سید عبدالله حسینی
سید عبدالله حسینی (١٣٤٣ ه. ش) شاعر معاصر ایرانی است.
سید عبدالله حسینی | |
---|---|
زادروز | ١٣٤٣ ه.ش مشهد |
زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]
سید عبد اللّه حسینی در سال ١٣٤٣ ه. ش در مشهد به دنیا آمد. از سال ١٣٥٦ ه. ش در حوزه علمیهی مشهد در مدرسه مرحوم آیة اللّه میلانی مشغول تحصیل شد. در سن پانزده سالگی اصول دین را به نظم درآورد و این علاقهمندی را با به نظم در آوردن مسایل منطقی ادامه داد. در سال ١٣٦٣ ه. ش تحصیلات خود را در دانشگاه علوم اسلامی رضوی ادامه داد و کفایتین را به پایان رساند. وی اولین شعر جدی خود را در یکی از روستاهای خراسان سرود و با شرکت در اولین همایش سراسری شعر دانشجویان که طلاب نیز در آن شرکت داشتند به جمع شاعران انقلاب پیوست.
حسینی برای چندین سال متمادی به عنوان مدیر مرکز اسلامی آفریقای جنوبی به تبلیغ و تدریس در خارج از کشور اشتغال داشت و به ادامه تحصیل در مقطع دکترای علوم سیاسی دانشگاه ویتز در ژوهانسبورگ (آفریقای جنوبی) پرداخت. وی در گردآوری برخی از مجموعههای شعر همکاری و تلاش داشته و به ترجمه نمونههایی از شعر آفریقا همت گماشته است.
حسینی قبل از سفر به خارج از کشور با سازمان تبلیغات اسلامی مشهد که به تشکیل گروه شعر انجامید همکاری داشت. [۱]
شعر های وی بیشتر در قالب غزل، مثنوی و رباعی است که در حال و هوای انقلاب، دفاع مقدس، شهدا و سایر ارزشهای انقلاب سروده شده است.
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
فصل بهار گریه[ویرایش | ویرایش مبدأ]
فصل بهار گریه و فصل محرم است | فصل حسین، فصل عزا، فصل ماتم است | |
اینک دل شکسته و اندوهبار من | دل نیست، آشیانهی اندوه عالم است | |
ای آبروی مکتب اسلام، ای حسین | بعد از تو آسمان و زمین هالهی غم است | |
در سوز سوزناک تو ای پاکتر ز آب | دریا اگر گریه کنم، باز هم کم است | |
آن ماجرای سرخ که تو آفریدهای | زیباترین حماسهی تاریخ آدم است | |
زخمی که لب گشود چو گل روی سینهات | زیباتر از تمامی گلهای عالم است | |
بر زخمهای تازهی ما در نبرد عشق | آن دستهای مرحمتآمیز مرهم است | |
چشم انتظار لحظهی سرخ شهادتم | بیتو بهشت نیز برایم جهنّم است | |
باید قدم گذاشت به بام بلند عرش | اکنون که نردبان شهادت فراهم است | |
جانا دمِ سپردن جان بر سرم بیا | جانم به پیشواز تو قربان مقدم است [۲] |
داشت وجدان ذو الجناح[ویرایش | ویرایش مبدأ]
جوشنی از زخم بر تن، اشک افشان، ذو الجناح | مثل خورشیدی، دمید از شرق میدان، ذو الجناح | |
تا کنار خیمههای منتظر خود را کشاند | حلقهای را دید گرد خویش گریان، ذو الجناح | |
زینب آمد از خیام خویش بیرون، بیقرار | دیده برگشتهست بیصاحب ز میدان ذو الجناح | |
پرسش از حال برادر کرد، امّا در جواب | ریخت- تنها- از نگاهش خون غلتان، ذو الجناح | |
کودکی پرسید «بابا کو؟» جوابی چون نداشت | کرد یال خویش در پاسخ پریشان، ذو الجناح | |
گیسوان خویش را آغشته با خون کرده بود | تا ببندد با حسین این گونه پیمان، ذو الجناح | |
در فراقش آن قدر بر سنگها کوبید سر | تا سپرد آخر به رسم عاشقان، جان، ذو الجناح | |
بردهاند اسبان نجابت را همه از او به ارث | گرچه حیوان بود، اما داشت وجدان، ذو الجناح | |
بود حیوان، لیک تا آخر به میدان ایستاد | تا دهد درس فداکاری به انسان، ذو الجناح | |
کاش من جای تو میبودم در آن ظهر غریب | ای غبار سُم تو کحل دو چشمان، ذو الجناح |