غلامرضا قدسی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
غلامرضا قدسی (1304 ه.ش مشهد) یکی از شاعران معاصر است.
فقید غلامرضا | |
---|---|
زادروز | سال 1304 ه. ش مشهد |
مرگ | سال 1368 ه. ش |
تخلص | «قدسی» |
زندگینامه
استاد فقید غلامرضا قدسی مشهدی متخلّص به «قدسی» در سال 1304 ه. ش در مشهد مقدس به دنیا آمد. او پس از تحصیلات مقدماتی به سرودن شعر پرداخت و چندی بعد به همراه دوستان خود «انجمن ادبی فردوسی» مشهد را تأسیس کرد.
قدسی شاعری با احساس است که نوای جان و روحش از ابیات غزلهایش به گوش میرسد. وی به سال 1368 شمسی درگذشت. [۱]
اشعار
شعر 1
خلقت ایجاد از برای حسین است | جنّت عشّاق کربلای حسین است | |
جای خدا باش آن دلی که در آن | از سر صدق و صفا ولای حسین است | |
کعبهی مقصود عارفان حقیقت | روضهی جان بخش دلگشای حسین است | |
آب حیاتی که خضر در طلبش بود | گرطلبی خاک جانفزای حسین است | |
آنچه که خوشبو نموده باغ جنان را | نکهت جان پرور و صفای حسین است | |
فخر به شامان روزگار نماید | از دل و جان هر که خود گدای حسین است | |
بیم ندارد ز آفتاب قیامت | شیعه چو در سایهی لوای حسین است | |
از همه بیگانه است و محرم اسرار | در دو جهان هر که آشنای حسین است | |
گر ز تو راضی بود، خدا از تو راضی است | چون که رضای خدا، رضای حسین است | |
کرد به عهدش چنان وفا که هماره | شاه خرد مات از وفای حسین است | |
خون خدا گر نبود خون وی از چه | ایزد دادار خون بهای حسین است |
شعر 2
گوهر رخشان ایمان زینب (س) است | اختر تابان عرفان زینب (ع) است | |
قطرهای کوثر ز آب رحمتش | بردباری شرمگین از همّتش | |
کیست زینب محرم بزم حضور | روی او تفسیری از «اللَّهُ نُورُ» [۲] | |
چون به دنیا آمد آن فرخنده زن | شد به گیتی نور حق پرتو فکن | |
خانه زاد وحی حق تا رخ گشود | آبروی آفرینش را فزود | |
زینب آن پروردهی دامان عشق | نام او سرلوحهی دیوان عشق | |
جان او از عشق حق افروخته | وز شرار عشق، جانش سوخته | |
عقل گشته مات از ایثار او | عشق سرگردان شده در کار او | |
مرد و زن خدمتگزار درگهش | توتیای چشم جان، خاک رهش | |
زینب آن دُردانهی آل رسول | دختر والای زهرای بتول | |
بود از آغاز همگام حسین | نقش بر لوح دلش نام حسین | |
بسته پیمان با خدا روز الست | تا به راهش بگذرد از هر چه هست | |
صبر را بخشیده معنایی شگرف | وصف صبر او برون از حدّ حرف | |
از قیام روز عاشورا حسین | کرد دین را زنده در دنیا حسین | |
شد قیام او به عالم بیقرین | بود چون زینب در آن نقشآفرین | |
گر نبودی نقش او در این قیام | بود این نهضت قیامی ناتمام | |
کیست زینب آن که در کرب و بلا | شد خجل از صبر او کرب و بلا [۳] | |
رنج پیش او سپر انداخته | درد و محنت رنگ پیشش باخته | |
روز عاشورا به او چشم امید | دوختند از پیر و برنا هر شهید | |
جسم فرزندان او بر روی خاک | اوفتاده قطعه قطعه چاکچاک | |
او حسینی بود و پروایی نداشت | جز خدا در خاطرش جایی نداشت | |
از برادر لحظهای غافل نبود | هیچ مشکل پیش او مشکل نبود | |
شعلهها از عشق عالم سوز داشت | آتشی در جان، جهان افروز داشت | |
در حریم قدس، محرم زینب است | معنی عشق مجسّم زینب است | |
آفرین بر صبر طاقت سوز او | و آن تجلّیهای جان افروز او | |
داشت بار این رسالت چون به دوش | بیشتر از پیشتر شد سختکوش | |
با اسیران صبحدم تا شام رفت | گاه در کوفه گهی در شام رفت | |
داشت در راه سفر آن پاک جان | از سر پاک شهیدان سایبان | |
چون به شهر شام زینب گام زد | آتشی از خطبهاش در شام زد | |
غنچهی لب چون که زینب باز کرد | در فصاحت چون علی (ع) اعجاز کرد | |
از بیان گرم آن شیرین سخن | شد چو شب در شام، روز اهرمن | |
جاودان ساز محرّم با پیام | زینب است آری الی یَوم القیام | |
یا رب از عشقش دل ما زنده کن | همچو خورشید فلک تابنده کن [۴] |
قیام حسین
ای شه که جبرئیل امین شد غلام تو | شد پایدار دین خدا از قیام تو | |
چون ابر نوبهار بریزد ز دیده اشک | آید چو بر زبان محبّ تو نام تو | |
از هر چه داشتی چو گذشتی به راه دوست | باشد ز هر مقام فزونتر مقام تو | |
با آنکه بود آب برای همه حلال | ای چشمهی حیات چرا شد حرام تو | |
در حیرتم که بر لب آب از عطش چرا | شاها کبود شد لب یاقوت خام تو | |
ما را هوای کوی تو پیوسته در سر است | چون او فتاده مرغ دل ما به دام تو | |
از دود آه، چشمهی خورشید تار شد | آتش زدند چون که ز کین بر خیام تو | |
در کام ماهماره بود تلخ زندگی | ز آن رو که تشنه، ای شه دین بود کام تو |
کاروان عشق
درای کاروان عشق و امید | طنین افکند اندر پهنه دشت | |
در آن تفتیده صحرا، کاروان را | به پیرامون، همای بخت میگشت | |
نوای آن درا، گر بود جانسوز | ولی شد رهروان را شوق افروز |
ز شادی چون قلم با سرزده گام | در این ره، رهنوردان دل آگاه | |
سر از پاکی شناسد رهرو عشق | ز سر باید گذشت آری در این راه | |
شهادت نغمهی آهنگشان بود | لوای عشق، پیشاهنگشان بود |
حسین (ع) آن قافله سالار هستی | که زینت بخش تاریخ است نامش | |
در این ره کاروان را پیش میبرد | رهآموزان رهین فیض عامش | |
چو رهبر شد بصیر و پاک سیرت | فرا گیرد از او رهرو بصیرت |
به سوی کربلا با یک جهان شوق | ز مکّه کعبهی دلها روان شد | |
پی روشنگری میرفت و با او | شهادت چون سعادت هم عنان شد | |
اگر مرد رهی در راه میدید | بر او میتافت باری همچو خورشید |
در آن خشکیده لب صحرای سوزان | سخنهایش به از ماء معین بود | |
پیام زندگی سازش به یاران | صفا بخش دل و جان آفرین بود | |
چو او بنواخت آهنگ سفر را | به شور آورد هر صاحب نظر را |
به هر منزل که خرگاه حسینی | به پا میشد زمین بودی سریرش | |
لب لعلش چو میشد گوهر افشان | ز جان بودند یاران دلیرش | |
به گرد قافله سالار خود جمع | همه پروانهسان پیرامن شمع |
گروهی همره او مانده بودند | که نور عشق در سیمایشان بود | |
لوای مردی و بیداری خلق | به دست همّت والایشان بود | |
به لب تسبیح حق در دست شمشیر | به جنگ دشمنان بیباک چو شیر |
گروهی در عدد بسیار اندک | ولی از شور و شوق رزم، سرشار | |
به شب افتاده در دامان محراب | به روز استاده در میدان پیکار | |
همه وارسته، جان بر کف نهاده | ز شوق دوست دل از دست داده |
چو در کرببلا یعنی به مقصد | سپاه عاشقان حق رسیدند | |
چنان بیخویشتن بودند از شوق | که از هر چیز جز حق دل بریدند | |
چو آنجا وصل حق میشد فراهم | سرود عشق میخواندند با هم |
در آن وادی که بوی عشق میداد | شدند از جلوهی حق رشک انجم | |
زبان حال هر یک بود این بیت | که میکردند زیر لب ترنم | |
«چه خوش باشد که بعد از انتظاری» | به امیدی رسد امیدواری |
زده دل را به دریا موجآسا | همه بودند غرق بیقراری | |
ز شور و شوق میکردند یکسر | ز عشق وصل حق ساعت شماری | |
که همچون شیر مرد بر دشمن بتازند | به راه عشق جانان جان ببازند |
شب میعاد زد چون خیمه بر دشت | سر دلدادگان شوری دگر داشت | |
چنان گرم نیاز و راز بودند | که آه سردشان سوز شرر داشت | |
به هر خیمه نوای یا ربی بود | خداوندا چه روحافزا شبی بود |
نگیرد تا غبار آیینهشان را | ز دل گرد خودی یکسر فشاندند | |
خس و خار هوس از ریشه کندند | درخت عشق را در دل نشاندند | |
که خورشید از افق چون سر برآرد | به راه دوست هر یک جان سپارد |
سواران سلحشور ره حق | به میدان شهادت پیشتازان | |
زهی همّت که تاریخ آبرو یافت | ز نام نامی آن سرفرازان | |
کند تا زهره بر بام فلک رقص | ||
نبینی نهضتی اینگونه بینقص [۵] |