ادیب الممالک فراهانی
ادیبالممالک فراهانی (۱۲۷۷ ه. ق- ۱۳۳۶ ه. ق) از شعرای تاثیرگذار مشروطه بود.
زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]
میرزا محمدصادق فراهانی ملقّب به «امیرالشعراء» و «ادیبالممالک» و متخلّص به «امیری» فرزند حاج میرزا حسین و برادر میرزا ابوالقاسم قائم، وزیر مشهور محمدشاه بود. ادیب از کودکی به آموختن علوم و ادبیات فارسی و تازی و زبانهای اروپایی اشتغال یافت و هم از کودکی به شعر پرداخت. او علوم ادبی زمان را نزد استادان فن فرا گرفت و در زمان خود در پیشه شاعری برجسته بود. در سالهای جوانی بر اثر تنگدستی و تعدیات حکمران محلّی، از زادگاهش «گازران اراک» پیاده به تهران عزیمت کرد. وی سرودن شعر را با مدیحهگویی و تخلّص «پروانه» آغاز کرد بعدها مورد توجه امیر نظام گروسی، وزیر فوائد عامه قرار گرفت و تخلّص خود را به «امیری» تغییر داد. ادیب تا سال ۱۳۱۴ ه. ق لقب امیرالشعرایی داشت امّا در این سال مظفرالدّین شاه وی را لقب «ادیبالممالک» داد. از سال ۱۳۱۶ ه. ق نویسندگی و ادارهی روزنامههای «ادب»، «مجلس عراق عجم» و «آفتاب» را بر عهده داشت. او در لغت فارسى و تازى دستى به تمام داشته، از فنون ادبى، حکمت، ریاضى و نجوم بهره کافى برده و با زبانهاى روسى و ترکى و فرانسه و انگلیسى آشنا بودهاست. وی در طلیعۀ مشروطیت در مسیر مبارزات سیاسی قرار گرفت و موضوعات شعرش به کلّی تغییر یافت و به سرودن اشعار سیاسی و وطنی پرداخت و غالب اشعارش نمایندۀ زندگانی اجتماعی و مبارزات سیاسی وی بود.
آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
ادیبالممالک بر تمام معاصرین خود بدون استثنا در شعر و شاعرى مقدم بود. به طوری که در دوره تجدید حیات ادبى که از نشاط اصفهانى آغاز و به ادیبالممالک ختم مىشود، پس از حکیم قاآنى و سروش و یکى دو نفر دیگر، بر تمام شعرا برترى و تفوق دارد. ادیبالممالک فراهانى از احیاگران سبک خراسانى در سده چهاردهم هجرى به شمار مىرود و در شمار ممتازترین چهرههاى این سبک در چند سده اخیر است. مسمط ماندگار او در ولادت رسول گرامى اسلام(ص) از اشعار آیینى برجسته در زبان فارسى است و احاطه کامل او را به فنون ادبى و مطالب تاریخى و متون مذهبى نشان مىدهد. اطلاع او از تاریخ اسلام و عرب و زبان عربی باعث شد تا از کلمات و ترکیبات غیر ضروری عربی در سخنان خود بهره بجوید. وی ترکیب بند رسایی در مراثی اهل بیت(ع) و حوادث کربلا سروده که دارای بیانی سنگین، متین، ادیبانه و سوزناک است. نگاه این شاعر، به حوادث عاشورا احساسی، همراه با اشاراتی مختصر از عرفان است. ادیبالممالک فراهانی در بخشی که به مصایب حضرت علی اصغر(ع) میپردازد، به این نکته اشاره میکند که حضرت علی اصغر، عارف کوچکی است که شوق وصال و شهادت در وجودش به غلیان آمده وخود تسلیم قضای الهی شده، همین امر سبب شده که حسینبنعلی(ع) او را به میدان شهادت ببرد.
دیوان اشعار او که حدود ۲۲۰۰۰ بیت است سرشار از مسائل سیاسى و اجتماعى و تاریخى زمانه اوست و او را باید از شاعران اجتماعی به شمار آورد؛ چرا که اغلب اشعارش بازتاب مسائل اجتماعى و فرهنگى روزگار اوست.
تألیفات [۱][ویرایش | ویرایش مبدأ]
صیقلالمرآت در جغرافیا
سماءالدنیا در هیأت جدید
تابش مهر
فلک مشحون
تحفةالولى در عروض
مقامات امیرى
رشحاتالاقلام
رساله در عقد انامل [۲]
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
ترکیببند (مرثیهی اهلالبیت(ع))[ویرایش | ویرایش مبدأ]
۱
باد خزان وزید به بستان مصطفی(ص) | پژمرد، غنچههای گلستان مصطفی | |
درهم شکست قائمهی عرش ایزدی | خاموش شد چراغ شبستان مصطفی | |
دور از بدن به دامن خاک سیه فتاد | آن سر که بود زینت دامان مصطفی | |
انگشت بهر بردن انگشتری برید | دیو دغل ز دست سلیمان مصطفی | |
بیجادهگون [۳] شد از تف گرما و تشنگی | یاقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفی | |
تا چوب کینه خورد به دندان شاه دین | از یاد شد شکستن دندان مصطفی | |
بوی قمیص [۴] یوسف گل پیرهن وزید | زد چاک دست غم به گریبان مصطفی | |
دارالسّلام خلد که دار السّرور بود | شد زین قضیّه کلبهی احزان مصطفی | |
یکباره آب کوثر و تسنیم و سلسبیل | خون شد ز اشک دیدهی گریان مصطفی | |
طوبی خمید و حور پریشان نمود موی | از آه سرد و حال پریشان مصطفی | |
در موقع «دَنا فَتَدَلَّی» [۵] که شد دراز | دست خدا به بستن پیمان مصطفی | |
پیمانهای ز خون جگر بنهاد حق | بعد از قبول پیمان بر خوان مصطفی | |
یعنی بنوش خون که شب و روزت این غذاست | خون خور همی که خون تو را خونبها خداست |
۲
چون مصطفی قدح ز کف دوست نوش کرد | اندرز پیر عشق به جان پند گوش کرد | |
ز آن باده ساغری به کف مرتضی نهاد | او را هم از شراب محبّت خموش کرد | |
ساقی کوثر از می خمخانهی بلا | جامی کشید و جابه در میفروش کرد | |
بوسید دست پیر دبستان عشق تا | شاگردیش به مکتب دانش سروش کرد | |
برداشت پرده از رخ معشوق، لم یزل | آن کش خدای بر دو جهان پردهپوش کرد | |
با تارک شکافته در مسجد اوفتاد | آن کش پیمبر عربی زیب دوش کرد | |
فوّارهسان ز جبهت پاکش ز جای تیغ | جوشید خون و قلب جهان پر ز جوش کرد | |
زد چاک پیرهن حسن و شد حسین به تاب | کلثوم در فغان شد و زینب خروش کرد | |
آن یک به گریه گفت: هوشم ز سر پرید | کز جوهر نخست که تاراج هوش کرد | |
گفت آن دگر که ساقی تسنیم و سلسبیل | این باده را ز دست که امروز نوش کرد؟ | |
شه در میانه پرتو رخسار یار دید | جان را فدای جلوهی روی نکوش کرد | |
خرگه برون ز خلوت آن جمع برنهاد | پروانه بود و جان به سر شمع برنهاد |
۳
آمد به یادم از غم زهرا «س» و ماتمش | آن محنت پیاپی و رنج دمادمش | |
آن دیدهی پر آبش و آن آه آتشین | آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش | |
آن دست پر ز آبله و آن شانهی کبود | آن پهلوی شکسته و آن قامت خَمَش | |
دردی که بود داغ پدر آخر الدّواش | زخمی که تازیانه همی بود مرهمش | |
از دیدهی سرشک فشان در غم پدر | وز دیدهی نظاره به حال پسر عمش | |
یکسو سریر و تخت سلیمان دین تهی | یک سو به دست اهرمن افتاده خاتمش | |
توحید را بدید خراب است کشورش | اسلام را بدید نگون است پرچمش | |
مصحف ذلیل و تالی مصحف اسیر غم | بسته به ریسمان گلوی اسم اعظمش | |
امُّ الکِتاب محو و امام مبین غریب | منسوخ نص واضح و آیات محکمش | |
گه یاد کردی از حسن و هفتم صفر [۶] | گه از حسین و عاشر ماه محرّمش | |
آتش زدی به جان سِماعیل و هاجرش | خون ریختی ز دیدهی عیسی و مریمش | |
از گریهاش ملایک گردون گریستند | کرّوبیان به ماتم او خون گریستند |
۴
آه از مصیبت حسن و حال مضطرش | احشای پارهپاره و قلب مکدّرش | |
آن دردها که در دل غمگین نهفته داشت | و آن زهرها که در جگر افروخت آذرش | |
آن طعنهها که خورد ز دشمن به زندگی | و آن تیرها که زد پس مردن به پیکرش | |
یک لحظه ساغرش نشد از خون دل تهی | بعد از شهادت پدر و فوت مادرش | |
نگشود چهره شاهد دوست به خلوتش | ننهاد پا عقیلهی صحت [۷] به بسترش | |
اللّه اکبر از لب آبی که نیم شب | نوشید و سر زد از جگر اللّه اکبرش | |
ز الماس سوده رنگ زمرّد گرفت سیم | یاقوت کرد جَزْع [۸] و چو بیجاده گوهرش | |
آهی کشید و طشت طلب کرد و خون دل | در طشت ریخت نزد ستمدیده خواهرش | |
زینب چو دید طشت پر از خون فغان کشید | گویی به خاطر آمد از آن طشت دیگرش | |
چندان کشید آه که آتش گرفت چرخ | چندان گریست خون که گذشت آب از سرش | |
طشت زر و حضور یزید آمدش به یاد | از دست شد شکیبش و از پا در اوفتاد |
۵
گر سر کنم مصیبتی از شاه کربلا | ترسم شرر به عرش زند آه کربلا | |
لرزد زمین ز کثرت اندوه اهل بیت | سوزد فلک ز نالهی جانکاه کربلا | |
ای بس شبان نیزه که بالید بر فلک | خاک از فروغ مشتری و ماه کربلا | |
گر یوسفی فتاد به کنعان درون چاه | صد یوسف است گم شده در چاه کربلا | |
ای ساربان به کعبهی مقصود محملم | گر میبری بران شتر از راه کربلا | |
و ای رهنمای قافله این کاروان بکش | تا پایهی سریر شهنشاه کربلا | |
شاید که من به کام خود مشام جان | تر سازم از شمیم سحرگاه کربلا | |
ای کعبهی معظّمه فرق است از زمین | تا آسمان ز جاه تو تا جاه کربلا | |
آه از دمی که آتش بیداد شعله زد | بر آسمان ز خیمه و خرگاه کربلا | |
گوش کلیم طور و لا از درخت عشق | بشنید بانگ «إِنِّی أَنَا اللَّهُ» کربلا | |
پرتو فکند مهر تجلّی ز شرق عشق | موسای عقل خیره شد از نور برق عشق |
۶
آه از دمی که در حرم عترت خلیل | برخاست از درای شتر بانگ «الرحیل» | |
کردند از حجاز بسیج ره عراق | گفتند: «حسبی اللّه ربّی هو الوکیل» [۹] | |
با صد هزار آرزو و میل و اشتیاق | میتاختند سوی بلا از هزار میل | |
غم توشه رنج راحلهشان، مرگ بدرقه | بخت سیاه همره و پیک اجل دلیل | |
تیر سه شعبه منتظر حلق شیرخوار | زنجیر کین در آرزوی گردن علیل | |
میزد فرات موج پیاپی ز اشتیاق | میگفت و داشت دیده پر از خون چو رود نیل | |
کای قوم، مَهْر فاطمه را کی سزد دریغ | از جانشین ساقی تسنیم و سلسبیل | |
میگفت خاک بادیهی کربلا ز دور | مشتاق حضرت توام ای سیّد جلیل | |
بازآ که مهد پیکر صد پارهات منم | ای خسروی که مهد تو جنبانده جبرئیل [۱۰] | |
روز ازل مقدمة الجیش این سپاه | شد نایب امام زمان مسلم عقیل | |
آن سالک سلیل [۱۱] محبّت که مردوار | در کف گرفت جان و نمود از وفا سبیل | |
روزی که از مدینه روان سوی کوفه شد | آن روز نخل عشرت او بیشکوفه شد |
۷
القصّه چون به کوفه رسید از صفّ حجاز | جادوی چرخ شعبدهای تازه کرد ساز | |
هرچند کار بدرقه در کوفه نیک نیست | امّا نخست خوب شدندش به پیشباز | |
کرد آن یکی غبار رهش توتیای چشم | برد آن دگر به بوسهی پایش دهان فراز | |
گفت آن یکی مرا به در خویش بندهگیر | گفت آن دگر مرا به عطایای خود نواز | |
گفت آن مرا به خدمت خود ساز مفتخر | گفت آن مرا ز مَقدم خود دار سرفراز | |
امّا چون آن غریب به مسجد روانه شد | بهر ادای طاعت دادار بینیاز | |
از صد هزار تن که ستادند در پیاش | یک تن نمانده بود چو فارغ شد از نماز | |
دید آن کسان که لاف هواداریش زدند | دارند این زمان ز ملاقاتش احتراز | |
و آنان که دامنش بگرفتند با دو دست | سازند دست کین به گریبان او دراز | |
بدخواه در کمین و اجل تیر در کمان | نه چارهای بدید و نه باب نجات باز | |
خود را غریب دید و فغان از جگر کشید | چون نی به ناله در شد و چون شمع درگداز | |
گفت ای صبا ز جانب مسلم ببر پیام | هرجا رسی به کوی حسین از ره حجاز: | |
«کای شه میا به کوفه و سوی حجاز گرد | من آمدم فدای تو گشتم تو بازگرد.» |
۸
در کوفه از وفا و محبّت نشانه نیست | وز مهر و آشتی سخنی در میانه نیست | |
کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه | گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست | |
یا کوفیان نیافتهاند از وفا نشان | یا هیچ از وفا اثری در زمانه نیست | |
ای شه میا به کوفه که این ورطهی هلاک | گرداب هایلی است که هیچش کرانه نیست | |
این مردم منافق زشت دو رویه را | خوف از خدای واحد فرد یگانه نیست | |
دارند تیرها به کمان بر نهاده لیک | جز پیکر تو ناوکشان را نشانه نیست | |
بهر گلوی اصغر تو تیر کینه هست | وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست | |
هشدار ای کبوتر بام حرم که بس | دام است در طریق و اثر ز آب و دانه نیست | |
بس عذرها به کشتنت آراستند لیک | جز کینهی تو در دل ایشان بهانه نیست | |
جانم فدای خاک قدوم تو شد ولی | مسکین سرم که بر در آن آستانه نیست | |
این گفت و مست جرعهی صهبای وصل شد | عکس فروغ دوست بُد و سوی اصل شد |
۹
چون کاروان غصّه به گیتی نزول کرد | اوّل سراغ خانهی آل رسول کرد | |
مهمان مصطفی شد و هر دم حکایتی | با مرتضی و با حسنین و با بتول کرد | |
از عترت رسول خدا هر که را شناخت | افسانهای سرود که او را ملول کرد | |
تا نوبت ملال شه تشنه لب رسید | آن شاه را به باختن جان عجول کرد | |
در صدر دفتر شهدا آمد از نخست | امضای خود نوشت و شهادت قبول کرد | |
بار امانتی که فلک ز آن ابا نمود | برداشت تا شفاعت مشتی جهول کرد | |
آن تن که داشت بر کتف مصطفی صعود | بر خاک قتلگاه ز بالا نزول کرد | |
و آنگه به خط و خاتم مستوفی قضا | سرمایهی برات شفاعت وصول کرد | |
آه از دمی که تاخت ز میدان به خیمهگاه | وز خیمه باز جانب میدان عدول کرد | |
در شأن خویش و مرتبت خود به نزد حق | گفت آن چه هیچکس نتواند نکول کرد | |
اتمام حجّت ازلی را به صد زبان | با آن گروه بیخرد بو الفضول کرد | |
چندی میان معرکه «هل من مغیث» [۱۲] گفت | چندی به فضل خود ز پیمبر حدیث گفت |
۱۰
چندان کزین مقوله بر آن قوم بیادب | برخواند آن ستوده شه ابطحی نسب | |
یک تن نداد پاسخ وی را وز این قِبَل | آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب | |
آمد به قتلگاه به بالین کشتگان | فریاد کرد با جگری خسته از تعب: | |
«کای دوستان مَحرم و یاران محترم | ای همرهان نیک و رفیقان منتخب | |
ای اکبر جوانم و عبّاس صفّشکن | ای مسلم بن عوسجه، ای حُرّ و ای وهب | |
رفتید جمله در کنف رحمت خدا | خوردید نوشداروی غفران ز فیض ربّ | |
من ماندهام غریب در این دشت پربلا | محزون و داغدیده، جگرخون و تشنه لب | |
خیزید و بر غریبی من رحمتی کنید | کامروز گشته صبح امیدم چو تیرهشب | |
کشتند یاوران مرا جمله بیگناه | خستند کودکان مرا جمله بیسبب | |
پژمرده از عطش رخسار شیرخوار | بیمار را ز تشنگی افزوده تاب و تب» | |
چون دید پاسخی نرسیدش به گوش جان | ز آن دوستان صادق و یاران با ادب | |
آهی کشید و گفت: «خدا باد یارتان | خوش رفتهاید آیمتان من هم از عقب» | |
باد این خبر به سوی حرم برد در نهفت | اصغر به گاهواره فغان برکشید و گفت: |
۱۱
لبیک ای پدر که منت یار و یاورم | در یاری تو، نایب عبّاس و اکبرم | |
مدهوش بادهی خُم میخانهی غمم | مشتاق دیدن رخ عمّ و برادرم | |
آب ار نمیرسد به لب لعل نازکم | شیر ار نمانده در رگ پستان مادرم | |
در آرزوی ناوک تیر سه شعبهام | در حسرت زلال روانبخش کوثرم | |
در شوق آن دقیقه که صیّاد روزگار | با ناوک کمان قضا بشکند پرم | |
خواهم به شاخ سِدره نهم آشیان فراز | تا بنگری که عرش خدا را کبوترم | |
هرچند جثّه کوچک و تن لاغر است، لیک | از دولتت هوای بزرگیست در سرم | |
آن قطرهام که سالک دریای قلزمم | آن ذرّهام که عاشق خورشید انورم | |
با دستهای کوچک خود جان خسته را | در کف گرفتهام که به پای تو بسپرم | |
آغوش برگشای و مرا گیر در بغل | تا گوی استباق [۱۳] ز میدان به در برم» | |
شاه شهید در طرب از این ترانه شد | او را به برگرفت و به میدان روانه شد |
۱۲
آمد میان معرکه گفت: ای گروه دون | کز راه حق شدید به یکبارگی برون | |
از جورتان تپید به خون اکبر جوان | وز ظلمتان لوای ابیالفضل شد نگون | |
دیگر بس است ظلم که شد از حساب بیش | دیگر بس است جور که گشت از شُمَر فزون | |
این طفل شیرخواره سه روز است کز عطش | نوشد به جای شیر ز پستان غصّه، خون | |
رنگ بنفشه یافته رخسار چون گلش | بیحاده فام کرده لب لعل لالهگون | |
گیرم که من به رغم شما باشدم گناه | این بیگنه خلاف نکرده تاکنون | |
آبی دهید بر لب خشکش خدای را | کاندر دلش شکیب نه و اندر تنش سکون [۱۴] | |
گفتار شه هنوز به پایان نرفته بود | کان طفل نالهای ز جگر زد چو ارغنون | |
آنگاه خندهای به رخ شه نمود و خفت | دیگر ز من مپرس که شد این قضیه چون | |
این قاصد اجل ز کجا بود ناگهان | و آن را به حلق تشنه که بوده است رهنمون | |
شد پاره حلق اصغر بیشیر و تازه گشت | زخم دل حسین جگر خسته از درون | |
نظّاره کرد شاه به رخسار آن صغیر | با ناله گفت: «نحن الی اللّه راجعون» [۱۵] | |
ای آهوی حرم به خدا میسپارمت | در حیرتم که چون به سوی خیمه آرمت |
۱۳
آه از حسین و داغ فزون از شمارهاش | و آن دردها که کس نتوانست چارهاش | |
فریادهای العطش آل و عترتش | تبخالهای لعل لب شیرخوارهاش | |
آن اکبری که گشت به خون غرقه عارضش | آن اصغری که ماند تهی گاهوارهاش | |
آن جبههی شکسته و حلق بریدهاش | آن ریش خون چکان و تن پارهپارهاش | |
آن ماه چارده که ز خون بست هالهاش | آن آسمان که زخم بدن بُد ستارهاش | |
آن سر که بر فراز نی از کوفه تا به شام | بردند با تبیره [۱۶] و کوس و نقارهاش | |
آن نوعروس حجلهی حسرت که دست کین | تاراج کرد زیور و خلخال و بارهاش | |
آن کودکی که در گه یغمای خیمهگاه | از گوش برد دست ستم گوشوارهاش | |
آن بانوی حریم جلالت که چشم خصم | میکرد با نگاه حقارت نظارهاش | |
آن خستهی علیل که با بند آهنین | بردند گه پیاده و گاهی سوارهاش | |
آن دست بسته طفل یتیمی که خسته گشت | پای برهنه از اثر خار و خارهاش | |
داغی که کهنه شد به یقین بیاثر شود | و این داغ هر زمان اثرش بیشتر شود [۱۷] |
منابع[ویرایش | ویرایش مبدأ]
- دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج ۲، ص: ۱۰۳۲-۱۰۳۸.
- محمدعلی مجاهدی، کاروان شعر عاشورا، زمزم هدایت، ج ۱، ص ۴۷۶- ۴۸۵.
پی نوشت[ویرایش | ویرایش مبدأ]
- ↑ اغلب آنها از میان رفتهاست
- ↑ دیوان کامل ادیبالممالک فراهانى قائم مقامى، با تصحیح و حواشى وحید دستگردى، تهران، کتابفروشى فروغى، چاپ دوم، سال ۱۳۴۵، مقدمه
- ↑ بیجادهگون: به رنگ بیجاده (کهربا)، زرد رنگ.
- ↑ قمیص: پیراهن.
- ↑ اشاره به آیات ۸ تا ۱۰ سورهی نجم که مربوط به معراج رسول اللّه(ص) است. «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّی. فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی. فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی». آنگاه نزدیک آمد و بر او نازل گردید. با او به قدر دو کمان یا نزدیکتر از آن شد. پس خدا به بندهی خود وحی فرمود آنچه را که هیچ کس درک آن نتواند کرد.
- ↑ بعضی از مورّخان روز شهادت امام حسن مجتبی(ع) را هفتم صفر ذکر کردهاند.
- ↑ عقیله صحت: عقیله هر چیز گرامی و پرارزش را گویند و در اینجا منظور نعمت تندرستی است.
- ↑ جزع: سنگی سیاه دارای خالهای سفید و زرد و سرخ، مهرهی یمانی. مهرهی سلیمانی منظور چشم است.
- ↑ بسنده است مرا خداوندی که پروردگار و تدبیر کننده و کارساز است.
- ↑ در روایات عدیده وارد شده که جبرئیل گهوارهی مبارک سیّدالشهداء(ع) را در طفولیت حضرتش جنبانده است. ر. ک. به ارشاد شیخ مفید؛ ص ۲۴۹ و ۲۵۰. بحارالانوار؛ ج ۴۴، ص ۱۸۸. عوالمالعلوم؛ ج ۱۷، ص ۴۳.
- ↑ سلیل: فرزند، بچه.
- ↑ هل من مغیث: آیا فریادرسی هست؟
- ↑ استباق: پیشی گرفتن، سبقت گرفتن.
- ↑ امام برای هیچکس از دشمن تقاضای آب نکرد. در کتابهای معتبر تاریخی آمده که امام قصد خداحافظی از فرزندش را داشت و او را بوسید که دشمن به سوی گلوی اصغر تیر پرتاب کرد. ر. ک. به ارشاد شیخ مفید. اللهوف ابن طاووس. شهادت علی اصغر.
- ↑ ما به سوی خدا باز میگردیم.
- ↑ تبیره: طبل.
- ↑ دیوان ادیبالممالک؛ ص ۵۶۵- ۵۷۲.