروان بیابان کربلا | |
این ظلم در زمین شد و طالع شود هنوز | خورشید شرمناک بر ایوان کربلا | |
آن دم خزان به باغ نبی دستبرد یافت | کز پا فتاد سروِ خرامان کربلا | |
بر خاک چون تپان تن او چون سپند شد | دود فغان ز مجمر دلها بلند شد |
۳
آنان که گام در ره مهر و ولا زدند | اول قدم به عرصهی رنج و بلا زدند | |
دادند چون ندای «أَ لَسْتُ» اهل خاک را | بر میهمانسرای محبّت صلا زدند | |
گفتند قرب حق به بلا ممکن است و بس | زان سو صلا زدند و از این سو «بَلی» زدند | |
مردانه، نی به فکر سر و نی به یاد جان | لبیکِ این ندا همگی بر ملا زدند | |
کردند ترک جان و سر و ملک و خان و مان | و انگه قدم به معرکهی ابتلا زدند | |
یزدان به قدر مهر و ولاشان بلا فزود | تا سنجد آنچه لاف ز بهر ولا زدند | |
کردند امتحان و پس آنگاه تاج قرب | بر فرق هر که داشت دلی مبتلا زدند | |
زین خاکدان چو رشتهی الفت گسیختند | بر فرق چرخ، خرگه مجد و علا زدند | |
گفتند در بلاد بلا خسروی سزاست | این سکّه را به نام شه کربلا زدند | |
شاهی که بود چرخ شرف را چو آفتاب | وز شرمش آفتاب فلک رفت در حجاب |
۴
ای چرخ، سالهاست که بیداد کردهای | امروز این طریقه نه بنیاد کردهای | |
نشنیدهام دلی که ز اندُه نخستهای | یا خاطری که یک نفس شاد کردهای | |
لیک از هزار دل که ببستی به بند غم | یکبار هم دلی ز غم آزاد کردهای | |
سالی شکسته بالی اگر بردهای ز یاد | باری همش ز مهر و وفا یاد کردهای | |
اما به دشت ماریه با عترت رسول | ظلمی که شرح آن نتوان داد، کردهای | |
ویران نموده خانهی ایمان و هر کجا | کز کفر بوده خانهای، آباد کردهای | |
سیراب، کام خشک حسین را به کربلا | گر کردهای، ز چشمهی فولاد کردهای | |
ور غازه[۱۰] کردهای به رخ نو عروس او | از خون حلق قاسم داماد کردهای | |
در عیش او سرود بشارت زدی و زان | آفاق پر ز شیون و فریاد کردهای | |
برداشتی ز خاک سر ناز پرورش | اما ز نوک نیزهی بیداد کردهای | |
آل رسول رخ چو به محشر در آورند | بس داوری که از تو به داور برآورند |
۵
آه از دمی که آل نبی لب به هم زنند | گریان و دادخواه، به محشر قدم زنند | |
آه از دمی که فوج شهیدان کربلا | با جسم چاکچاک به محشر علم زنند | |
آه از دمی که خیل اسیران راه شام | در پیش عرش، داد ز اهل ستم زنند | |
آه از دمی که کردهی امّت کنند شرح | وین فعلهای زشت، ملایک رقم زنند | |
امت نگر که چون ز پس رحلت نبی | با هم شوند و دین نبی را به هم زنند | |
امت نگر که نام شیاطین انس را | آرند و گه به خطبه و گه بر درم زنند | |
نفرین بر آن گروه که در یاری لئام | کوشند و تیغ بر رخ اهل کرم زنند | |
اسلام بین که طوف حرم میکنند و تیغ | بر صاحب مقام و به رکن و حرم زنند | |
هم خود مگر شفاعت امت کنند باز | کاین قوم روسیه نتوانند دم زنند | |
هم خود مگر که دست خدایند و کلک صنع | بر کردههای امت ناکس قلم زنند | |
ترسم که چون عتاب کند سیّد جلیل | بر کاینات خشم کند بهر این قتیل |
۶
کاش آن زمان که جسم وی از زین نگون شدی | مهر فلک ز اوج فلک واژگون شدی | |
کاش آن زمان که تشنه لب آن خسته داد جان | چون قبطیان بر اهل زمین آب خون شدی | |
کاش آن زمان که خیمهی او بیستون فتاد | نُه خیمهی سپهر برین بیستون شدی | |
کاش آن زمان که شد به فلک آهِ اهل بیت | روی جهان ز خشم خدا قیرگون شدی | |
کاش آن زمان که از حرکت ماند رخش او | این توسن کبود فلک بیسکون شدی | |
کاش آن زمان که دشمن او شد عنان گسل | از کف عنان هستی مردم برون شدی | |
در حیرتم که کیفر این فعل شوم را | گر حلم حق درنگ نمیکرد، چون شدی | |
گر رحمت خدا نه به خشمش سبق گرفت | عالم تلف ز شومی آن قوم دون شدی | |
گر حجت خدای نبودی میان خلق | روزی هزار بار جهان سرنگون شدی | |
اعداش را چو در صف محشر در آورند | ترسم خروش از صف محشر برآورند |
۷
چون پشت او ز پشتهی زین بر زمین رسید | از مرتبت زمین به سپهر برین رسید | |
آه و فغان خلقِ زمین ز آسمان گذشت | تا پشت آسمانِ شرف بر زمین رسید | |
چون هیچ کس نداشت به بالین او حضور | از بارگاه قدس، رسول امین رسید | |
روز جهان سیاه شد آن دم که بر سرش | آمد سنان به طعنه و شمر لعین رسید | |
تیرش به دلنوازی و تیغش به سرکشی | آن از یسار آمد و این از یمین رسید | |
هم دین تباه گشت و هم اسلام بیپناه | زان ضربتی که بر گلوی شاه دین رسید | |
مهر و مه و زمین و زمان گشت خون فشان | آن دم که خون ناحق او بر زمین رسید | |
کرّوبیان تمام فتادند در گمان | کآثار حشر و واقعهی واپسین رسید | |
اجرام منکسف شد و اجسام مضطرب | بر حجّت خدای چو ظلمی چنین رسید | |
لرزید عرش و کرسی و آثار انقلاب | تا قرب بارگاه جهانآفرین رسید | |
جز ذات ذو الجلال که ایمن شد از زوال | عالم تمام مضطرب آمد از این ملال |
۸
چون رفت بر سنان، سر آن شاه نامدار | وجه خدا ز نوک سنان گشت آشکار | |
گفتی که بود رمح سنان از درخت طور | کز وی مدام بود عیان نور کردگار | |
مسلم گمان نمود که احمد رود به عرش | ترسا خیال کرد که عیسی بود به دار | |
از هم بریخت مایهی ترکیب آب و خاک | از کار ماند واسطهی عقد هفت و چار | |
هم کاخ بیثبات زمین گشت بیسکون | هم چرخ کج مدار فلک ماند از مدار | |
هم تازه خون ناب بجوشید از زمین | هم تیره آفتاب برآمد ز کوهسار | |
آن خیمهای که صاحب او بود جبرئیل | شد مشتعل ز کید شیاطین نابکار | |
چون چرخ پر ستاره عیان گشت در نظر | آن خرگه رفیع ز آمد شدِ شرار | |
اطفال نازپرور و نسوان محترم | گشتند بی جهاز به جمّازهها سوار | |
گفتی که عرصهی عرفاتست کربلا | احرامیان برهنه، قطار از پی قطار | |
آن محرمان نموده به بر جامهی سیاه | تا جانب منی شده یعنی به قتلگاه |
۹
چون راه بیکسان به سر کشتگان فتاد | از نو خروش و غلغله در «کن فکان» فتاد | |
زان جسمهای چاک، اسیران زار را | ناگه نظر به باغ گل و ارغوان فتاد | |
یک فوج عندلیب خوش آهنگ را گذر | نالان و نکته سنج در آن گلستان فتاد | |
یکباره ریختند ز مرکب به روی خاک | چون برگ کز درخت ز باد خزان فتاد | |
هر سو فتاد از شتری سوخته دلی | همچون شهاب سوخته کز آسمان فتاد | |
هر خستهای گرفت تن کشتهای به بر | چندان بخواند قصهی خود کز زبان فتاد | |
آن یک به پیکر پسر نوجوان گریست | وین یک به کشتهی پدر مهربان فتاد | |
زینب چو تشنهای که نماید سراغ آب | در جستجوی پیکر شاه زمان فتاد | |
چون پاره پاره دید به خون پیکر حسین | از عقل و هوش رفت وز تاب و توان فتاد | |
او را کشید در بر و زد آه و شد ز هوش | آمد به هوش و باز به آه و فغان فتاد | |
لختی به او سرود چو حال دل ملول | با جدّ خویش شکوهکنان گفت کای رسول: |
۱۰
«این کشتهی نهان شده در خون، حسین توست | وین جسم چاکِ ناشده مدفون، حسین توست | |
این تشنهی فرات که شد تشنه لب شهید | وز دیده راند دجله و جیحون، حسین توست | |
این مردمان دیده که مانند طفل اشک | آغشته گشته یکسره در خون، حسین توست | |
این خستهای که بر تنش از تیر، بال و پر | همچون فرشته آمده بیرون، حسین توست | |
این آسمان مجد که از سوز تشنگی | دود دلش گذشته ز گردون، حسین توست | |
این رهنمای با دل و دانش که عقل پیر | اندر مصیبتش شده مجنون، حسین توست | |
این بیکس غریب که تنها جهاد کرد | با جیش اندک و غم افزون، حسین توست | |
این شاه بیسپاه که با لشکر دعا | هر شب به چرخ برد شبیخون، حسین توست | |
زینسان ز پا فتاده در این آفتاب گرم | این سرو نازپرور موزون، حسین توست | |
بیقیمت اوفتاده چو این خاک تیره رنگ | این تابناک گوهر مکنون، حسین توست» | |
چندی چو با رسول سؤال و جواب کرد | رو در بقیع کرد و به مادر خطاب کرد: |
۱۱
«کای مادر، اضطراب دل زار ما ببین | اولاد خود اسیر گروه دغا ببین | |
چو چشم خویش سینهی پر خون ما نگر | چون موی خویش حال دل زار ما ببین | |
هر سو دلی ز فرقت یاری زبون نگر | هر جا سری ز پیکر پاکی جدا ببین | |
بگشای چشم و تازه نهالان خویش را | بر خاکِ رهگذار سموم بلا ببین | |
آن گوهری که چون صدفش پروریدهای | بیآب مانده از ستم اشقیا ببین | |
این خستگان بی کس و بی خان و مان نگر | وان کشتگان بی سر و بی خونبها ببین | |
از خنجر و طپانچه بنین و بنات را | نیلی عذار بنگر و گلگون قبا ببین | |
اطفال نازپرور دامان خویش را | لب تشنه و شکسته دل و بینوا ببین | |
برخیز ای شفیعهی محشر، نگشته حشر | اوضاع حشر را به صف کربلا ببین | |
از ظلم و کینه فلک کج نهاد، داد | از حق، هزار لعن به پور زیاد باد |
۱۲
خاموش کن «وقار» که دلها کباب شد | سیل سرشک سر زد و عالم خراب شد | |
خاموش کن «وقار» کز این قول هولناک | زهرا ز تاب رفت و پیمبر ز تاب شد | |
وصف سرش به رمح و سنان بیش از این مگوی | کز شرم، آفتاب فلک در حجاب شد | |
از انقلاب و ولولهی کربلا مگوی | کافاق پر ز ولوله و انقلاب شد | |
احوال این قیامت کبری مگو، کز او | بر پا غریو محشر و هول حساب شد | |
تا دل شنید قصهی بی یاری حسین | از اضطراب خون شد و از غصّه آب شد | |
از حال تشنگان چه شماری کز این سخن | ماء معین به کام جهان زهر آب شد | |
هر نوجوان به قصهی اکبر چو گوش داد | افسرد و ناامید ز عهد شباب شد | |
خاموش کن «وقار» که در ماتم حسین (ع) | قائل شکسته دل شد و سامع کباب شد | |
یا رب، «وقار» فکر دم واپسین نکرد | کاری که دستگیر شود، غیر از این نکرد[۱۱] |
قسمتی از ترکیببند در مرثیه[ویرایش | ویرایش مبدأ]
۱
باز برآمد هلال ماه محرّم | دورهی اندوه رسید و نوبت ماتم | |
زلزله افتاد در قوائم گردون | ولوله افتاد در سلالهی آدم | |
شد ز زمین بر فلک خروش پیاپی | شد ز فلک بر زمین سرشک دمادم | |
رشته هستی ز هم گسیخت که آمد | محور گردون جدا ز مرکز عالم | |
نیل چو خون شد به چشم موسی عمران | روز چو شب شد به چشم عیسی مریم | |
چار فرشته [۱۲] اند هولناک و عجیب نیست | گر متزلزل شده است عرش معظّم | |
غم نبود در بهشت و بهر پیمبر | در غم و درداند انبیاء مکرّم | |
عقل در اندیشه شد به کار طبیعت | دهر عزا خانه شد ز ماه محرّم | |
سبط پیمبر در اندوه است همانا | قصّه مسلم محقّق است و مسلّم | |
نوسفران حجاز رو به عراقند | فال بد است این و مستعد فراقاند |
۲
شد به ره کوفه کاروان حجازی | تا که حقیقت شود رسوم مجازی | |
هم ز وطن رخت بسته هم ز جهان چشم | یکّه سواران یثربی و حجازی | |
یکسره بازیچه دیده کار جهان را | با دل و با جان نموده یکسره بازی | |
همره حق یک به یک ملازم و چاکر | در ره دین سر به سر مجاهد و غازی | |
بر سرشان تیغ و محو جلوهی معشوق | در رهشان مرگ و گرم معرکهسازی | |
سر به دم تیغ و جانشان به کف دست | پیشرو جمله سبط خسرو تازی | |
اهل عراق از نفاق در حقّ ایشان | کرده به غربت بسی غریب نوازی | |
تا که گمان داشت روبهان به جسارت | بر سر شیران کنند دست درازی؟! | |
یا که گمان کرد معجزات رُسُل را | سامریی رد کند به شعبده بازی؟ | |
ذلّت دنیا به عزّ مرد دلیل است | هر که عزیز خدای گشت ذلیل است |
۳
شاه عرب چو ز مکّه بار فرو بست | دیدهی انصاف روزگار فرو بست | |
هر که سفر کرده یار نو سفری داشت | چشم امید از وصال یار فرو بست | |
هر که به ره دید داد وعدهی قتلش | شاه کمر سختتر به کار فرو بست | |
جامهی احرام را ز تن به در آورد | اسلحه از بهر کارزار فرو بست | |
دست به کین عالمی بر او بگشودند | چون نظر از غیر کردگار فرو بست | |
قوّت باطل نگر که حقّ مبین را | راه گذشتن ز هر دیار فرو بست | |
تاخت سوی کربلا و ساخت در آن جای | خصم بر آن شه ره گذار فرو بست | |
نی ره تنها به آن جناب ببستند | بلکه بر آن تشنه، راه آب ببستند |
۴
ظلم و جفایی که شد ز کوفی و شامی | سوخت دل عالمی ز عارف و عامی | |
آنچه ز صدر سلف نرفت ز بیداد | جمله به دور یزید یافت تمامی | |
بس که شد بسته بابهای کرامت | بس که شد خسته روحهای گرامی | |
آن که حلال و حرام ازو شده پیدا | خون وی آمد حلال جمع حرامی | |
گشت ز اشرار شام کشته به یک روز | آن همه اشراف ابطحی و تهامی | |
نام کنیزی به دختری بنهادند | کز پدرش جبرئیل کرد غلامی | |
شمر بر آن سینه جای کرد که آمد | مخزن اسرار وحی حق به تمامی | |
پستی گردون نگر که خصم لعین یافت | با همه پستی چنان بلند مقامی | |
خاک ره او طراز طرّه حوران | سینهی او خاک زیر سمّ ستوران |
۵
شاه به دشت بلا براند چو باره | دید سپاهی برون ز حد شماره | |
هر که به پیمان سست بود و دل سخت | عهد ارادت گسست و جُست کناره | |
و آنکه بُد از خویش و از صحابه و یاران | صف زده گردش چو گِردِ ماه ستاره | |
فرقهی اصحاب را چو دید وفا کیش | داد به خلد و به وصل حور بشاره | |
پس زبر ناقه شد چو مهر به گردون | کرد به حیرت به فوج خصم نظاره | |
داد به سر کردگان قوم بسی پند | دعوت حق را دوباره کرد و سه باره | |
از پدر و جدّ خویش خواند مناقب | بر شرف و قدر خویش کرد اشاره | |
پند مگر دامنی بر آتششان بود | تند شدند از پیاده وز سواره | |
وعظ نشد کارگر اگرچه اثر کرد | آن سخن دل شکاف در دل خاره | |
کی سخن حق به گوش دیو کند راه؟ | ختم بر او گشته قهر حق خَتَمَ اللّه [۱۳] |
۶
روی چو شه سوی کارزار برآورد | موعظه بنهاد و ذو الفقار برآورد | |
بر سر گندآوران [۱۴] حُسام [۱۵] فرو کوفت | از دل سنگین دلان دمار برآورد | |
حمله ز هر سو نمود بر صف اعدا | دود دل از اسب و از سوار برآورد | |
بس که بُد از دست روزگار دلش خون | کیفر از ابناء روزگار برآورد | |
همچو عقابی ز تیر چارپر از شوق | بال و پر از بهر عرش یار برآورد | |
بر دل پاکش نشست ناوک تیری | وز عقب آن تیر آبدار برآورد | |
پا چو کشید از رکاب گفتی از اندوه | عرش حق از گوش گوشوار برآورد | |
گاه ز تاب عطش فغان شررناک | از دل مجروح داغدار برآورد | |
گاه به پاس عیال بیسر و سامان | دیده ز هر سوی و هر کنار برآورد | |
جای چو شد بر زمین ز گوشهی زینش | برد خدای از زمین به عرش برینش |
۷
ای شه دین! ای که دین شد از تو قوی پشت | تشنه دهد جان، کسی که تشنه ترا کشت | |
جور و جفایی که با تو رفت در اسلام | کافرم ارکس کند به ملّ زردشت | |
جز پسر سعد که او به روی تو زد تیغ | کس نشنیدم که بر درفش زند مشت | |
زخم تو یک سر به سینه بود و عجب نیست | ز آنکه نکردی به کارزار به کس پشت | |
شد اگر انگشتری ز دست سلیمان | از تو هم انگشتری برفت و هم انگشت | |
آمده طاووس عرش حضرت جبریل | چون که به خون تو پرّ و بال بیاغشت | |
قصّهی هر کس رود ز یاد و حدیثت | مینشنود تا به روز حشر فرامشت | |
همسر کفر است هر که نیست تو را یار | دشمن حقّ است هر که اوست تو را دُشت [۱۶] | |
ای شه برتر ز انبیا همه نامت | باد ز یزدان بسی درود و سلامت |
۸
یک تن و چندین هزار زخم که دیده است؟ | یک دل و چندین هزار غم که شنیده است؟ | |
خصم گرفتم که سر ز خصم ببّرد | لیک سر کس که از قفا ببریده است؟ | |
آنچه رسید از جفا به شاه شهیدان | خود به شهیدی چنین جفا نرسیده است | |
و آنچه کشیده است خواهرش به اسیری | هیچ اسیری چنین جفا نکشیده است | |
حجلهی عیشی ز آه تیر که کرده است؟ | دست عروسی به خون خضاب که دیده است؟ | |
از تن تبدار، طیلسان که ربوده است؟ | بر سر بیمار از غضب که دویده است؟ | |
ناوک پیکان آبدار به صد شوق | چون سر پستان کدام طفل مکیده است؟ | |
از پی یک گوشوار از سر سختی | گوش پریزاده دختری که دریده است؟ | |
بستری از خستگی ز خاک که کرده است؟ | خاتمی از تشنگی به لب که مزیده است؟ | |
مرکب بیراکب که در به در آمد؟ | خیمهی بیصاحب که شعلهور آمد؟ |
۹
آه که کرد آسمان چه حیلهگریها | ساخت به آل نبی چه کینهوریها | |
آه که در قتل شیرزادهی یزدان | کرد به کین روبهی چه حیلهگریها | |
از حرم آنان که پا برون ننهادند | بس که کشیدند رنج دربدریها | |
خیمهگه شاه سوختند و نمودند | بیادبیها عیان و پردهدریها | |
امّت ناکس به راه شام بدادند | آل نبی را سزای راهبریها | |
زمرهی اطفال نازپرور نورس | کرده به غولان دهر همسفریها | |
بس گهر تابناک بحر رسالت | ضایع و پامال شد ز بدگهریها | |
داده به قتل حسین فتوی و از مکر | ساخته اظهار جهل و بیخبریها | |
تاج سِنان سَنان و نیزهی خولی | گشته سری کو نموده تاجوریها | |
از پی انعام و تحفه برده به میران | از سر اخیار و از گروه اسیران |
۱۰
چرخ بیفسرد گلشن نبوی را | ظلم، خزان ساخت باغ مصطفوی را | |
بر علوی نسبتان سپهر جفاکار | فتح و ظفر داده دودهی اموی را | |
خفته سلیمان به خاک ماریه بیسر | آمده خاتم به دست، دیو غوی [۱۷] را | |
بسته به زنجیر و غل ولیّ موحّد | منبر و محراب مشرک ثنوی را | |
سخت تلافی نمود امت گمراه | در ره دین سعیهای مرتضوی را | |
بازی گردون نگر که سُغبهی [۱۸] خود کرد | روبه فرتوت، شیرهای قوی را | |
گبر دغا تکیهزن به بالش عزّت | داشته برپای سیّد علوی را | |
سبط نبی زیر تیغ خفته و خوانند | بر سر منبر مناقب نبوی را | |
مزد رسالت اگر مودّت قرباست | در حرم احمد این عزا از چه برپاست |
۱۱
آن که بُد از ضرب ذو الفقار فراری | وز دم شیر خدای بُد متواری | |
از چه سبب شد که زادگان لئیمش | پادشهی یافتند و شرع مداری | |
از چه جهت بُد که یافتند در اسلام | این همه عزّت ز بعد آن همه خواری | |
گشته به خواری ز ضرب تیغ مسلمان | پس شه اسلام را بکشته به خواری | |
فوج یهودان خلیفه گشته ز عیسی | پس شده شمشیر زن به روی حواری [۱۹] | |
جوق سگان طوقها نموده مرّصع | پس زده ناخن به روی شیر شکاری | |
جرگهی خفاش گشته حاجب خورشید | دعوی پرتو نموده در شب تاری | |
ملّت باری ز ضرب تیغ گرفته | پس زده، شمشیر بر خلیفهی باری [۲۰] | |
باللّه اگر ضرب ذو الفقار نبودی | هیچ به جز کفرشان شعار نبودی [۲۱] |
منابع[ویرایش | ویرایش مبدأ]
پی نوشت[ویرایش | ویرایش مبدأ]
- ↑ در سبک و سیاق گلستان سعدى
- ↑ شرح و ترجمه فرمان تاریخى امام على به مالک اشتر نخعى است
- ↑ تاریخ ملوک عجم
- ↑ بر وزن خسرو و شیرین نظامی
- ↑ به سبک کلیله و دمنه و انوار سهیلى
- ↑ به طرز کشکول شیخ بهائى
- ↑ در تاریخ واقعه کربلا و تاریخ چهارده معصوم
- ↑ بخش اول آن به اهتمام استاد ماهیار نوایى به کوشش دانشکده ادبیات تبریز در سال ۱۳۴۸ چاپ و منتشر شده است
- ↑ همان،ص ۷۰۱. شرح احوال و آثار او را مىتوان در آثار العجم تاریخ ادبیات ایران تالیف براون، ج ۵، حدیقةالشعراء، ج ۳، خاندان وصال شیرازى، ریحانةالادب، ج ۶، صبح گلشن، طرائقالحقایق، ج ۳، فارسنامه ناصرى، ج ۲، گلشن وصال، المآثرو الآثار و مجمعالفصحاء پى گرفت.
- ↑ غازه: گلگونه، بزک، سرخاب.
- ↑ مراثی وصال؛ ص ۱۹۲- ۲۰۳.
- ↑ چار فرشته: جبرئیل، میکائیل، اسرافیل، عزرائیل.
- ↑ ختم اللّه: اشاره به آیه شریفه «خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ» سوره بقره، آیه ۷.
- ↑ گندآوران: جنگجویان.
- ↑ حسام: شمشیر تیز.
- ↑ دشت: بدخواه، دشمن.
- ↑ غوی: گمراه، سرکش، طاغی.
- ↑ سغبه: فریفته، بازی داده شده، مسخره.
- ↑ حواری: اطرافیان و طرفداران حضرت عیسی(ع) را حواری خوانند.
- ↑ باری: خداوند متعال.
- ↑ گلشن وصال؛ ص ۱۹۵.