فواد کرمانى: تفاوت میان نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «زندگینامه آقا فتح اللّه قدسى فرزند سلطان على متخلّص به فؤاد(1268-1358 ق)از شعراى...» ایجاد کرد) |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(۲۰ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
زندگینامه | {{جعبه اطلاعات شاعر و نویسنده | ||
| نام =فؤاد کرمانی | |||
| تصویر =Fo'ad kerrmani.jpg | |||
| اندازه تصویر = | |||
| توضیح تصویر = | |||
| نام اصلی =فتحالله قدسی | |||
| زمینه فعالیت = شعر و ادبیات | |||
| ملیت =ایرانی | |||
| تاریخ تولد =۱۲۶۸ ه. ق | |||
| محل تولد = | |||
| والدین =سلطان على | |||
| تاریخ مرگ =۱۳۵۸ ه. ق | |||
| محل مرگ =کرمان | |||
| علت مرگ = | |||
| محل زندگی = | |||
| مختصات محل زندگی = | |||
| مدفن =گورستانِ سید حسن کرمان | |||
|در زمان حکومت = | |||
|اتفاقات مهم = | |||
| نام دیگر = | |||
|لقب = | |||
|بنیانگذار = | |||
| پیشه = | |||
| سالهای نویسندگی = | |||
|سبک نوشتاری =خراسانى و عراقی | |||
|کتابها = | |||
|مقالهها = | |||
|نمایشنامهها = | |||
|فیلمنامهها = | |||
|دیوان اشعار =شمع جمع و مسمّطات | |||
|تخلص =فؤاد | |||
|فیلم(های) ساخته بر اساس اثر(ها)= | |||
| همسر = | |||
| شریک زندگی = | |||
| فرزندان = | |||
|تحصیلات = | |||
|دانشگاه = | |||
|حوزه = | |||
|شاگرد = | |||
|استاد = | |||
|علت شهرت = | |||
| تأثیرگذاشته بر = | |||
| تأثیرپذیرفته از = | |||
| وبگاه = | |||
|گفتاورد = | |||
|امضا = | |||
}} | |||
'''فؤاد کرمانی''' (۱۲۶۸ ه. ق-۱۳۵۸ ه. ق) از شعرای نامدار آیینی است. | |||
==زندگینامه== | |||
{{مقالات پیشنهادی}} | |||
آقا فتحاللّه قدسى فرزند سلطان على، متخلّص به فؤاد از شعراى قرن چهاردهم است. پدرش عطار بود و او را از مکتب باز داشت و به شغل عطاری گماشت. کرمانی علاقه زیادی به دیوان سعدی داشت و به شیوهی او شعر میسرود و بعد از آن به کتاب مثنوی مولوی روی آورد. | |||
او از جمله شاعرانی است که بیشترین قصاید و مثنویهایش شامل آیات قرآن است و همچنین از دو اثر نهجالبلاغه و صحیفهی سجادیه متأثر بود. فؤاد در سن نود سالگى از دنیا رفت و در گورستانِ «سید حسین» شهر کرمان به خاک سپردهشد.<ref>شمع جمع، فؤاد کرمانى، به اهتمام دکتر حسین بهزادى اندوهجردى، چاپ اول (نشر صندوق، تهران ۱۳۷۱)، ص ۵.</ref> مزارش در سالهاى اخیر بازسازى شدهاست. | |||
==آثار== | |||
مسمّطات<ref>نوعی قالب شعری که پنج مصراع آن به یک قافیه و مصراع ششم به قافیة دیگر باشد.</ref> او در بیان عظمت وجودى امیرمؤمنان على(ع) از جمله آثار منظوم آیینى است. فؤاد در [[مرثیه|مراثى]] [[عاشورا|عاشورایى]] خود علاوه بر جنبههاى عاطفى و ماتمى [[کربلا]] به قرائت ارزشى از مکتب عاشورا پرداختهاست. این شاعر آیینى از سبک عراقى پیروى مىکرد و اگر در شعر او هر از گاه غموضى دیدهمىشود به خاطر حضور اصطلاحات علمى و عرفانى است. وى مثنوىهاى خود را با اقتباس و تضمینهاى مکرر از مثنوى جلالالدین مولوى سرودهاست و در انواع قالبهاى شعرى خصوصا غزل، قصیده و ترجیعبند آثار منظومى در استقبال از سعدى، حافظ، هاتف، اصفهانى و [[قاآنى شیرازى]] آفریدهاست. اشعار عاشورایى فؤاد کرمانى از زمان خود او تاکنون مورد استفاده مداحان و محافل ادبی با محوریت عاشورا قرار گرفتهاست. وى با دستگاههاى موسیقى ایرانى آشنایى داشتهاست و شاید به همین آشنایى باشد که در اوزان مطنطن عروضى آثارش از دیگر شاعران متمایز گردیدهاست.<ref>همان،ص ۲۱ تا ۲۵.</ref> | |||
این دیوان حاوى | ===دیوان فؤاد کرمانى، «[http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=864060&pageStatus=1&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author شمع جمع]» === | ||
این دیوان حاوى ۶۸۷۶ بیت به شرح زیر است: | |||
*۲۶ قصیده در ۱۱۶۲ بیت | |||
*۶۰ غزل در ۸۰۳ بیت | |||
*۱۱ قطعه در ۲۲ بیت | |||
*۵۳۹ رباعى در ۱۰۷۸ بیت | |||
*۱۲ مسمّط در ۸۷۵ بیت | |||
*۵ ترجیحبند در ۷۵۵ بیت | |||
*۲ مثنوى در ۲۱۸۱ بیت <ref>همان، ص ۵ و ۸.</ref> | |||
==اشعار== | |||
===قصیده=== | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| شنیدم ظهر [[عاشورا]] که آن مِهر جهان آرا|روان شد بیکس و تنها به رزم فرقهی کافر }} | |||
{{ب| گرفت آن نقطهی توحید جا در مرکزِ میدان|چو پرگارش به گِرد آمد سپاه از ایمن وایسر }} | |||
{{ب| ستاد آن ماه برج آفرینش در میان تنها|بر گِردش هاله مانند آمدند آن قومِ بد اختر }} | |||
{{ب| به ارشاد آن کلام اللّه ناطق در حدیث آمد|به آواز جلی فرمود: کای قوم ستم گستر }} | |||
{{ب| اگر دانید من نسل کیم دانیم اصلم را|که هم ارث جلالت از پدر دارم، هم از مادر }} | |||
{{ب| ریاض ارض بطحایم، بهار گلشن یثرب|نهال باغ زهرایم، گل بستان پیغمبر }} | |||
{{ب| بود ختم رسل جدّم که پا بر عرش اعلا زد|بود دست خدا بابم، کزو بگرفت انگشتر }} | |||
{{ب| به دیوان بقا شیرازهی اوراق امکانم|ز جمع آفرینش فردم و ایجاد را دفتر }} | |||
{{ب| من آن نخلم که حقّم کِشت و دستش آبیار آمد|رسولم کرد دهقانی بتولم ساخت بارآور }} | |||
{{ب| دو گیتی را منم آمر فلک بر دور من دائر|ملک از خدمتم فاخر جهان را حضرتم مفخر }} | |||
{{ب| قلوب [[اهل بیت (ع)|اهل بیتش]] را منم مطلب، منم مقصد|سرای آفرینش را منم زینت، منم زیور }} | |||
{{ب| دمم روح القدس را دم که با مریم شود محرم|وز آن دم عیسی مریم ببخشد روح بر عازر <ref>شخصی که مرده بود و حضرت عیسی او را دوباره زنده کرد.</ref> }} | |||
{{ب| ز چهرم مهر نورانی سراندر مهر من فانی|کنم از نور پیشانی جمال صبح را انور }} | |||
{{ب| فنا را چون شدم سالک بقا را آمدم مالک|دو عالم غیر من هالک منم وجه اللّه اکبر }} | |||
{{ب| دو گیتی عبدو من شاهم، خدا بخشنده اینجا هم|حسینم صبغة اللّهم، نه رنگ احمر و اصفر }} | |||
{{ب| حقیقت کعبهی دلها طواف کوی من باشد|که در حولش بود طائف منا و مکّه و مشعر }} | |||
{{ب| نگویم مر مرا جدّ است و مادر از ره نسبت|رسول اکرم امجد بتول اطیب اطهر }} | |||
{{ب| نگویم مجتبی باشد برادر مرتضی بابم|که آن طوبای جنّت آمد و این ساقی کوثر }} | |||
{{ب| شما آخر مسلمانم نمیدانید مهمانم|ره آب از چه بر من بستهاید ای بیحیا لشکر }} | |||
{{ب| خدا را گر مسلمانید و من آخر مسلمانم|دریغ از آب مهمان را ندارد هیچ بدگوهر }} | |||
{{ب| نگشت این نالها نافذ بر آن کفّار سنگین دل|نشد این پندها راسخ بر آن جمعیّت منکر }} | |||
{{ب| بسان حلقه از هر گوشه بگرفتند گردش را|بدان تنگی که صرصر را نبود از هیچ سو معبر }} | |||
{{ب| یکی رمحش به پهلو زد، یکی شمشیر بر بازو|یکی زد بر دلش پیکان، یکی بر سینهاش خنجر }} | |||
{{ب| نبودی غیر تسلیما لَامر اللّه گفتارش|در آن ساعت که میزد تیرها بر پیکرش نشتر }} | |||
{{ب| رضا و صبر و سلمی از وجودش در شهود آمد|که گاهِ امتحان ظاهر نشد از هیچ پیغمبر }} | |||
{{ب| تحمّل کرد در عالم چنان کوه بلایی را|که از یکپارهاش گردید پشت اولیا چنبر }} | |||
{{ب| اگر برقی بجستی زین بلاء البرز امکان را|چنان بر خویش لرزیدی که طفل از غرّش تندر }} | |||
{{ب| خلیل حقّ اگر مجروح دیدی حلق اصغر را|پسر بگذاشتی خود را نهادی کارد بر خنجر }} | |||
{{ب| به جای ماه با ناخن نبی بشکافتی دل را|بدیدی منشق از شمشیر اگر فرق [[علی اکبر (ع)|علی اکبر]] }} | |||
{{ب| علی را گر خبر از زخمهای پیکرش بودی|از آن تیغ دو پیکر خویش را کردی دو صد پیکر }} | |||
{{ب| از این ماتم اگر بودی خبر حوّا و آدم را|نه آدم روی زن دیدی نه حوّا چهرهی شوهر }} | |||
{{ب| شنیدی این مصیبت را گر از روح القدس عیسی|گُزیدی بطن مریم را نزادی هرگز از مادر }} | |||
{{ب| اگر رشحی ازین توفان گرفتی نوح را بر جان|ز بیم انداختی خود را به قعر لجهی اخضر }} | |||
{{ب| نسیمی گر وزیدی بر سلیمان زین مصیبتها|چنان بگریختی از وی که خیل پشّه از صرصر }} | |||
{{ب| گر این بار امانت را فلک بر دوش میکردی|چنان پشتش خم آوردی که سودی روی براغبر }} | |||
{{ب| از این بحر بلا گر قطرهای میریخت بر موسی|نهان میشد در آب نیل یا در اشکمِ اژدر }} | |||
{{ب| اگر ایّوب را بودی خبر از حال سجّادش|نمیخواندی دگر خود را ز قوم صابرین اصبر }} | |||
{{ب| گر این خونین کواکب آمدی در خواب یوسف را|به خفتی تا ابد از خوف این تعبیر در بستر }} | |||
{{ب| گر این بحر قضا یک لطمه میافکند یونس را|ز خوف اندر دل ماهی نهان میگشت تا محشر }} | |||
{{ب| نبودی اتّصال رشتهی دل گر به فرزندش|گسستی تار و پود عالم امکان ز یکدیگر }} | |||
{{ب| ز بام ای طاس کیهان طشت زرّینت نگون گردد|سر از سرّ خدا برداشتی هشتی به طشت زر }} | |||
{{ب| سرت را دستی اندر پردهای گردون جدا سازد|عیال اللّه را بیپرده از سر میکشی معجر }} | |||
{{ب| جهانا این چه عدوان است رویت نیلگون گردد|جمال اللّه را سیلی زنی بر چهرهی دختر }} | |||
{{ب| ز داس ماه نو ای آسمان دستت قلم گردد|که بدرودی گلستان نبی را لاله و عبهر <ref>همان، قصیده شماره 20، ص 101- 104.</ref> }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
===غزلها=== | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| ای که به عشقت اسیر خیل بنی آدمند|سوختگان غمت با غم دل خرّمند }} | |||
{{ب| هر که غمت را خرید عشرت عالم فروخت|با خبرانِ غمت بیخبر از عالمند }} | |||
{{ب| در شکن طرّهات بسته دل عالمی است|و آن همه دل بستگان عقدهگشای همند }} | |||
{{ب| یوسف مصر بقا در همه عالم توئی|در طلبت مرد و زن آمده با درهمند }} | |||
{{ب| تاج سر بو البشر خاک شهیدان تست|کاین شهدا تا ابد فخر بنی آدمند }} | |||
{{ب| در طلبت اشک ماست رونق مرآت دل|کاین دُرَرِ با فروغ پرتو جام جمند }} | |||
{{ب| چون به جهان خرّمی جز غم روی تو نیست|بادهکِشان غمت مست شراب غمند }} | |||
{{ب| عقد عزای تو بست سنّت اسلام و بس|سلسلهی کائنات حلقهی این ماتمند }} | |||
{{ب| گشت چو در کربلا رایت عشقت بلند|خیل مَلَک در رکوع پیش لوایت خمند }} | |||
{{ب| خاک سر کوی تو زنده کند مرده را|زان که شهیدان او جمله مسیحادمند }} | |||
{{ب| هردم از این کشتگان گرطلبی بذلِ جان|در قدمت جان فشان با قدمی محکمند }} | |||
{{ب| سرّ خدای ازل غیب در اسرار توست|سرّ تو با سرّ حق خود ز ازل توأمند }} | |||
{{ب| محرم سرّ حبیب نیست به غیر از حبیب|پیک و رسل در میان محرم و نامحرمند }} | |||
{{ب| در غم جسمت «فؤاد» اشک نبارد چرا|کاین قطرات عیون زخم تو را مرهمند <ref>همان، غزل شماره ۱۸، ص ۱۵۵.</ref> }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| جز تو ای کشتهی بیسر که سراپا همه جانی|کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی }} | |||
{{ب| ما تو را کشته نخوانیم که در صورت و معنی|زنده اندر تن عشّاق چو ماهیّت جانی }} | |||
{{ب| عجبی نیست که عرش دل ما جای تو باشد|دوست را جز دل عاشق به جهان نیست مکانی }} | |||
{{ب| ما تو را در دل و بیگانه ترا یافته در گِل|هرکسی را به تو از رتبهی خویش است گمانی }} | |||
{{ب| خلق در کوی تو جویند نشان از تو و لیکن|بینشان تا نشوند از تو نجویند نشانی }} | |||
{{ب| ما تو را دیده به چشم دل و در پردهی غفلت|که تو در افئده پیدایی و از دیده نهانی }} | |||
{{ب| وه که گر چشم حقیقت بگشائیم به رویت|همه جا وز همه سو در دل و در دیده عیانی }} | |||
{{ب| سالکانت ز مجازند طلبکارِ حقیقت|غافل از اینکه حقیقت تو هم اینی و هم آنی }} | |||
{{ب| جایی از نور تو خالی نبود در همه عالم|چون تو در قالب امکان، مَثَل روح روانی }} | |||
{{ب| پیش عشّاقِ تو، چون ذکر خدا ذکر تو باشد|به که از ذکر تو غافل ننشینند زمانی }} | |||
{{ب| عاصیان را نبود ایمنی از قهر الهی|مگر از لطف تو آرند به کف خطّ امانی }} | |||
{{ب| سخن آن به که نگوییم در اوصاف کمالت|زانکه ما را نبود در خور مدح تو لسانی }} | |||
{{ب| کی توانند خلایق سخن از فضل تو گفتن|مگر از فضل تو جویند لسانی و بیانی <ref>همان، غزل شماره ۵۹، ص ۲۲۴و ۲۲۵.</ref> }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| زندهی جاوید کیست کشتهی شمشیر دوست|کاب حیات قلوب در دم شمشیر اوست }} | |||
{{ب| گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق|آید از آن کشتگان زمزمهی دوست دوست }} | |||
{{ب| آنکه هلاکش نمود ساعدِ سیمین یار|باز به آن ساعدش کشته شدن آرزوست }} | |||
{{ب| بندهی یزدان شناس موت و حیاتش یکیست|ز آنکه به نور خداش پرورش طبع و خوست }} | |||
{{ب| غیر خدا باطل است در نظر اهل حق|دعوی «إِنِّی أَنَا» <ref> اشاره به آیه ۳۰ سوره قصص: «إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ» منم خدای یکتا، پروردگار جهانیان.</ref> کاشف توحید هوست }} | |||
{{ب| آن شجری را که حق بهر ثمر پرورید|بانگ «أنا الحق» زند تا ابد از مغز و پوست }} | |||
{{ب| دل چو ز خود غافل است عارف باللّه نیست|بر لب جو سالها تشنه لب و آب جوست }} | |||
{{ب| گوش دل مؤمن است سامع و صوت خدا|گرچه ز آواز خلق مُلک پُرازهای هوست }} | |||
{{ب| هر که ز کوی مجاز پا به حقیقت نهاد|بر سرش از روزگار مخمصهی <ref>مخمصه: رنج، زحمت، گرفتاری.</ref> توبه توست }} | |||
{{ب| عاشق وارسته را با سر و سامان چه کار|قصّهی ناموس و عشق صحبت سنگ و سبوست }} | |||
{{ب| عاشق دیدار دوست اوست که هم چون حسین|ز روی رخسار او سرخ ز خون گلوست }} | |||
{{ب| هر که چو او پا نهاد بر سر میدانِ عشق|بیسر و سامان سرش در خم چوگان چو گوست }} | |||
{{ب| دوست به شمشیر اگر پاره کند پیکرش|منّت شمشیر دوست بر بدنش مو به موست }} | |||
{{ب| گر به اسیری برند عترت او دشمنان|هرچه ز دشمن بر او دوست پسندد نکوست <ref>شمع جمع؛ غزل شماره ۱۰، ص ۱۴۵و ۱۴۶.</ref> }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
===مسمّط=== | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| امتحانات خدا در بحر زخّار <ref> زخّار: پرآب و موّاج.</ref> قضا|لطمهها زد از بلایا بر وجود انبیا }} | |||
{{ب| اولیا را کرد هر فوجی به موجی مبتلا|لیک طوفان بلا چون موج زد در کربلا }} | |||
{{م| گشت طوفانهای عالم غرق طوفان شما}} | |||
{{ب| این شهادت طرفه <ref>طرفه: چیز عجیب و شگفتآور.</ref> برهانیست بر عبد شکور|که امتحان است اولیا را از خداوند غیور }} | |||
{{ب| وین شرف مانْد از شما باقی در ادوار و دهور <ref>دهور: جمع دهر، روزگاران.</ref> |کاین شهادت را شهادتها بود تا نفخ صور }} | |||
{{م| همچو نفخ صور بر ایمان و ایقان شما}} | |||
{{ب| آن حسینی را که دشمن کشت پیش چشم دوست|چشم دشمن کور اینک عالمی مجذوب اوست }} | |||
{{ب| عاشقان را سرخرویی الحق از خون گلوست|وین سعادت در شهادت انبیا را آرزوست }} | |||
{{م| تا رهی یابند از این نسبت به ایمان شما <ref>شمع جمع؛ ص ۳۲۹.</ref> }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
===مثنوی <ref>شمع جمع؛ مثنوی، ص ۴۵۰ تا ۴۵۲.</ref>=== | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| کربلا فردا شود آتشکده|مشتعل در اوست نار موقده }} | |||
{{ب| از صلای سوختن بیگانگان|یک به یک رفتند جز پروانگان }} | |||
{{ب| پر زنان برگرد شه جمع آمدند|جان فشان از بهر آن شمع آمدند }} | |||
{{ب| فرقهی از خلق و از خود رستگان|بر خدا و مظهرش دلبستگان }} | |||
{{ب| جانشان سرمست از جام الست|خویشتن را داده از مستی ز دست }} | |||
{{ب| خواست سلطان تا کند امدادشان|هم بداند حدّ استعدادشان }} | |||
{{ب| پادشاه بینیاز از روی ناز|بندگان را آزمایش کرد باز }} | |||
{{ب| باز خاصان را دمش زد بر محک|تا پدید آید زر بی ریب و شکّ }} | |||
{{ب| از شداید گفت وز بَلبالشان <ref>بلبل: اندوه و غم شدید.</ref> |تا کند بر آزمون غربالشان }} | |||
{{ب| هرچه گفت آن قوم را از بَلبَله|مینرفتندی برون از غربله }} | |||
{{ب| دید چون اصحاب خود را مستقیم|کز شهادتشان نه خوف است و نه بیم }} | |||
{{ب| جمله بر جان باختن آمدهاند|تن به قتل خویشتن در دادهاند }} | |||
{{ب| چون ولیشان در ولا ثابت بدید|پرده از سرّ ولایت برکشید }} | |||
{{ب| شمس ربّانی به اسماء و صفات|جلوه بر ذرّات کرد از غیب ذات }} | |||
{{ب| ذرّهها را گفت آن شمس منیر|که شما را ذات من باشد مجیر }} | |||
{{ب| گر شما در ذات من فانی شوید|همچو من خود شمس ربّانی شوید }} | |||
{{ب| بحر سبحانی ز غیب آمد به جوش|قطرهها را گفت با جوش و خروش }} | |||
{{ب| کز منید ایجاد ای قطرات من|رجعتان باید به سوی ذات من }} | |||
{{ب| در من آیید از طریق بیمنی|تا ببخشم از فناتان ایمنی }} | |||
{{ب| قطره چون خود را نه از خود مالک است|گر نیامیزد به دریا هالک است }} | |||
{{ب| قطره در دریا نگردد تا فنا|کی کنندش در غنا مدح و ثنا }} | |||
{{ب| من که شمسم روشن از خود نیستم|شرق از انوار سبحانی ستم }} | |||
{{ب| تا نگشتم محو نور ذات او|مینشد در من ظهور ذات او }} | |||
{{ب| تا شما هستید ای پروانگان|پیش این شمعید از بیگانگان }} | |||
{{ب| هست آن پروانه با من آشنا|که شود در نار ذات من فنا }} | |||
{{ب| سرّ خود آن شعلهی آتش پسند|گفت و در پروانگان آتش فکند }} | |||
{{ب| شمع زان ناری که در خود برفروخت|با خود آن پروانگان را خوش بسوخت }} | |||
{{ب| قصد آن شمع آمد از خود سوختن|سوختن پروانه را آموختن }} | |||
{{ب| لیل عاشورا که از غوغا و شور|عاشقان را بود چون روز نشور }} | |||
{{ب| تا سحر چون چشم بیخواب حسین|خواب رفت از چشم اصحاب حسین }} | |||
{{ب| جمع بر اطراف آن شمع طراز|جمله چون پروانه در سوز و گداز }} | |||
{{ب| عاشقان را آن شب از خود فصل بود|روزشان در مرگ روز وصل بود }} | |||
{{ب| چون پدید آمد ز مشرق صبحدم|شاه عشق از خیمه بیرون زد قدم }} | |||
{{ب| تافت از برج حرم خورشید وش|چون نجوم اصحاب محو از پرتوش }} | |||
{{ب| دید ناگه آن شه خُلّت <ref>خُلّت: دوستی.</ref> نشان|کربلا را قلزمی آتش فشان }} | |||
{{ب| گرد آتش یافت چون دودی سیاه|در تهاجم اهل دوزخ را سپاه }} | |||
{{ب| چون نبودش غیر نور حق به دید|هم به دیدش نار نور آمد پدید }} | |||
{{ب| یافت از حق آتشی افروخته|که آتش از حق غیر حق را سوخته }} | |||
{{ب| و آتش از باطن همین کرد این ندا|من نیم آتش منم نور خدا }} | |||
{{ب| چون در آتش سرّ حق دید آن خلیل|همچو موسی آمدش آتش دلیل }} | |||
{{ب| تاخت در آتش سمند آتشین|بانگ زد «کانّی سبقت العالمین» }} | |||
{{ب| بر حسین آن آتش آمد گُلِسْتان|وز گُلِسْتانش جهانی گُلستان }} | |||
{{ب| زان نبیّش خواند مصباح هدی|که او سراپا سوخت از نار خدا }} | |||
{{ب| کشته شد آن صاحب عزّ رفیع|تا شود ابنای آدم را شفیع }} | |||
{{ب| بر شفاعت آن سراج عدل و داد|شیعیان را سوختن تعلیم داد }} | |||
{{ب| وز پِیَش اصحاب در آتش شدند|و اندر آن آتش زر بیغش شدند }} | |||
{{ب| جانشان را بس که از حق شوق بود|چون سمندرشان در آتش ذوق بود }} | |||
{{ب| اندر آن دریای آتش بیألَم|سوختند آن قوم عاشق بر عدم }} | |||
{{ب| چون فنا گشتند در غیب وجود|سر برآوردند اینک از شهود }} | |||
{{ب| آسمانها مات از کردارشان|ماه و اختر محو از انوارشان }} | |||
{{ب| اینک از اجسامشان هر قطره خون|روحشان رامست بحری از شوؤن }} | |||
{{ب| تا قیامت آن شهیدان زندهاند|نامشان را پادشاهان بندهاند }} | |||
{{ب| روحشان را با کمال هیمنت <ref>هیمنت: وقار، ابهت.</ref> |بر قلوب خلق باشد سلطنت }} | |||
{{ب| در شکست خود چو حق را طالبند|زیر خنجر بر اعادی غالبند }} | |||
{{ب| اولیا را نیست در کشتن شکست|حق شکست آن را که اینجا ورشکست }} | |||
{{ب| زین سبب آن احد نیکو فنون|خواند «جُنْدُ اللّه» را از «غالِبُونَ» <ref> اشاره به آیه ۱۷۳سوره صافات، «وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ». و همیشه سپاه ما غالبند.</ref> }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
===رباعیات=== | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| شاهی که عنان عالمش بود به دست|بر ناقهی بیعنان شدش اوج نشست }} | |||
{{ب| این مفخر اولیا پس از ختم رسل|معراج به ناقه کرد زین عالم پست }} | |||
{{پایان شعر}}{{شعر}} | |||
{{ب| از عقدهی دل هرآنچه بودش بنهفت|یکباره به سیل گریه آن عقده شگفت }} | |||
{{ب| اشکش چو ستاره بود بر ماه جمال|و آن نیّر پیکرش مخاطب شد و گفت }} | |||
{{پایان شعر}}{{شعر}} | |||
{{ب| تا نیک یقین کند که این کشتهی کیست|با دیدهی معرفت در آن تن نگریست }} | |||
{{ب| عریان بدنی بدید کز تیغ و سنان|اعداد جراحتش هزار است و دویست }} | |||
{{پایان شعر}}{{شعر}} | |||
{{ب| چون دید سرش بریده از راه قفاست|و آن پیکر انورش لگدکوب جفاست }} | |||
{{ب| دانست یقین که باشد این جسم امام|زیرا که بلا همیشه بر اهل ولاست }} | |||
{{پایان شعر}}{{شعر}} | |||
{{ب| با حیرت عقل و قلب از غم شده مات|در بیجهتی نظّاره بودش به جهات }} | |||
{{ب| از شمس حقیقتش طلب بود و بر او|من غیر اشاره گشت کشف سبحات }} | |||
{{پایان شعر}}{{شعر}} | |||
{{ب| تا یاد شب و داغش اندر دل ماست|در خواب شبم روز قیامت برپاست }} | |||
{{ب| چون صبح شود به دیدهام پنداری|خورشید حسین است و زمین کرب و بلاست }} | |||
{{پایان شعر}}{{شعر}} | |||
{{ب| ای رسته که جان اهل دل بستهی تست|هرجا که دلی شکسته پیوستهی تُست }} | |||
{{ب| اشکسته دلان دل به تو بستند حسین|چون جای خدا در دل اشکستهی تُست }} | |||
{{پایان شعر}}{{شعر}} | |||
{{ب| آن فانی در خدا که باقی به خداست|خلّاق فنا و شمس انوار بقاست }} | |||
{{ب| او دامنش از گرد مصیبت پاک است|بر او چه مصیبت که مصیبت بر ماست }} | |||
{{پایان شعر}}{{شعر}} | |||
{{ب| ای روح خدا که چشم دل مایل تُست|و آئینهی آنچه هست هستی دل تُست }} | |||
{{ب| احیا همه از تو حیّ و این مرده دلان|گویند که شمر بیحیا قاتل تُست }} | |||
{{پایان شعر}}{{شعر}} | |||
{{ب| ای سرّ خدا که دیده هر ذی بَصَرت|گردیده ولی ندیده کوته نظرت }} | |||
{{ب| میخواست خدا که سرّ خود فاش کند|انگشت نما بر سر نی کرد سرت }} | |||
{{پایان شعر}}{{شعر}} | |||
{{ب| ای کشته که هستِ خلق از هستی تُست|سر دادی و در سر تو سرمستی تُست }} | |||
{{ب| در دست تو سر رشتهی هستی است حسین|و این دستِ پُر از پَرِ تهی دستی تُست}} | |||
{{پایان شعر}}{{شعر}} | |||
{{ب| ای دست خدا که در سرت سرّ خداست|بر گو سرت از بدن به دست که جداست }} | |||
{{ب| چون بوته در آتشم که بر نقرهی خام|اکسیر سرت چو شعله در طشت طلاست }} | |||
{{پایان شعر}}{{شعر}} | |||
{{ب| ای کشته که جان عالمی کشتهی تُست|پیوسته به هر دل از خفا رشتهی تُست}} | |||
{{ب| در دیدهی اهل دل ملاقات خدا|رخسار به خون فرق آغشتهی تُست <ref> همان؛ ص ۲۴۵ و ۲۴۶.</ref> }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
===سه رباعى=== | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| اى سیف خدا! شهید سرمستِ خدا! | وى هست خدا! فانى در هستِ خدا! }} | |||
{{ب| ما را به یکى شفاعت از دست مده | اى دست خدا! اى پسرِ دستِ خدا! }} | |||
{{ب| اى چشم خدا! جمال بیچون خدا! | اى گنج خدا و دُرِّ مخزون خدا! }} | |||
{{ب| غلتان شدنت به خون جگر خونم کرد | اى خون خدا! اى پسر خون خدا! <ref>همان، ص ۲۳۵.</ref> }} | |||
{{ب| مردى که حَسن خُلق و حسین آیین است | با هستى خویشتن مدامش کین است }} | |||
{{ب| سرمشقِ تو را خطّ فنا داد حسین | رو مشق فنا کن که شفاعت این است <ref>همان،ص ۲۴۶.</ref> }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
===در سوگ امام حسین(ع)=== | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| بینش اهل حقیقت چو حقیقتبین است | در تو بینند که حقیقت این است }} | |||
{{ب| نیست چشم دگران سوى حقیقت نگران | ورنه آن راست حقیقت که چنین آیین است }} | |||
{{ب| من اگر جاهل گمراهم اگر شیخ طریق | قبلهام روى حسین است و همینم دین است }} | |||
{{ب| بوده پیش از گل من سرخوش جامش دل من | مستى ما به حقیقت ز مى دیرین است }} | |||
{{ب| نه همین روى تو در خواب چراغ دل ماست | هر شبم نور تو شمعى است که بر بالین است }} | |||
{{ب| ماسوا عاشق رنگاند سواى تو حسین | که جبین و کفت از خون سرت رنگین است }} | |||
{{ب| خردَلى بار غمت را دل عالم نکشد | آه ازین بار امانت که عجب سنگین است }} | |||
{{ب| فرقتِ روى تو از خلق جهان شادى برد | هر کرا دیدۀ بنیاست دل غمگین است }} | |||
{{ب| پیکرت مظهر آیات شد از ناوک تیر | بدنت مصحف و سیمات مگر یاسین است }} | |||
{{ب| یادم از پیکر مجروح تو آید همه شب | تا دم صبح که چشمم به رخ پروین است }} | |||
{{ب| در ضمیرم سر سیمین تو در طشت طلاست | تا به کأس <ref>جام و معادل فارسى آن کاسه است.</ref> نظرم طشت فلک زرّین است }} | |||
{{ب| باغ عشق است مگر معرکۀ کرب و بلا | که ز خونین کفنان غرق گل نسرین است }} | |||
{{ب| بوسه زد خسرو دین بر دهن اصغر و گفت: | دهنت باز ببوسم که لبت شیرین است }} | |||
{{ب| شیر دل آب کند بیند اگر کودک شیر | جاى شیرش به گلو آب دمِ زوبین <ref>نیزۀ کوچک و کوتاه.</ref> است }} | |||
{{ب| از قفا دشمن و اطفال تو هر سو به فرار | چون کبوتر که به قهر از پى او شاهین است }} | |||
{{ب| در خم طرّۀ اکبر دل لیلا مىگفت: | سفرم جانب شام و وطنم در چین است }} | |||
{{ب| دخترى را به که گویم که سر نعش پدر | تسلیت: سیلى شمر و، سرِ نى: تسکین است }} | |||
{{ب| مىکشد غیرت دینم که بگویم به امم: | این جفا بر نبى از امّت بىتمکین است }} | |||
{{ب| گر «فؤاد» از غم عشق تو غنى شد چه عجب؟ | عشقِ سلطانِ غنى گنج دل مسکین است <ref>همان، ص ۶۲ و ۶۳.</ref> }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
====در منقبت و مرثیت سیدالشهداء(ع)==== | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| زنده در هردو جهان نیست به جز کشته دوست | کشتهام کشته او را که جهان زنده به اوست }} | |||
{{ب| از درِ دوست درآ، جلوهگه دوست ببین | که رخ دوست نبینى مگر از دیده دوست }} | |||
{{ب| خضر ما تشنه دریا شد و ما تشنه وى | وین زلال از دل دریاست که ما را به سبوست }} | |||
{{ب| گفتم از سرّ دهانش به لب آرم سخنى | حکمتش بست زبانم که درین سرّ مگوست }} | |||
{{ب| چشمهها، چشم مرا هر سر مو از غم توست | اى که در باغ تنت چشمه خون هر سر موست }} | |||
{{ب| بر سر کوى تو بازى سر و جان باختن است | آن چه بازى است در آخر همه بر این سر کوست }} | |||
{{ب| ما که باشیم که در پاى تو از جان گذریم | که اولیا را سر و دل در خم چوگان تو، گوست }} | |||
{{ب| پیش ما از همه سو قبله به جز روى تو نیست | وجهِ اللّهى و روى تو عیان از همه سوست }} | |||
{{ب| چهرۀ نغز تو در پردۀ مغز من و، من | مىدرم پوست که مغز آمده در پردۀ پوست }} | |||
{{ب| تیرباران چو تنت از همه سو گشت حسین | سوى حق روى دولت از همه و از همه سوست }} | |||
{{ب| گشت از خون تنت کرب و بلا دشت ختن | اینک از تربت او صورت من غالیه بوست }} | |||
{{ب| سجده بر خاک تو شایسته بود وقت نماز | اى که از خون جبینت به جبین آب وضوست }} | |||
{{ب| هر کریمى نشود کشته بر آزادى خلق | جز تو اى زنده! که جود و کرمت عادت و خوست }} | |||
{{ب| بر لب خشک تو جیحون رود از چشم ترم | هر کجا رهگذرم بر لب بحر و لب جوست }} | |||
{{ب| زخم شمشیر ندیدم که بدوزند به تیر | جز جراحات عروق تو که اینگونه رفوست }} | |||
{{ب| تشنه اطفال تو در بادیه مردند و هنوز | خضر بر چشمه خضراى لبت بادیهپوست }} | |||
{{ب| ناوکم بر دهن آید که نگویم به کسى | اصغرت را ز کمان تیر سه پهلو به گلوست }} | |||
{{ب| تیغ فولاد کجا روى لطیف تو کجا؟ | دل بر این روى نگرید اگر از آهن و روست <ref>همان، ص ۵۸و ۵۹.</ref> }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
====فى ثناءالحسین(ع)==== | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست | با قضا گفت مشیّت که: قیامت برخاست }} | |||
{{ب| راستى شور قیامت ز قیامت <ref>قیام تو.</ref> خبرى است | بنگرد زاهد کجبین اگر از دیدۀ راست }} | |||
{{ب| خلق در ظلِّ خودى محو و تو در ظلّ خدا | ماسوا در چه مقیماند و مقام تو کجاست؟ }} | |||
{{ب| هرطرف مىنگرم روى دلم جانب توست | عارفم بیت خدا را که دلم قبله نماست }} | |||
{{ب| زنده در قبر دل ما بدن کشتۀ توست | جان مایى و تو را قبر -حقیقت- دل ماست }} | |||
{{ب| دشمنت کشت ولى نور تو خاموش نگشت | آرى آن جلوه که فانى نشود نور خداست }} | |||
{{ب| بیرق سلطنت افتاد کیان را ز کیان | سلطنت، سلطنت توست که پاینده لواست }} | |||
{{ب| نه بقا کرد ستمگر، نه به جا ماند ستم | ظالم از دست شد و پایه مظلوم به جاست }} | |||
{{ب| زنده را، زنده نخوانند که مرگ از پى اوست | بلکه زنده است شهیدى که حیاتش ز قفاست }} | |||
{{ب| دولت آن یافت که در پاى تو سر داد ولى | این قبا راست نه بر قامت هر بىسروپاست }} | |||
{{ب| ما فقیریم و گدا بر سر کوى تو ولى | پادشاه است فقیرى که درین کوچه گداست }} | |||
{{ب| تو در اول سر و جان باختى اندر ره عشق | تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست }} | |||
{{ب| از خودى خواست خدا نقش تو را محو کند | خواست چون روى تو را آینه بر طلعت خواست }} | |||
{{ب| تا ندا کرد ولاى تو در اقلیم الست | بهر لبّیکِ ندایت، دو جهان پر ز صداست }} | |||
{{ب| رفت بر عرشه نى تا سرت اى عرش خدا | کرسى و لوح و قلم بهر عزاى تو به پاست }} | |||
{{ب| مُنکسِف گشت چو خورشید حقیقت به جمال | گر بگریند ز غم، دیدۀ ذرّات رواست }} | |||
{{ب| گریه بر زخم تنت چون نکند چشم «فؤاد»؟ | اى شه تشنه که بر زخم تنت گریه دواست <ref>همان، ص ۶۰و ۶۱.</ref> }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
==منابع== | |||
*[[دانشنامه شعر عاشورایی انقلاب حسینی در شعر شاعران عرب و عجم|دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج ۲، ص: ۱۵۳۵-۱۵۳۸.]] | |||
*[[کاروان شعر عاشورا|محمدعلی مجاهدی، کاروان شعر عاشورا، زمزم هدایت، ج۱، ص ۴۹۹-۵۰۴.]] | |||
==پی نوشت== | |||
[[رده:شاعران]] | |||
<references />{{شاعران}} | |||
[[رده:شاعران فارسی زبان]] | |||
[[رده:شاعران ایرانی]] | |||
[[رده:شاعران عاشورایی]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۶ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۵:۱۲
فؤاد کرمانی (۱۲۶۸ ه. ق-۱۳۵۸ ه. ق) از شعرای نامدار آیینی است.
زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]
آقا فتحاللّه قدسى فرزند سلطان على، متخلّص به فؤاد از شعراى قرن چهاردهم است. پدرش عطار بود و او را از مکتب باز داشت و به شغل عطاری گماشت. کرمانی علاقه زیادی به دیوان سعدی داشت و به شیوهی او شعر میسرود و بعد از آن به کتاب مثنوی مولوی روی آورد.
او از جمله شاعرانی است که بیشترین قصاید و مثنویهایش شامل آیات قرآن است و همچنین از دو اثر نهجالبلاغه و صحیفهی سجادیه متأثر بود. فؤاد در سن نود سالگى از دنیا رفت و در گورستانِ «سید حسین» شهر کرمان به خاک سپردهشد.[۱] مزارش در سالهاى اخیر بازسازى شدهاست.
آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
مسمّطات[۲] او در بیان عظمت وجودى امیرمؤمنان على(ع) از جمله آثار منظوم آیینى است. فؤاد در مراثى عاشورایى خود علاوه بر جنبههاى عاطفى و ماتمى کربلا به قرائت ارزشى از مکتب عاشورا پرداختهاست. این شاعر آیینى از سبک عراقى پیروى مىکرد و اگر در شعر او هر از گاه غموضى دیدهمىشود به خاطر حضور اصطلاحات علمى و عرفانى است. وى مثنوىهاى خود را با اقتباس و تضمینهاى مکرر از مثنوى جلالالدین مولوى سرودهاست و در انواع قالبهاى شعرى خصوصا غزل، قصیده و ترجیعبند آثار منظومى در استقبال از سعدى، حافظ، هاتف، اصفهانى و قاآنى شیرازى آفریدهاست. اشعار عاشورایى فؤاد کرمانى از زمان خود او تاکنون مورد استفاده مداحان و محافل ادبی با محوریت عاشورا قرار گرفتهاست. وى با دستگاههاى موسیقى ایرانى آشنایى داشتهاست و شاید به همین آشنایى باشد که در اوزان مطنطن عروضى آثارش از دیگر شاعران متمایز گردیدهاست.[۳]
دیوان فؤاد کرمانى، «شمع جمع»[ویرایش | ویرایش مبدأ]
این دیوان حاوى ۶۸۷۶ بیت به شرح زیر است:
- ۲۶ قصیده در ۱۱۶۲ بیت
- ۶۰ غزل در ۸۰۳ بیت
- ۱۱ قطعه در ۲۲ بیت
- ۵۳۹ رباعى در ۱۰۷۸ بیت
- ۱۲ مسمّط در ۸۷۵ بیت
- ۵ ترجیحبند در ۷۵۵ بیت
- ۲ مثنوى در ۲۱۸۱ بیت [۴]
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
قصیده[ویرایش | ویرایش مبدأ]
شنیدم ظهر عاشورا که آن مِهر جهان آرا | روان شد بیکس و تنها به رزم فرقهی کافر | |
گرفت آن نقطهی توحید جا در مرکزِ میدان | چو پرگارش به گِرد آمد سپاه از ایمن وایسر | |
ستاد آن ماه برج آفرینش در میان تنها | بر گِردش هاله مانند آمدند آن قومِ بد اختر | |
به ارشاد آن کلام اللّه ناطق در حدیث آمد | به آواز جلی فرمود: کای قوم ستم گستر | |
اگر دانید من نسل کیم دانیم اصلم را | که هم ارث جلالت از پدر دارم، هم از مادر | |
ریاض ارض بطحایم، بهار گلشن یثرب | نهال باغ زهرایم، گل بستان پیغمبر | |
بود ختم رسل جدّم که پا بر عرش اعلا زد | بود دست خدا بابم، کزو بگرفت انگشتر | |
به دیوان بقا شیرازهی اوراق امکانم | ز جمع آفرینش فردم و ایجاد را دفتر | |
من آن نخلم که حقّم کِشت و دستش آبیار آمد | رسولم کرد دهقانی بتولم ساخت بارآور | |
دو گیتی را منم آمر فلک بر دور من دائر | ملک از خدمتم فاخر جهان را حضرتم مفخر | |
قلوب اهل بیتش را منم مطلب، منم مقصد | سرای آفرینش را منم زینت، منم زیور | |
دمم روح القدس را دم که با مریم شود محرم | وز آن دم عیسی مریم ببخشد روح بر عازر [۵] | |
ز چهرم مهر نورانی سراندر مهر من فانی | کنم از نور پیشانی جمال صبح را انور | |
فنا را چون شدم سالک بقا را آمدم مالک | دو عالم غیر من هالک منم وجه اللّه اکبر | |
دو گیتی عبدو من شاهم، خدا بخشنده اینجا هم | حسینم صبغة اللّهم، نه رنگ احمر و اصفر | |
حقیقت کعبهی دلها طواف کوی من باشد | که در حولش بود طائف منا و مکّه و مشعر | |
نگویم مر مرا جدّ است و مادر از ره نسبت | رسول اکرم امجد بتول اطیب اطهر | |
نگویم مجتبی باشد برادر مرتضی بابم | که آن طوبای جنّت آمد و این ساقی کوثر | |
شما آخر مسلمانم نمیدانید مهمانم | ره آب از چه بر من بستهاید ای بیحیا لشکر | |
خدا را گر مسلمانید و من آخر مسلمانم | دریغ از آب مهمان را ندارد هیچ بدگوهر | |
نگشت این نالها نافذ بر آن کفّار سنگین دل | نشد این پندها راسخ بر آن جمعیّت منکر | |
بسان حلقه از هر گوشه بگرفتند گردش را | بدان تنگی که صرصر را نبود از هیچ سو معبر | |
یکی رمحش به پهلو زد، یکی شمشیر بر بازو | یکی زد بر دلش پیکان، یکی بر سینهاش خنجر | |
نبودی غیر تسلیما لَامر اللّه گفتارش | در آن ساعت که میزد تیرها بر پیکرش نشتر | |
رضا و صبر و سلمی از وجودش در شهود آمد | که گاهِ امتحان ظاهر نشد از هیچ پیغمبر | |
تحمّل کرد در عالم چنان کوه بلایی را | که از یکپارهاش گردید پشت اولیا چنبر | |
اگر برقی بجستی زین بلاء البرز امکان را | چنان بر خویش لرزیدی که طفل از غرّش تندر | |
خلیل حقّ اگر مجروح دیدی حلق اصغر را | پسر بگذاشتی خود را نهادی کارد بر خنجر | |
به جای ماه با ناخن نبی بشکافتی دل را | بدیدی منشق از شمشیر اگر فرق علی اکبر | |
علی را گر خبر از زخمهای پیکرش بودی | از آن تیغ دو پیکر خویش را کردی دو صد پیکر | |
از این ماتم اگر بودی خبر حوّا و آدم را | نه آدم روی زن دیدی نه حوّا چهرهی شوهر | |
شنیدی این مصیبت را گر از روح القدس عیسی | گُزیدی بطن مریم را نزادی هرگز از مادر | |
اگر رشحی ازین توفان گرفتی نوح را بر جان | ز بیم انداختی خود را به قعر لجهی اخضر | |
نسیمی گر وزیدی بر سلیمان زین مصیبتها | چنان بگریختی از وی که خیل پشّه از صرصر | |
گر این بار امانت را فلک بر دوش میکردی | چنان پشتش خم آوردی که سودی روی براغبر | |
از این بحر بلا گر قطرهای میریخت بر موسی | نهان میشد در آب نیل یا در اشکمِ اژدر | |
اگر ایّوب را بودی خبر از حال سجّادش | نمیخواندی دگر خود را ز قوم صابرین اصبر | |
گر این خونین کواکب آمدی در خواب یوسف را | به خفتی تا ابد از خوف این تعبیر در بستر | |
گر این بحر قضا یک لطمه میافکند یونس را | ز خوف اندر دل ماهی نهان میگشت تا محشر | |
نبودی اتّصال رشتهی دل گر به فرزندش | گسستی تار و پود عالم امکان ز یکدیگر | |
ز بام ای طاس کیهان طشت زرّینت نگون گردد | سر از سرّ خدا برداشتی هشتی به طشت زر | |
سرت را دستی اندر پردهای گردون جدا سازد | عیال اللّه را بیپرده از سر میکشی معجر | |
جهانا این چه عدوان است رویت نیلگون گردد | جمال اللّه را سیلی زنی بر چهرهی دختر | |
ز داس ماه نو ای آسمان دستت قلم گردد | که بدرودی گلستان نبی را لاله و عبهر [۶] |
غزلها[ویرایش | ویرایش مبدأ]
ای که به عشقت اسیر خیل بنی آدمند | سوختگان غمت با غم دل خرّمند | |
هر که غمت را خرید عشرت عالم فروخت | با خبرانِ غمت بیخبر از عالمند | |
در شکن طرّهات بسته دل عالمی است | و آن همه دل بستگان عقدهگشای همند | |
یوسف مصر بقا در همه عالم توئی | در طلبت مرد و زن آمده با درهمند | |
تاج سر بو البشر خاک شهیدان تست | کاین شهدا تا ابد فخر بنی آدمند | |
در طلبت اشک ماست رونق مرآت دل | کاین دُرَرِ با فروغ پرتو جام جمند | |
چون به جهان خرّمی جز غم روی تو نیست | بادهکِشان غمت مست شراب غمند | |
عقد عزای تو بست سنّت اسلام و بس | سلسلهی کائنات حلقهی این ماتمند | |
گشت چو در کربلا رایت عشقت بلند | خیل مَلَک در رکوع پیش لوایت خمند | |
خاک سر کوی تو زنده کند مرده را | زان که شهیدان او جمله مسیحادمند | |
هردم از این کشتگان گرطلبی بذلِ جان | در قدمت جان فشان با قدمی محکمند | |
سرّ خدای ازل غیب در اسرار توست | سرّ تو با سرّ حق خود ز ازل توأمند | |
محرم سرّ حبیب نیست به غیر از حبیب | پیک و رسل در میان محرم و نامحرمند | |
در غم جسمت «فؤاد» اشک نبارد چرا | کاین قطرات عیون زخم تو را مرهمند [۷] |
جز تو ای کشتهی بیسر که سراپا همه جانی | کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی | |
ما تو را کشته نخوانیم که در صورت و معنی | زنده اندر تن عشّاق چو ماهیّت جانی | |
عجبی نیست که عرش دل ما جای تو باشد | دوست را جز دل عاشق به جهان نیست مکانی | |
ما تو را در دل و بیگانه ترا یافته در گِل | هرکسی را به تو از رتبهی خویش است گمانی | |
خلق در کوی تو جویند نشان از تو و لیکن | بینشان تا نشوند از تو نجویند نشانی | |
ما تو را دیده به چشم دل و در پردهی غفلت | که تو در افئده پیدایی و از دیده نهانی | |
وه که گر چشم حقیقت بگشائیم به رویت | همه جا وز همه سو در دل و در دیده عیانی | |
سالکانت ز مجازند طلبکارِ حقیقت | غافل از اینکه حقیقت تو هم اینی و هم آنی | |
جایی از نور تو خالی نبود در همه عالم | چون تو در قالب امکان، مَثَل روح روانی | |
پیش عشّاقِ تو، چون ذکر خدا ذکر تو باشد | به که از ذکر تو غافل ننشینند زمانی | |
عاصیان را نبود ایمنی از قهر الهی | مگر از لطف تو آرند به کف خطّ امانی | |
سخن آن به که نگوییم در اوصاف کمالت | زانکه ما را نبود در خور مدح تو لسانی | |
کی توانند خلایق سخن از فضل تو گفتن | مگر از فضل تو جویند لسانی و بیانی [۸] |
زندهی جاوید کیست کشتهی شمشیر دوست | کاب حیات قلوب در دم شمشیر اوست | |
گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق | آید از آن کشتگان زمزمهی دوست دوست | |
آنکه هلاکش نمود ساعدِ سیمین یار | باز به آن ساعدش کشته شدن آرزوست | |
بندهی یزدان شناس موت و حیاتش یکیست | ز آنکه به نور خداش پرورش طبع و خوست | |
غیر خدا باطل است در نظر اهل حق | دعوی «إِنِّی أَنَا» [۹] کاشف توحید هوست | |
آن شجری را که حق بهر ثمر پرورید | بانگ «أنا الحق» زند تا ابد از مغز و پوست | |
دل چو ز خود غافل است عارف باللّه نیست | بر لب جو سالها تشنه لب و آب جوست | |
گوش دل مؤمن است سامع و صوت خدا | گرچه ز آواز خلق مُلک پُرازهای هوست | |
هر که ز کوی مجاز پا به حقیقت نهاد | بر سرش از روزگار مخمصهی [۱۰] توبه توست | |
عاشق وارسته را با سر و سامان چه کار | قصّهی ناموس و عشق صحبت سنگ و سبوست | |
عاشق دیدار دوست اوست که هم چون حسین | ز روی رخسار او سرخ ز خون گلوست | |
هر که چو او پا نهاد بر سر میدانِ عشق | بیسر و سامان سرش در خم چوگان چو گوست | |
دوست به شمشیر اگر پاره کند پیکرش | منّت شمشیر دوست بر بدنش مو به موست | |
گر به اسیری برند عترت او دشمنان | هرچه ز دشمن بر او دوست پسندد نکوست [۱۱] |
مسمّط[ویرایش | ویرایش مبدأ]
امتحانات خدا در بحر زخّار [۱۲] قضا | لطمهها زد از بلایا بر وجود انبیا | |
اولیا را کرد هر فوجی به موجی مبتلا | لیک طوفان بلا چون موج زد در کربلا | |
گشت طوفانهای عالم غرق طوفان شما | ||
این شهادت طرفه [۱۳] برهانیست بر عبد شکور | که امتحان است اولیا را از خداوند غیور | |
وین شرف مانْد از شما باقی در ادوار و دهور [۱۴] | کاین شهادت را شهادتها بود تا نفخ صور | |
همچو نفخ صور بر ایمان و ایقان شما | ||
آن حسینی را که دشمن کشت پیش چشم دوست | چشم دشمن کور اینک عالمی مجذوب اوست | |
عاشقان را سرخرویی الحق از خون گلوست | وین سعادت در شهادت انبیا را آرزوست | |
تا رهی یابند از این نسبت به ایمان شما [۱۵] |
مثنوی [۱۶][ویرایش | ویرایش مبدأ]
کربلا فردا شود آتشکده | مشتعل در اوست نار موقده | |
از صلای سوختن بیگانگان | یک به یک رفتند جز پروانگان | |
پر زنان برگرد شه جمع آمدند | جان فشان از بهر آن شمع آمدند | |
فرقهی از خلق و از خود رستگان | بر خدا و مظهرش دلبستگان | |
جانشان سرمست از جام الست | خویشتن را داده از مستی ز دست | |
خواست سلطان تا کند امدادشان | هم بداند حدّ استعدادشان | |
پادشاه بینیاز از روی ناز | بندگان را آزمایش کرد باز | |
باز خاصان را دمش زد بر محک | تا پدید آید زر بی ریب و شکّ | |
از شداید گفت وز بَلبالشان [۱۷] | تا کند بر آزمون غربالشان | |
هرچه گفت آن قوم را از بَلبَله | مینرفتندی برون از غربله | |
دید چون اصحاب خود را مستقیم | کز شهادتشان نه خوف است و نه بیم | |
جمله بر جان باختن آمدهاند | تن به قتل خویشتن در دادهاند | |
چون ولیشان در ولا ثابت بدید | پرده از سرّ ولایت برکشید | |
شمس ربّانی به اسماء و صفات | جلوه بر ذرّات کرد از غیب ذات | |
ذرّهها را گفت آن شمس منیر | که شما را ذات من باشد مجیر | |
گر شما در ذات من فانی شوید | همچو من خود شمس ربّانی شوید | |
بحر سبحانی ز غیب آمد به جوش | قطرهها را گفت با جوش و خروش | |
کز منید ایجاد ای قطرات من | رجعتان باید به سوی ذات من | |
در من آیید از طریق بیمنی | تا ببخشم از فناتان ایمنی | |
قطره چون خود را نه از خود مالک است | گر نیامیزد به دریا هالک است | |
قطره در دریا نگردد تا فنا | کی کنندش در غنا مدح و ثنا | |
من که شمسم روشن از خود نیستم | شرق از انوار سبحانی ستم | |
تا نگشتم محو نور ذات او | مینشد در من ظهور ذات او | |
تا شما هستید ای پروانگان | پیش این شمعید از بیگانگان | |
هست آن پروانه با من آشنا | که شود در نار ذات من فنا | |
سرّ خود آن شعلهی آتش پسند | گفت و در پروانگان آتش فکند | |
شمع زان ناری که در خود برفروخت | با خود آن پروانگان را خوش بسوخت | |
قصد آن شمع آمد از خود سوختن | سوختن پروانه را آموختن | |
لیل عاشورا که از غوغا و شور | عاشقان را بود چون روز نشور | |
تا سحر چون چشم بیخواب حسین | خواب رفت از چشم اصحاب حسین | |
جمع بر اطراف آن شمع طراز | جمله چون پروانه در سوز و گداز | |
عاشقان را آن شب از خود فصل بود | روزشان در مرگ روز وصل بود | |
چون پدید آمد ز مشرق صبحدم | شاه عشق از خیمه بیرون زد قدم | |
تافت از برج حرم خورشید وش | چون نجوم اصحاب محو از پرتوش | |
دید ناگه آن شه خُلّت [۱۸] نشان | کربلا را قلزمی آتش فشان | |
گرد آتش یافت چون دودی سیاه | در تهاجم اهل دوزخ را سپاه | |
چون نبودش غیر نور حق به دید | هم به دیدش نار نور آمد پدید | |
یافت از حق آتشی افروخته | که آتش از حق غیر حق را سوخته | |
و آتش از باطن همین کرد این ندا | من نیم آتش منم نور خدا | |
چون در آتش سرّ حق دید آن خلیل | همچو موسی آمدش آتش دلیل | |
تاخت در آتش سمند آتشین | بانگ زد «کانّی سبقت العالمین» | |
بر حسین آن آتش آمد گُلِسْتان | وز گُلِسْتانش جهانی گُلستان | |
زان نبیّش خواند مصباح هدی | که او سراپا سوخت از نار خدا | |
کشته شد آن صاحب عزّ رفیع | تا شود ابنای آدم را شفیع | |
بر شفاعت آن سراج عدل و داد | شیعیان را سوختن تعلیم داد | |
وز پِیَش اصحاب در آتش شدند | و اندر آن آتش زر بیغش شدند | |
جانشان را بس که از حق شوق بود | چون سمندرشان در آتش ذوق بود | |
اندر آن دریای آتش بیألَم | سوختند آن قوم عاشق بر عدم | |
چون فنا گشتند در غیب وجود | سر برآوردند اینک از شهود | |
آسمانها مات از کردارشان | ماه و اختر محو از انوارشان | |
اینک از اجسامشان هر قطره خون | روحشان رامست بحری از شوؤن | |
تا قیامت آن شهیدان زندهاند | نامشان را پادشاهان بندهاند | |
روحشان را با کمال هیمنت [۱۹] | بر قلوب خلق باشد سلطنت | |
در شکست خود چو حق را طالبند | زیر خنجر بر اعادی غالبند | |
اولیا را نیست در کشتن شکست | حق شکست آن را که اینجا ورشکست | |
زین سبب آن احد نیکو فنون | خواند «جُنْدُ اللّه» را از «غالِبُونَ» [۲۰] |
رباعیات[ویرایش | ویرایش مبدأ]
شاهی که عنان عالمش بود به دست | بر ناقهی بیعنان شدش اوج نشست | |
این مفخر اولیا پس از ختم رسل | معراج به ناقه کرد زین عالم پست |
از عقدهی دل هرآنچه بودش بنهفت | یکباره به سیل گریه آن عقده شگفت | |
اشکش چو ستاره بود بر ماه جمال | و آن نیّر پیکرش مخاطب شد و گفت |
تا نیک یقین کند که این کشتهی کیست | با دیدهی معرفت در آن تن نگریست | |
عریان بدنی بدید کز تیغ و سنان | اعداد جراحتش هزار است و دویست |
چون دید سرش بریده از راه قفاست | و آن پیکر انورش لگدکوب جفاست | |
دانست یقین که باشد این جسم امام | زیرا که بلا همیشه بر اهل ولاست |
با حیرت عقل و قلب از غم شده مات | در بیجهتی نظّاره بودش به جهات | |
از شمس حقیقتش طلب بود و بر او | من غیر اشاره گشت کشف سبحات |
تا یاد شب و داغش اندر دل ماست | در خواب شبم روز قیامت برپاست | |
چون صبح شود به دیدهام پنداری | خورشید حسین است و زمین کرب و بلاست |
ای رسته که جان اهل دل بستهی تست | هرجا که دلی شکسته پیوستهی تُست | |
اشکسته دلان دل به تو بستند حسین | چون جای خدا در دل اشکستهی تُست |
آن فانی در خدا که باقی به خداست | خلّاق فنا و شمس انوار بقاست | |
او دامنش از گرد مصیبت پاک است | بر او چه مصیبت که مصیبت بر ماست |
ای روح خدا که چشم دل مایل تُست | و آئینهی آنچه هست هستی دل تُست | |
احیا همه از تو حیّ و این مرده دلان | گویند که شمر بیحیا قاتل تُست |
ای سرّ خدا که دیده هر ذی بَصَرت | گردیده ولی ندیده کوته نظرت | |
میخواست خدا که سرّ خود فاش کند | انگشت نما بر سر نی کرد سرت |
ای کشته که هستِ خلق از هستی تُست | سر دادی و در سر تو سرمستی تُست | |
در دست تو سر رشتهی هستی است حسین | و این دستِ پُر از پَرِ تهی دستی تُست |
ای دست خدا که در سرت سرّ خداست | بر گو سرت از بدن به دست که جداست | |
چون بوته در آتشم که بر نقرهی خام | اکسیر سرت چو شعله در طشت طلاست |
ای کشته که جان عالمی کشتهی تُست | پیوسته به هر دل از خفا رشتهی تُست | |
در دیدهی اهل دل ملاقات خدا | رخسار به خون فرق آغشتهی تُست [۲۱] |
سه رباعى[ویرایش | ویرایش مبدأ]
اى سیف خدا! شهید سرمستِ خدا! | وى هست خدا! فانى در هستِ خدا! | |
ما را به یکى شفاعت از دست مده | اى دست خدا! اى پسرِ دستِ خدا! | |
اى چشم خدا! جمال بیچون خدا! | اى گنج خدا و دُرِّ مخزون خدا! | |
غلتان شدنت به خون جگر خونم کرد | اى خون خدا! اى پسر خون خدا! [۲۲] | |
مردى که حَسن خُلق و حسین آیین است | با هستى خویشتن مدامش کین است | |
سرمشقِ تو را خطّ فنا داد حسین | رو مشق فنا کن که شفاعت این است [۲۳] |
در سوگ امام حسین(ع)[ویرایش | ویرایش مبدأ]
بینش اهل حقیقت چو حقیقتبین است | در تو بینند که حقیقت این است | |
نیست چشم دگران سوى حقیقت نگران | ورنه آن راست حقیقت که چنین آیین است | |
من اگر جاهل گمراهم اگر شیخ طریق | قبلهام روى حسین است و همینم دین است | |
بوده پیش از گل من سرخوش جامش دل من | مستى ما به حقیقت ز مى دیرین است | |
نه همین روى تو در خواب چراغ دل ماست | هر شبم نور تو شمعى است که بر بالین است | |
ماسوا عاشق رنگاند سواى تو حسین | که جبین و کفت از خون سرت رنگین است | |
خردَلى بار غمت را دل عالم نکشد | آه ازین بار امانت که عجب سنگین است | |
فرقتِ روى تو از خلق جهان شادى برد | هر کرا دیدۀ بنیاست دل غمگین است | |
پیکرت مظهر آیات شد از ناوک تیر | بدنت مصحف و سیمات مگر یاسین است | |
یادم از پیکر مجروح تو آید همه شب | تا دم صبح که چشمم به رخ پروین است | |
در ضمیرم سر سیمین تو در طشت طلاست | تا به کأس [۲۴] نظرم طشت فلک زرّین است | |
باغ عشق است مگر معرکۀ کرب و بلا | که ز خونین کفنان غرق گل نسرین است | |
بوسه زد خسرو دین بر دهن اصغر و گفت: | دهنت باز ببوسم که لبت شیرین است | |
شیر دل آب کند بیند اگر کودک شیر | جاى شیرش به گلو آب دمِ زوبین [۲۵] است | |
از قفا دشمن و اطفال تو هر سو به فرار | چون کبوتر که به قهر از پى او شاهین است | |
در خم طرّۀ اکبر دل لیلا مىگفت: | سفرم جانب شام و وطنم در چین است | |
دخترى را به که گویم که سر نعش پدر | تسلیت: سیلى شمر و، سرِ نى: تسکین است | |
مىکشد غیرت دینم که بگویم به امم: | این جفا بر نبى از امّت بىتمکین است | |
گر «فؤاد» از غم عشق تو غنى شد چه عجب؟ | عشقِ سلطانِ غنى گنج دل مسکین است [۲۶] |
در منقبت و مرثیت سیدالشهداء(ع)[ویرایش | ویرایش مبدأ]
زنده در هردو جهان نیست به جز کشته دوست | کشتهام کشته او را که جهان زنده به اوست | |
از درِ دوست درآ، جلوهگه دوست ببین | که رخ دوست نبینى مگر از دیده دوست | |
خضر ما تشنه دریا شد و ما تشنه وى | وین زلال از دل دریاست که ما را به سبوست | |
گفتم از سرّ دهانش به لب آرم سخنى | حکمتش بست زبانم که درین سرّ مگوست | |
چشمهها، چشم مرا هر سر مو از غم توست | اى که در باغ تنت چشمه خون هر سر موست | |
بر سر کوى تو بازى سر و جان باختن است | آن چه بازى است در آخر همه بر این سر کوست | |
ما که باشیم که در پاى تو از جان گذریم | که اولیا را سر و دل در خم چوگان تو، گوست | |
پیش ما از همه سو قبله به جز روى تو نیست | وجهِ اللّهى و روى تو عیان از همه سوست | |
چهرۀ نغز تو در پردۀ مغز من و، من | مىدرم پوست که مغز آمده در پردۀ پوست | |
تیرباران چو تنت از همه سو گشت حسین | سوى حق روى دولت از همه و از همه سوست | |
گشت از خون تنت کرب و بلا دشت ختن | اینک از تربت او صورت من غالیه بوست | |
سجده بر خاک تو شایسته بود وقت نماز | اى که از خون جبینت به جبین آب وضوست | |
هر کریمى نشود کشته بر آزادى خلق | جز تو اى زنده! که جود و کرمت عادت و خوست | |
بر لب خشک تو جیحون رود از چشم ترم | هر کجا رهگذرم بر لب بحر و لب جوست | |
زخم شمشیر ندیدم که بدوزند به تیر | جز جراحات عروق تو که اینگونه رفوست | |
تشنه اطفال تو در بادیه مردند و هنوز | خضر بر چشمه خضراى لبت بادیهپوست | |
ناوکم بر دهن آید که نگویم به کسى | اصغرت را ز کمان تیر سه پهلو به گلوست | |
تیغ فولاد کجا روى لطیف تو کجا؟ | دل بر این روى نگرید اگر از آهن و روست [۲۷] |
فى ثناءالحسین(ع)[ویرایش | ویرایش مبدأ]
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست | با قضا گفت مشیّت که: قیامت برخاست | |
راستى شور قیامت ز قیامت [۲۸] خبرى است | بنگرد زاهد کجبین اگر از دیدۀ راست | |
خلق در ظلِّ خودى محو و تو در ظلّ خدا | ماسوا در چه مقیماند و مقام تو کجاست؟ | |
هرطرف مىنگرم روى دلم جانب توست | عارفم بیت خدا را که دلم قبله نماست | |
زنده در قبر دل ما بدن کشتۀ توست | جان مایى و تو را قبر -حقیقت- دل ماست | |
دشمنت کشت ولى نور تو خاموش نگشت | آرى آن جلوه که فانى نشود نور خداست | |
بیرق سلطنت افتاد کیان را ز کیان | سلطنت، سلطنت توست که پاینده لواست | |
نه بقا کرد ستمگر، نه به جا ماند ستم | ظالم از دست شد و پایه مظلوم به جاست | |
زنده را، زنده نخوانند که مرگ از پى اوست | بلکه زنده است شهیدى که حیاتش ز قفاست | |
دولت آن یافت که در پاى تو سر داد ولى | این قبا راست نه بر قامت هر بىسروپاست | |
ما فقیریم و گدا بر سر کوى تو ولى | پادشاه است فقیرى که درین کوچه گداست | |
تو در اول سر و جان باختى اندر ره عشق | تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست | |
از خودى خواست خدا نقش تو را محو کند | خواست چون روى تو را آینه بر طلعت خواست | |
تا ندا کرد ولاى تو در اقلیم الست | بهر لبّیکِ ندایت، دو جهان پر ز صداست | |
رفت بر عرشه نى تا سرت اى عرش خدا | کرسى و لوح و قلم بهر عزاى تو به پاست | |
مُنکسِف گشت چو خورشید حقیقت به جمال | گر بگریند ز غم، دیدۀ ذرّات رواست | |
گریه بر زخم تنت چون نکند چشم «فؤاد»؟ | اى شه تشنه که بر زخم تنت گریه دواست [۲۹] |
منابع[ویرایش | ویرایش مبدأ]
پی نوشت[ویرایش | ویرایش مبدأ]
- ↑ شمع جمع، فؤاد کرمانى، به اهتمام دکتر حسین بهزادى اندوهجردى، چاپ اول (نشر صندوق، تهران ۱۳۷۱)، ص ۵.
- ↑ نوعی قالب شعری که پنج مصراع آن به یک قافیه و مصراع ششم به قافیة دیگر باشد.
- ↑ همان،ص ۲۱ تا ۲۵.
- ↑ همان، ص ۵ و ۸.
- ↑ شخصی که مرده بود و حضرت عیسی او را دوباره زنده کرد.
- ↑ همان، قصیده شماره 20، ص 101- 104.
- ↑ همان، غزل شماره ۱۸، ص ۱۵۵.
- ↑ همان، غزل شماره ۵۹، ص ۲۲۴و ۲۲۵.
- ↑ اشاره به آیه ۳۰ سوره قصص: «إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ» منم خدای یکتا، پروردگار جهانیان.
- ↑ مخمصه: رنج، زحمت، گرفتاری.
- ↑ شمع جمع؛ غزل شماره ۱۰، ص ۱۴۵و ۱۴۶.
- ↑ زخّار: پرآب و موّاج.
- ↑ طرفه: چیز عجیب و شگفتآور.
- ↑ دهور: جمع دهر، روزگاران.
- ↑ شمع جمع؛ ص ۳۲۹.
- ↑ شمع جمع؛ مثنوی، ص ۴۵۰ تا ۴۵۲.
- ↑ بلبل: اندوه و غم شدید.
- ↑ خُلّت: دوستی.
- ↑ هیمنت: وقار، ابهت.
- ↑ اشاره به آیه ۱۷۳سوره صافات، «وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ». و همیشه سپاه ما غالبند.
- ↑ همان؛ ص ۲۴۵ و ۲۴۶.
- ↑ همان، ص ۲۳۵.
- ↑ همان،ص ۲۴۶.
- ↑ جام و معادل فارسى آن کاسه است.
- ↑ نیزۀ کوچک و کوتاه.
- ↑ همان، ص ۶۲ و ۶۳.
- ↑ همان، ص ۵۸و ۵۹.
- ↑ قیام تو.
- ↑ همان، ص ۶۰و ۶۱.