مشفق کاشانی: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱٬۰۷۱: | خط ۱٬۰۷۱: | ||
[[رده:شاعران فارسی زبان]] | [[رده:شاعران فارسی زبان]] | ||
[[رده:شاعران معاصر]] | [[رده:شاعران معاصر]] | ||
<references /> | <references />{{شاعران}} |
نسخهٔ کنونی تا ۶ فوریهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۱:۴۷
عباس کی منش (1304 ه.ش - 1393 ه.ش) یکی از شاعران معاصر است.
زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]
عباس کی منش فرزند علی محمد معروف به «مشفق کاشانی» در سال 1304 ه. ش در کاشان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان برد و به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد سپس برای ادامه تحصیل به دانشگاه تهران راه یافت و به اخذ درجه لیسانس و فوق لیسانس در رشته علوم اداری نائل آمد.
وی در 28 دی ماه 1393 در سن 89 سالگی دار فانی را وداع گفت.[۱]
آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
از مشفق کاشانی تاکنون شش مجموعه شعر با عناوین: «صلای غم» یا تخمیس 12 بند محتشم کاشانی، «خاطرات»، «سرود زندگی»، «شراب آفتاب»، «آذرخش»، «آئینهی خیال» منتشر شده است. همچنین علاوه بر سلسله مقالات ادبی و تحقیقی و عرفانی کتابهای متعددی نیز در زمینههای مذهبی، ادبی و سیاسی از وی منتشر شده است که بعضا عبارتند از: «نقشبندان غزل»، «مجموعه شعر انقلاب»، «مجموعه شعر شهید»، «مجموعه شعر در سوگ امام راحل»، «محمد (ص) در آینهی شعر فارسی» (مدایح و مراثی دربارهی حضرت محمد (ص) و حضرت علی (ع))، «قبله هشتم آینهی رجاء» (مدایح و مراثی دربارهی حضرت رضا (ع)). [۱]
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
زینة المراثی، تخمیس 12 بند محتشم کاشانی[ویرایش | ویرایش مبدأ]
1
از موج فتنه چشم جهان غیرت یم است | وز تندباد حادثه پشت فلک خم است | |
صبح امید چون شب تاریک مَظلم است | «باز این چه شورش است که در خلق عالم است» | |
«باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است» |
هرجا نشان محنت و مردم به غم قرین | افکندهاند غلغله تا چرخ هفتمین | |
گردون فکنده بس گره از درد بر جبین | «باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین» | |
«بینفخ صور خاسته تا عرش اعظم است» |
از لوح سینه رفته چرا نقش آرزو | فریادها شکسته ز اندوه در گلو | |
خورشید برده سر به گریبان غم فرو | «این صبح تیره باز دمید از کجا کزو» | |
«کار جهان و خلق جهان جمله درهم است» |
هرجا به گوش میرسد آوای انقلاب | خلقی به ماتمند و جهانی در اضطراب | |
جان در تلاطم آمده دل را نمانده تاب | «گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب» | |
«کآشوب در تمامی ذرّات عالم است» |
روشن به راه دید چراغ امید نیست | کس را هوای شادی و گفت و شنید نیست | |
زین ابر تیره اختر شادی پدید نیست | «گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست» | |
«این رستخیز عام که نامش محرّم است» |
شوری به سر فتاده که جای مقال نیست | جز غم نصیب مردم شوریده حال نیست | |
باغ حیات را پس ازین اعتدال نیست | «در بارگاه قدس که جای ملال نیست» | |
«سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است» |
خلق جهان ز سوز نهان نوحه میکنند | از دست داده تاب و توان نوحه میکنند | |
هرجا ز دیده اشک فشان نوحه میکنند | «جنّ و ملک بر آدمیان نوحه میکنند» | |
«گویا عزای اشرف اولاد آدم است» |
شاهی که افتخار بدو کرده عالمَین | بابش علی و فاطمه را هست نور عین | |
از شرم روی او به حجابند نیِّرین | «خورشید آسمان و زمین نور مشرقین» | |
«پروردهی کنار رسول خدا حسین (ع)» |
2
کردند کوفیان همه دامان کربلا | گلگون ز خون پاک شهیدان کربلا | |
خون موج زد ز بحر خروشان کربلا | «کشتی شکست خوردهی طوفان کربلا» | |
«در خاک و خون فتاده به میدان کربلا» |
کس در زمانه نیست کزین غم فسرده نیست | آن کو که دل شکسته ازین درد نیست کیست | |
هرچند کار چرخ فسونگر ستمگریست | «گر چشم روزگار بر او فاش میگریست» | |
«خون میگذشت از سر ایوان کربلا» |
در نینوا نبود چو آبی به غیر اشک | چشم فلک ندید سرابی به غیر اشک | |
اطفال را نبود جوابی به غیر اشک | «نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک» | |
«زان گل که شد شکفته به بستان کربلا» |
با آنکه بود شاه بر آن قوم، میهمان | بر قتل او کمر همه بستند بر میان | |
کی این ستم رسیده به مهمان ز میزبان | «از آب هم مضایقه کردند کوفیان» | |
«خوش داشتند حرمت مهمان کربلا» |
باد خزان به گلشن آل علی وزید | از عرشِ زین چو شاه به روی زمین رسید | |
آن دم که تشنه لب لب شط میشدی شهید | «بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید» | |
«خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا» |
داغی نشسته بر رخ گردون که تا ابد | زین جانگداز واقعه هرگز نمیرود | |
دلها درون سینه ز اندوه میتپد | «زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد» | |
«فریاد العطش ز بیابان کربلا» |
دون همّتان ز حیّ توانا نکرده شرم | از اهل بیت و عترت طه نکرده شرم | |
زان تشنه کشته بر لب دریا نکرده شرم | «آه از دمی که لشکر اعدا نکرده شرم» | |
«کردند رو به خیمهی سلطان کربلا» |
لشکر چو در خیام شهِ ارجمند شد | در باغ خلد خاطر زهرا نژند شد | |
احمد گریست زار و علی دردمند شد | «آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد» | |
«کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد» |
3
بیداد خصم تیرهدل از حد فزون شدی | زین ماجرا ز دیده روان سیل خون شدی | |
همچون سپهر روی زمین نیلگون شدی | «کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی» | |
«وین خرگه بلند ستون بیستون شدی» |
آمد زمانه زین غم جانسوز در ستوه | تا شد شهیدِ خنجر کین شاه باشکوه | |
رفتند سوی خیمه چو آن بیحیا گروه | «کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه» | |
«سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی» |
خاموش شد چو شمع شب افروز اهل بیت | دنیا گرفت آه غم اندوز اهل بیت | |
گردید همچو شام سیه روز اهل بیت | «کاش آن زمان ز آه جگر سوز اهل بیت» | |
«یک شعله برق خرمن گردون دون شدی» |
نشنیده گوش چرخ چنین تلخ داستان | نادیده چشم دهر مر این ظلم در جهان | |
پشت زمانه خم شده زین محنت گران | «کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان» | |
«سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی» |
دردا که از جفای فلک آن وجود پاک | افتاد همچو گوهر تابنده در مغاک | |
با آن دل شکسته و با جسم چاکچاک | «کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک» | |
«جان جهانیان همه از تن برون شدی» |
بگذشت چون به خاطر او وعدهی الست | در کشتی شهادت چون نوح برنشست | |
در موج خیز حادثه خوش داد جان ز دست | «کاش آن زمانه که کشتی آل نبی شکست» | |
«عالم تمام غرقهی دریای خون شدی» |
پیدا شود چو روز قیامت فروز حشر | با آفتاب شعلهور و تاب سوز حشر | |
گیرند مزد خویشتن اعدای او ز حشر | «این انتقام گر نفتادی به روز حشر» | |
«با این عمل معاملهی دهر چون شدی» |
میزان عدل و داد چو در محشر آورند | آنگاه خیل قوم ستمگستر آورند | |
پس داوری ز کرده سوی داور آورند | «آل علی چو دست تظلّم برآورند» | |
«ارکان عرش را به تلاطم درآورند» |
4
در کارگاه هستی تا نقش ما زدند | آزادگان به کوی محبت لوا زدند | |
از عالم وجود قدم در فنا زدند | «برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند» | |
«اوّل صلا به سلسلهی انبیا زدند» |
بار بلای عشق هر آن کس به جان خرید | از جام مهر دوست می عاشقی چشید | |
در کار عشق پا و سر و تن به خون کشید | «نوبت به اولیا که رسید آسمان تپید» | |
«زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند» |
دوران چو داشت در سر فکر ستیزها | مشتی دغل نشاند به جای عزیزها | |
تا عاقبت به دست همان بیتمیزها | «پس آتشی از اخگر الماس ریزها» | |
«افروختند و در حسن مجتبی زدند» |
میخواست چرخ فتنهگر، این گنبد کبود | رنگین به خون دیده کند عالم وجود | |
دردی به دردهای دل مصطفی فزود | «وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود» | |
«کندند از مدینه و در کربلا زدند» |
از موج حادثات به صحرای بیکران | دریا به جنبش آمد و شد سیل خون روان | |
باران مرگ کرد گلستان دین خزان | «وز تیشهی ستیزه در آن دشت، کوفیان» | |
«بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند» |
از تیغ و تیر لشکر دون پرور یزید | آل علی شدند چو در کربلا شهید | |
بس نونهال تازه که در خاک و خون تپید | «پس ضربتی کز آن جگر مصطفی درید» | |
«بر حلق تشنهی خلف مرتضی زدند» |
ناکرده شرم یکسره آن قوم کینه جوی | کردند همچو سیل به سوی خیام روی | |
در خیمه تا بلند شد از خصم، های و هوی | «اهل حرم دریده گریبان، گشوده موی» | |
«فریاد بر در حرم کبریا زدند» |
افتاد در ملایک افلاک اضطراب | کز ظلم و جور و کینه نکردند اجتناب | |
بر حال اهل بیت دل سنگ میشد آب | «روح الامین نهاده به زانو سر حجاب» | |
«تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب» |
5
تا نوبت شهادت سلطان دین رسید | صبح حیات را نفس واپسین رسید | |
بس زخمها به پیکرش از تیغ کین رسید | «چون خون ز حلق تشنهی او بر زمین رسید» | |
«جوش از زمین به ذروهی عرش برین رسید» |
کردند کوفیان ستم و ظلم بیحساب | کز عترت پیمبر شد سلب خورد و خواب | |
لب تشنه شد شهید چو فرزند بو تراب | «نزدیک شد که خانهی ایمان شود خراب» | |
«از بس شکستها که به ارکان دین رسید» |
در کربلا لوای ستم تا ز کین زدند | آتش ز کینه بر دل سلطان دین زدند | |
بس تیشهها به ریشهی دین مبین زدند | «نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند» | |
«طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید» |
چشم زمانه خون ز دل آسمان فشاند | روی زمین ز ابر سیهفام تیره ماند | |
گردون به چهر خویش غبار محن نشاند | «باد آن غبار چون به مزار نبی رساند» | |
«گرد از مدینه تا فلک هفتمین رسید» |
هر دم دم از محبّت ربّ جلیل زد | تا کوس مرگ نوبتی الرّحیل زد | |
در خون خویش غوطه شه بیعدیل زد | «یکباره جامه در خُم گردون به نیل زد» | |
«چون این خبر به عیسی گردوننشین رسید» |
چون طائر شکسته پر و بال شد خموش | کرّوبیان شدند ز ماتم سیاهپوش | |
خون در عروق خلق جهان آمدی به جوش | «پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش» | |
«از انبیا به حضرت روح الامین رسید» |
از تیشهی ستیزهی قوم ستم شعار | روزی که شد شهید ستم آن بزرگوار | |
گردی بلند گشت و سیه کرد روزگار | «کرد این خیال و هم غلط کار کان غبار» | |
«تا دامن جلال جهان آفرین رسید» |
6
گردید پشت فاطمه زین بار غم هلال | از مویه همچو موی شد از ناله همچو نال | |
نینی که شد به ماتم او حیّ لا یزال | «هست از ملال گرچه بری ذات ذو الجلال» | |
«او در دل است و هیچ دلی نیست بیملال» |
از داد چون به عرصهی محشر علم زنند | وانگه ز انتقام شه تشنه دم زنند | |
پس کوفیان به حشر قدم از عدم زنند | «ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند» | |
«یکباره بر جریدهی رحمت قلم زنند» |
خورشید چون دمد ز گریبان روز حشر | حاضر شوند خلق به دیوان روز حشر | |
آیند اهل بیت به میدان روز حشر | «ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر» | |
«دارند شرم کز گنه خلق دم زنند» |
افتد به عرش لرزه و جنبد ز جا زمین | تا در رسد به معرکهی حشر شاه دین | |
آن دم که پای میز حسابند قاتلین | «دست عتاب حق به درآید ز آستین» | |
«چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند» |
بیند چو جسم خسرو لب تشنه چاک چاک | زخم فزون بر آن بدن نازنین و پاک | |
شیر خدا ز سینه کشد آه سوزناک | «آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک» | |
«آل علی چو شعلهی آتش علم زنند» |
آه از دمی که شمع شبستان اهل بیت | شاه شهید نوگل بستان اهل بیت | |
پیدا شود میان شهیدان اهل بیت | «فریاد از آن دمی که جوانان اهل بیت» | |
«گلگون کفن به عرصهی محشر قدم زنند» |
لب تشنگان دشت بلا خیز نینوا | میافکنند غلغله در عرش کبریا | |
تا انتقام خویش بگیرند بر ملا | «جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا» | |
«در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند» |
در کربلا چو باب ستم کردهاند باز | در خاک و خون کشیده تن شاه سرفراز | |
آید چو روز حشر و قیامت شود فراز | «از صاحب حرم چه توقّع کنند باز» | |
«آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند» |
شد چون به دست قوم ز حق بیخبر قتیل | از جور چرخ کج روش آن خسرو جلیل | |
این ظلم بس نبود که آن فرقهی محیل | «پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل» | |
«شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل» |
7
چون شد شهید آن شه عطشان به کارزار | بر اهل بیت گشت در آن لحظه کارزار | |
از جور و ظلم و کینه و بیداد روزگار | «روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار» | |
«خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار» |
دردا و حسرتا که در آن روز غمپژوه | بر اهل بیت رحم نکردند آن گروه | |
آمد چو اهل بیت ز اندوه در ستوه | «موجی به جنبش آمد و برخاست کوهکوه» | |
«ابری به بارش آمد و بگریست زارزار» |
تا اهل بیت کرد گرفتار قوم دون | بس نقشها به پرده زد این لوح آبگون | |
آن دم که گشت دشت بلا موجزن ز خون | «گفتی تمام زلزله شد خاک بیسکون» | |
«گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار» |
شد بر سنان بلند سر شاه و ناگزیر | آل علی شدند به دست عدو اسیر | |
گردون دون فکند ازین غصّه سر به زیر | «عرش آن چنان به لرزه در آمد که چرخ پیر» | |
«افتاد در گمان که قیامت شد آشکار» |
در کربلا بر آل نبی قحط آب بود | ای بس امید زنده که نقش سراب بود | |
زین غم دل شکستهی زینب به تاب بود | «آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود» | |
«شد سرنگون ز باد مخالف حبابوار» |
شد سیل اشک چشم یتیمان چو رود نیل | گشتند تا اسیر غم آن عترت جلیل | |
چون خاست سوی شام همی بانگ الرّحیل | «جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل» | |
«گشتند بیعماری و محمل شترسوار» |
تا شد اسیر اهل ستم عترت نبی | از یاد رفت در همه جا حرمت نبی | |
از حد گذشت درد و غم و محنت نبی | «با آنکه سر زد این عمل از امّت نبی» | |
«روح الامین ز روی نبی گشت شرمسار» |
گردون چو خون پاک شهیدان به جام کرد | دوری ازین جنایت عُظمی به کام کرد | |
از کینه روز آل پیمبر چو شام کرد | «وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد» | |
«نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد» |
8
در باغ دین چو آفت باد خزان فتاد | بس سروها به خاک درین بوستان فتاد | |
زین درد شور و غلغله در آسمان فتاد | «بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد» | |
«شورِ نشور واهمه را در گمان فتاد» |
کردند چون نظر به شهیدان ارجمند | شد بر فلک فغان اسیران دردمند | |
آن دم که گشت زاری اهل حرم بلند | «هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند» | |
«هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد» |
چون کار بر اسیری آل عبا کشید | بار ستم زمانه به دار بلا کشید | |
بنگر که ظلم رشتهی او تا کجا کشید | «هر جا که بود آهوئی از دشت پا کشید» | |
«هر جا که بود طائری از آشیان فتاد» |
ظلمی که بر حسین ز ابن زیاد رفت | شدّاد آنچه کرده در اینجا ز یاد رفت | |
از خاطر زمانه تو گوئی که داد رفت | «شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت» | |
«چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد» |
هر فتنهای که کرد به پا روزگار کرد | اولاد مصطفی به اسیری نزار کرد | |
بر قتلگاه خیل اسیران گذار کرد | «هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد» | |
«بر زخمهای کاریِ تیغ و سنان فتاد» |
چون دیده اوفتاد به تنهای کشتگان | برخاست از زمین به سوی آسمان فغان | |
سرها ز تن جدا شده تنها جدا ز جان | «ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان» | |
«بر پیکر شریف امام زمان فتاد» |
چون پیکر برادر خود دید روبرو | غلتان به خون خویشتن از خنجر عدو | |
فریاد را شکست نمیخواست در گلو | «بیاختیار نالهی هذا حسین ازو» | |
«سر زد چنان که شعله ازو در جهان فتاد» |
بر زینب آن که کرد بلا از ازل قبول | میکرد دم به دم به اسیری بلا نزول | |
زین درد خاطرش چو دگر بار شد ملول | «پس با زبان پر گله آن بضعة البتول» | |
«رو در مدینه کرد که یا ایّها الرّسول» |
9
این مرغ پرشکسته و محزون حسین توست | وین گشته روزگار دگرگون حسین توست | |
این سر جدا ز تن شده اکنون حسین توست | «این کُشتهی فتاده به هامون حسین توست» | |
«وین صید دست و پا زده در خون حسین توست» |
دردا که از شرار غم اندوز تشنگی | از دود آهِ شعله برافروز تشنگی | |
چون شام بوده در نظرش روز تشنگی | «این نخل ترکز آتش جانسوز تشنگی» | |
«دود از زمین رسانده به گردون حسین توست» |
تا عهد خویش کوفی بیدادگر شکست | بر روی اهل بیت تو آب فرات بست | |
رنگین به خون عترت پاک تو کرد دست | «این ماهی فتاده به دریای خون که هست» | |
«زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست» |
چون شام روزگار حریمت سیاه گشت | یک روز دور چرخ به دلخواه ما نگشت | |
بنگر ز کوفیان چه ستمها به ما گذشت | «این غرقهی محیط شهادت که روی دشت» | |
«از موج خون او شده گلگون حسین توست» |
چون بسته شد ز سیل مخالف ره نجات | کشتی شکستهایم ز طوفان حادثات | |
ای خاتم النبیین، وی میر کائنات | «این خشک لب فتادهی ممنوع از فرات» | |
«کز خون او زمین شده جیحون حسین توست» |
با این عمل که سر زد ازین قوم کینهخواه | شد روزگار آل پیمبر ز غم سیاه | |
یزدان پاک هست بر احوال ما گواه | «این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه» | |
«خرگه ازین جهان زده بیرون حسین توست» |
یا ایّها الرّسول ز بیداد مشرکین | در خاک و خون تپیده بسی گوهر ثمین | |
ما را کنون اسیر به چنگ عدو ببین | «این قالب تپان که چنین مانده بر زمین» | |
«شاه شهید ناشده مدفون حسین توست» |
آنسان گریستی که دل سنگ آب کرد | از اشک دیده پر دُر و گوهر تراب کرد | |
از آه سینه سوز سیه آفتاب کرد | «چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد» | |
«وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد» |
10
زینب اسیر و خسته ز جور و جفا ببین | اهل حریم خویش به غم مبتلا ببین | |
بر اهل بیت بس ستم ناروا ببین | «ای مونس شکسته دلان حال ما ببین» | |
«ما را غریب و بیکس و بیآشنا ببین» |
از جور چرخ دربهدر آل پیمبرند | بیمونس و اسیر و سیه بخت و مضطرند | |
در چنگ ظلم مانده و آزرده خاطرند | «اولاد خویش را که شفیعان محشرند» | |
«در ورطهی عقوبت اهل جفا ببین» |
گاهی به سوی کوفه کشانند کوفیان | گاهی به سوی شام اسیران ناتوان | |
ما را گرفته خصم ستمکار در میان | «در خلد بر حجاب دو کَوْن آستین فشان» | |
«وندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین» |
یک دم ز راه شفقت و احسان به کربلا | بنگر فتادهاند شهیدان به کربلا | |
در خون خویشتن شده غلتان به کربلا | «نی نی درآ چو ابر خروشان به کربلا» | |
«طغیان سیل و فتنهی موج بلا ببین» |
بیهمدم و شکسته دل و زار و دربهدر | در چنگ دشمنند اسیران خون جگر | |
از حال ما برای چه نگرفتهای خبر | «تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر» | |
«سرهای سروران همه بر نیزهها ببین» |
شد عاقبت شهید لب آب تشنه کام | فرزند ناز پرورت ای دل شکسته مام | |
اکنون ز کید چرخ و ستمهای اهل شام | «آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام» | |
«یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین» |
فرزند نازپرور گلگون عذار تو | بعد از حسن به دهر، مهین یادگار تو | |
آرام جان و مایهی صبر و قرار تو | «آن تن که بود پرور شش در کنار تو» | |
«غلتان به خاک معرکهی کربلا ببین» |
ای مادر حمیده سیَر کی رود ز یاد | آن دم که ابن سعد شد از قتل شاه شاد | |
در چنگ خصم اهل حریم تو اوفتاد | «یا بضعة الرّسول ز ابن زیاد داد» | |
«کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد» |
11
با هر بنای ظلم که بنیاد کردهای | بس خرمن امید که بر باد کردهای | |
از کردههای خویش دمی یاد کردهای؟ | «ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای» | |
«وز کین چهها درین ستم آباد کردهای» |
یک دم نگه نداشتهای حرمت رسول | خم کردی از مصیبت و غم قامت رسول | |
این کینه گر پدید شد از امّت رسول | «در طعنت این بس است که با عترت رسول» | |
«بیداد کرده خصم و تو امداد کردهای» |
بر خلق بسته است کنون سیل دیده راه | در زیر ابر تیره نهان گشت مهر و ماه | |
شد کشته از جفای تو سلطان دین پناه | «ای زادهی زیاد نکردهست هیچگاه» | |
«نمرود این عمل که تو شدّاد کردهای» |
کردی تو چاک چاک ز پیکان تن حسین | دادی به خاک دشت بلا مسکن حسین | |
کردی خزان به تیشهی کین گلشن حسین | «کام یزید دادهای از کشتن حسین» | |
«بنگر که را به قتل که دلشاد کردهای» |
نوش تو نیش آمد و مهر تو آفت است | بر مردم زمانه ترا کینه عادت است | |
گویی ستم سرشت تو و جور طینت است | «بهر خسی که بار درخت شقاوت است» | |
«در باغ دین چه با گل و شمشاد کردهای» |
زنگار غم گرفت چو آئینهی صفا | «معدوم شد مروّت و منسوخ شد وفا» | |
از حد گذشت جور تو در دشت کربلا | «با دشمنان دین نتوان کرد آنچه را» | |
«با مصطفی و حیدر و اولاد کردهای» |
با تیر و تیغ خصم تنِ شاه تشنگان | کردی لب فرات به دریای خون تپان | |
زین غم گریست فاطمه در روضهی جنان | «حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن» | |
«آزردهاش به خنجر فولاد کردهای» |
آل علی چو ظلم تو در خاطر آورند | یاد از جفای قوم ستم گستر آورند | |
پس شکوهها ز دست تو بر داور آورند | «ترسم ترا دمی که به محشر درآورند» | |
«از آتش تو دود به محشر برآورند» |
12
تا نظم درد خیز تو زیب کتاب شد | از آه سردِ خلق سیه آفتاب شد | |
گوئی جهان سرآمد و روز حساب شد | «خاموش محتشم که دل سنگ آب شد» | |
«بنیاد صبر و خانهی طاقت خراب شد» |
با ذکر این مصیبت جانسوز و دردناک | بس جوی خون ز دیده سرازیر شد به خاک | |
ترسم شوند خلق به دریای خون هلاک | «خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک» | |
«مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد» |
چشم زمانه گشت برین نظم دُرفشان | خون دجله دجله میرود از چشم مردمان | |
از دل قرار برده و از تن همی توان | «خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان» | |
«در دیده اشک مستمعان خون ناب شد» |
محنت زدهست خیمه و شادیست در گریز | جنّ و ملک شدند درین پهنه اشک ریز | |
گوئی رسیده است فرا روز رستخیز | «خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز» | |
«روی زمین به اشک جگرگون خضاب شد» |
این نوحه در خزان گلستان حیدریست | در ذکر دردهای حریم پیمبریست | |
در بزم غم چو شعلهی جانسوز آذریست | «خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست» | |
«دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد» |
زین موج خیز حادثه مردم در اضطراب | طوفان اشک کرده جهان پر ز انقلاب | |
آتش فکنده در دل و در جان شیخ و شاب | «خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب» | |
«از آه سردِ ماتمیان ماهتاب شد» |
هرجا نشان غم زده بر پرچم حسین | این جانگداز شعر تو در ماتم حسین | |
افکنده شور و لوله در عالم حسین | «خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین» | |
«جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد» |
تا بوده روزگار عزایی چنین نکرد | بر پا زمانه شور و نوایی چنین نکرد | |
سوزی ز ساز درد فزایی چنین نکرد | «تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد» | |
«بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد» [۲] |
با کاروان کربلا[ویرایش | ویرایش مبدأ]
این دل شوریده همچون نی، نوا دارد هنوز | نالهها از جان به شور نینوا دارد هنوز | |
ای حسین، ای تشنه کام کربلا در ماتمت | جویبار خون، نشان از چشم ما دارد هنوز | |
تا برآرد سر به گردون، در هوای کوی تو | این سر شوریده سودای تو را دارد هنوز | |
آبروی چشمهی عشق است خاک کربلا | زمزم و کوثر نشان از کربلا دارد هنوز | |
غنچهی خونین دل، پریشان دفتر گل را گشود | قصهی درد تو، با باد صبا دارد هنوز | |
در درون سوزی چو آتش شعلهور دارد علی | بر جگر داغی از این غم، مصطفی دارد هنوز | |
در جنان سرگشته از این ماتم گردون دراز | چهرهی نیلی، روز و شب خیر النساء دارد هنوز | |
موج خیز رحمت یزدان به چشم اهل راز | راه بر سر چشمهی خون خدا دارد هنوز | |
نخل دین احمدی بار آور از خون تو گشت | گلشن توحید، از او ارج و بها دارد هنوز [۳] |
شهید نینوا[ویرایش | ویرایش مبدأ]
به جولانگاه دشت بینیازی، تاختن باید | بیابانی است مالامال دل، جان باختن باید | |
مشو غافل دمی تا منزل جانان، به رهپویی | نسیم آسا به سرافتان و خیزان، تاختن باید | |
گرت زین برق عالمسوز بال سوختن باشد | درین پرواز طاقت گیر، شور ساختن باید | |
اگر همچون شهید نینوا، افروختن خواهی | سری، در سروری، بالای نی، افروختن باید | |
مگر روزی به دامانش توانی دست دل یازی | غریب از خویشتن، بر آشنا پرداختن باید | |
بت ما و منی آزرده دارد خاطر ما را | به روی این حریف فتنهگر، تیغ آختن باید [۴] |
علمدار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
در شعلهی نگاه تو نقشی نیست آب | موج هزار آینه در خود شکست آب | |
زان لعل لب که جوش زد از آتش عطش | درگیر و دار معرکه طرفی نیست آب | |
برخاست از فرات شراری کز التهاب | آتش به جان فکند ز بالا و پست آب | |
مشک از شهاب تیر ستم سینه چون صدف | بگشود و ریخت گوهر و در خون نشست آب | |
تا شد قلم در دست علمدار و آب ریخت | نالید جبرئیل، که ای وای، دست آب! | |
تا شبنمی رسد به گلستان مصطفی | همچون سپند از جگر مشک جست آب | |
امّا دریغ و درد که چون صید خورده تیر | بال و پری به هم زد و در خون نشست آب | |
ساقی به ساغری ز عطش مستی آفرید | افشاند بر کرانهی عهد الست آب | |
در حیرتم بر اهل حرم از چه شد حرام | با آنکه مهر فاطمه بودهست و هست آب |
هوای حسین[ویرایش | ویرایش مبدأ]
جهان برید سیه جامه در عزای حسین | که سوخت شعلهی بیداد خیمههای حسین | |
ز آه پردوگیان حریم عرش خدای | زمانه خیمه برافراشت در عزای حسین | |
شب است و بادیه تاریک و در به در اطفال | حدیث درد که داند؟ به جز خدای حسین | |
بشوی گرد ملال از رخ یتیمانش | به اشک دیده چو باران، به کربلای حسین | |
ز بندبند زمین و زمان فغان برخاست | چه شورهاست خدایا به نینوای حسین | |
گذشت از سر و سامان و جان به جانان داد | هزار جان من و عالمی فدای حسین | |
شفق ز تشت افق تا گشود چشمهی خون | فلق بریده سرآمد که این به پای حسین | |
شکسته قامت و از پا فتاد، زینب را | ببین برابر بیمار مبتلای حسین | |
به تیغ حادثه «مشفق» جدا ز پیکر باد | سری که نیست در او لحظهای هوای حسین |
آینه آب[ویرایش | ویرایش مبدأ]
شعلهور آمد ز دود آه ابو الفضل | آینهی آب در نگاه ابو الفضل | |
از جگر آب مشکِ ریخته بر خاک | موج عطش خیمه زد ز آه ابو الفضل | |
تا نبرد آب در حریم پیمبر | لشکر بیداد بست راه ابو الفضل | |
هست یقین روز حشر پیش خداوند | دست و سر و چشم و تن گواه ابو الفضل | |
کیست جز از ذات کردگار به محشر | تا شود از عدل، دادخواه ابو الفضل | |
هر سحر از درد و داغ، لالهی خورشید | روی به خون شسته در نگاه ابو الفضل | |
میشنوم از نوای نای حسینی | نغمهی الّا، زلا اله ابو الفضل |