خلیل ذکاوت: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
(شعر گلچرخ را اصلاح کردم) |
||
(۱۲ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۸ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۷۲: | خط ۷۲: | ||
}} | }} | ||
==دربارهی شاعر== | ==دربارهی شاعر== | ||
خلیل ذکاوت فرزند محمد به سال ١٣٥٠ ه.ش در شهرستان «لامرد» دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش و متوسطه را تا اخذ دیپلم در شیراز گذراند و چند سال بعد از دانشگاه پیام نور لامرد، در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغ التحصیل گردید. وی فعالیتهای شعری خود را از دوره نوجوانی آغاز کرد و از همان زمان، سرودههایی از او در نشریات استانی و کشوری چاپ میشد. از ذکاوت تاکنون سه مجموعه شعر به چاپ رسیده است: «فصل شروع کبوتر»، «گزیده ادبیات معاصر شماره ٦٧» و «اما دلم نیامد»، که کتاب اخیر مجموعه غزلهای وی با مقدمه ای از محمدعلی بهمنی | خلیل ذکاوت فرزند محمد به سال ١٣٥٠ ه.ش در شهرستان «لامرد» دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش و متوسطه را تا اخذ دیپلم در شیراز گذراند و چند سال بعد از دانشگاه پیام نور لامرد، در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغ التحصیل گردید. وی فعالیتهای شعری خود را از دوره نوجوانی آغاز کرد و از همان زمان، سرودههایی از او در نشریات استانی و کشوری چاپ میشد. از ذکاوت تاکنون سه مجموعه شعر به چاپ رسیده است: «فصل شروع کبوتر»، «گزیده ادبیات معاصر شماره ٦٧» و «اما دلم نیامد»، که کتاب اخیر مجموعه غزلهای وی با مقدمه ای از [[محمد علی بهمنی|محمدعلی بهمنی]] است. | ||
وی در قالب کلاسیک شعر میسراید و بیشتر غزلسرا است، اما در سرودن مثنوی و قصیده و دوبیتی و ترکیب بند نیز تواناست. | وی در قالب کلاسیک شعر میسراید و بیشتر غزلسرا است، اما در سرودن مثنوی و قصیده و دوبیتی و ترکیب بند نیز تواناست. | ||
==اشعار== | ==اشعار== | ||
''' عطرِ عطش ''' | |||
'''<br /> | |||
بر سرِ ِ نیزه بلند است ندای تو هنوز''' | |||
گرم و گیراست دَم ِ نی به نوای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
در هیاهوی زمانها چه صداها کز یاد''' | |||
-همه رفتند و، فقط مانده صدای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
از گلوی تو، نه خون، در فَوَران فریاد است''' | |||
میخورد ناوکِ بیداد به نای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
میزند نَقْبْ به عمقِ شبِ سنگینخوابان''' | |||
میرسد تا به کجا بانگِ رسای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
ما که دیوانهی آن بند و کمندیم، از بس''' | |||
-دلکش است از سر نی، زلفِ رهای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
خرده گیرد به دل ما خِرَد و، حق دارد''' | |||
به سرِ عقل نخورده است هوای تو هنوز! | |||
'''<br /> | |||
دستِ او را تو گرفتیّ و بلندش کردی''' | |||
بوسه باید بزند عشق به پای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
خانهای ساختهای در دلِ جانسوختگان''' | |||
ایبنازم! چه سرِ پاست بنای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
پلک بی اشک روی هم نگذارم؛ همهشب''' | |||
میرسد روزیام از کربوبلای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
نه فقط ما فقرا ریزهخورِ خوانِ توییم''' | |||
که سلاطین همه هستند گدای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
به گِلِ عالم فانی دمد از خون تو گُل''' | |||
رنگ و رو میدهدش آبِ بقای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
سردی و گرمی دنیا نکند رخنه به دین''' | |||
سرپناهی است بر این باغ عبای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
بارک الله!؛ چه کردی؟، چهقَدَر میبالد''' | |||
-به خود، از خَلقِ وجودِ تو، خدای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
جوشِ بازارِ جنون است؛ زیان خواهد دید''' | |||
آن گرانجان که نگشته است فدای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
بارِ عام است ولای تو، بلی، باز، ولی''' | |||
-خاص را باده دهد جامِ بلای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
دل ما میرود از هوش؛ میآید به مشام''' | |||
-بس که عطرِ عطش از صحن و سرای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
اشک در ماتم ِ تو آبروی ماست، حسین!''' | |||
عزّت ماست، عزیزا، به عزای تو هنوز | |||
'''<br /> | |||
آفتابیتر از او کیست؟؛ تویی، پس خورشید''' | |||
-میدمد صبحدمان ازچه به جای تو هنوز؟! | |||
گلچرخ | |||
ازچه ای دل تا ابد داغ است بازار [[حسین]]؟ | |||
چون خداوند از ازل خود شد خریدار حسین | |||
باد، از زلفِ رها بر نیزهاش، در راهِ شام | |||
تارِ مویی را گرفت و شد گرفتار حسین | |||
جلوهی جنّت به چشم انگار دودِ دوزخ است | |||
گر نباشد رخصت دیدار رخسار حسین | |||
هیچ میدانی که اوّل از همه در آخرت | |||
-آرزوی هر بهشتی چیست؟؛ دیدار حسین | |||
میشود یک شعلهی آن، ایشگفتا، چلچراغ | |||
باغِ آتش شد دل از داغِ شرربار حسین | |||
[[علی اصغر (ع)|کودک شش ماهه]] را حتّی نثار دوست کرد | |||
دشمنش در حیرت است از حدّ ایثار حسین | |||
آنچنان نشو و نما دشتِ شهادت، خود، نداشت | |||
رنگ و رویی اینچنینش داد گلزار حسین | |||
غم، عمودِ خیمهی بغضِ ملائک را شکست | |||
تا علم افتاد از دست [[عباس ابن علی(ع)|علمدار]] حسین | |||
میکند آشفته خوابِ بیرگان را دم به دم | |||
غیرتی این گونه دارد خون بیدار حسین | |||
تا شود هفتآسمان از چارسو در ششدرش | |||
زد به پهنای فلک، گلچرخ، پرگار حسین | |||
این دلیل دلنشین روشنتر است از آفتاب | |||
شب چه باشد تا که برخیزد به انکار حسین | |||
میشود آیینهآیین از زلالِ زمزمش | |||
شد اگر سنگِ سیاهی یاور و یار حسین | |||
کم بزن لاف و، بکش تیغ ِ عمل را از غلاف | |||
حرف بس!؛ کاری بکن همرنگ کردار حسین | |||
با چه رویی عیبِ این و آن کنم، وقتی که خود | |||
در مثل یار حسینم، در عمل بار حسین! | |||
تا سبکسنگین کنندش مردم صاحبعیار | |||
مرد را سنجند با میزان و معیار حسین | |||
بلبلِ باغِ شهیدانم که قول و فعلشان | |||
برگ و بویی دارد از گفتار و رفتار حسین | |||
شیشهای عطر است -سوغاتِ سفر-؛ آن را ببوس | |||
تاولی دیدی اگر بر پای زُوّار حسین | |||
تا که بشناسیش بهتر، رو بزن ای دل به عشق | |||
عقلِ تنها در نمیآرد سر از کار حسین | |||
''' داغ''' | |||
فوّاره زد از حنجرهات خون؛ همه فریاد | |||
فریادِ مذاب از جگرِ کوه شد آزاد | |||
فوّاره فرود آمد و یکیک قطراتش | |||
شد مشت که کوبیده شود بر سرِ بیداد | |||
<nowiki>***</nowiki> | |||
ای لالهی همزادِ ازل!، بی تو نمیرُست | |||
-بر خاکِ عدم، تا به ابد، عالَمِ ایجاد | |||
ای مرشد و ای میر!، که هم عشق، که هم عقل | |||
در مکتبِ تو هر دو شدند اسوه و استاد | |||
دنیا همه گویند و گواهند که از دین | |||
-ویرانه به جا بود و به دست تو شد آباد | |||
کَشتی چو تویی، خوف و خطر چیست؟؛ هرآنقدر | |||
-مخفی بخزد موج و مخالف بوزد باد | |||
تا برگ و برِ باغِ [[شهادت]] بشود نو | |||
ای خونِ خدا، خون تواَش نشو و نما داد | |||
<nowiki>***</nowiki> | |||
برخاستی ای کوه! ولی با کمرِ خم | |||
وقتی علم از دست [[علمدار]] تو افتاد | |||
ای کُشتهی لبتشنهی افتاده به هامون! | |||
قربانِ لبِ تشنهی تو گریهی ما باد | |||
زد مُهر به جان و دلِ ما آتشِ مِهرت | |||
بر باد رویم و نرود داغِ تو از یاد | |||
گودال، تنور، آن نوک نی، کاخ، خرابه | |||
ای سر!، به کجاها که گذارِ تو نیافتاد! | |||
قرآن به سرِ نیزه بخوان!، ای سرِ بیتن! | |||
شاید که همین نیزه شود منبرِ ارشاد | |||
از پیش شود تشنهتر آن تشنه، که آبی | |||
-نوشید و، سپس بر تو سلامی نفرستاد | |||
با خَلقِ تو احسنت به خود گفت خداوند | |||
خفتی چو به خون، گفت به تو دستمریزاد | |||
<br /> | |||
===رسول زخم=== | ===رسول زخم=== | ||
{{شعر}} | {{شعر}} | ||
{{ب| مدینه، کربلا را میشناسد|صدای آشنا را میشناسد}} | {{ب| مدینه، [[کربلا]] را میشناسد|صدای آشنا را میشناسد}} | ||
{{ب| مدینه، مثل کوفه بیوفا نیست|مدینه مثل شام پر جفا نیست}} | {{ب| مدینه، مثل [[کوفه]] بیوفا نیست|مدینه مثل [[شام]] پر جفا نیست}} | ||
{{ب| نی، از جانش «نوا» را دوست دارد|مدینه کربلا را دوست دارد}} | {{ب| نی، از جانش «نوا» را دوست دارد|مدینه کربلا را دوست دارد}} | ||
{{ب| چو زهرا از علی آن شب جدا شد|مدینه، مادر کرب و بلا شد}} | {{ب| چو زهرا از علی آن شب جدا شد|مدینه، مادر کرب و بلا شد}} | ||
{{ب| شبی که فاطمه در بستر افتاد|مدینه، کربلا را پرورش داد}} | {{ب| شبی که فاطمه در بستر افتاد|مدینه، کربلا را پرورش داد}} | ||
{{ب| کنشت و کعبه و دیر از حسین است|مگر که کربلا غیر از حسین است؟!}} | {{ب| کنشت و کعبه و دیر از [[حسین]] است|مگر که کربلا غیر از حسین است؟!}} | ||
{{ب| مدینه راه در شمس آشنائی است|هوا و آب و خاکش کربلایی است}} | {{ب| مدینه راه در شمس آشنائی است|هوا و آب و خاکش کربلایی است}} | ||
{{ب| مدینه منبع خون خدا بود|مدینه ابتدای کربلا بود}} | {{ب| مدینه منبع خون خدا بود|مدینه ابتدای کربلا بود}} | ||
خط ۱۵۷: | خط ۳۹۸: | ||
*[http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=700738&pageStatus=1&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص.] | *[http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=700738&pageStatus=1&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص.] | ||
== پیوست == | ==پیوست== | ||
[[رده:ادبیات]] | [[رده:ادبیات]] | ||
[[رده:شاعران]] | [[رده:شاعران]] | ||
[[رده:شاعران فارسی زبان]] | [[رده:شاعران فارسی زبان]] | ||
[[رده:شاعران معاصر]] | [[رده:شاعران معاصر]] | ||
<references /> | <references />{{شاعران}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲ مارس ۲۰۲۳، ساعت ۰۷:۴۰
خلیل ذکاوت (١٣٥٠ ه. ش) شاعر معاصر ایرانی است.
خلیل ذکاوت | |
---|---|
زادروز | ١٣٥٠ ه.ش لامرد |
کتابها | «فصل شروع کبوتر»،«گزیده ادبیات معاصر شماره 67»،«اما دلم نیامد» |
دربارهی شاعر[ویرایش | ویرایش مبدأ]
خلیل ذکاوت فرزند محمد به سال ١٣٥٠ ه.ش در شهرستان «لامرد» دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش و متوسطه را تا اخذ دیپلم در شیراز گذراند و چند سال بعد از دانشگاه پیام نور لامرد، در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغ التحصیل گردید. وی فعالیتهای شعری خود را از دوره نوجوانی آغاز کرد و از همان زمان، سرودههایی از او در نشریات استانی و کشوری چاپ میشد. از ذکاوت تاکنون سه مجموعه شعر به چاپ رسیده است: «فصل شروع کبوتر»، «گزیده ادبیات معاصر شماره ٦٧» و «اما دلم نیامد»، که کتاب اخیر مجموعه غزلهای وی با مقدمه ای از محمدعلی بهمنی است.
وی در قالب کلاسیک شعر میسراید و بیشتر غزلسرا است، اما در سرودن مثنوی و قصیده و دوبیتی و ترکیب بند نیز تواناست.
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
عطرِ عطش
بر سرِ ِ نیزه بلند است ندای تو هنوز
گرم و گیراست دَم ِ نی به نوای تو هنوز
در هیاهوی زمانها چه صداها کز یاد
-همه رفتند و، فقط مانده صدای تو هنوز
از گلوی تو، نه خون، در فَوَران فریاد است
میخورد ناوکِ بیداد به نای تو هنوز
میزند نَقْبْ به عمقِ شبِ سنگینخوابان
میرسد تا به کجا بانگِ رسای تو هنوز
ما که دیوانهی آن بند و کمندیم، از بس
-دلکش است از سر نی، زلفِ رهای تو هنوز
خرده گیرد به دل ما خِرَد و، حق دارد
به سرِ عقل نخورده است هوای تو هنوز!
دستِ او را تو گرفتیّ و بلندش کردی
بوسه باید بزند عشق به پای تو هنوز
خانهای ساختهای در دلِ جانسوختگان
ایبنازم! چه سرِ پاست بنای تو هنوز
پلک بی اشک روی هم نگذارم؛ همهشب
میرسد روزیام از کربوبلای تو هنوز
نه فقط ما فقرا ریزهخورِ خوانِ توییم
که سلاطین همه هستند گدای تو هنوز
به گِلِ عالم فانی دمد از خون تو گُل
رنگ و رو میدهدش آبِ بقای تو هنوز
سردی و گرمی دنیا نکند رخنه به دین
سرپناهی است بر این باغ عبای تو هنوز
بارک الله!؛ چه کردی؟، چهقَدَر میبالد
-به خود، از خَلقِ وجودِ تو، خدای تو هنوز
جوشِ بازارِ جنون است؛ زیان خواهد دید
آن گرانجان که نگشته است فدای تو هنوز
بارِ عام است ولای تو، بلی، باز، ولی
-خاص را باده دهد جامِ بلای تو هنوز
دل ما میرود از هوش؛ میآید به مشام
-بس که عطرِ عطش از صحن و سرای تو هنوز
اشک در ماتم ِ تو آبروی ماست، حسین!
عزّت ماست، عزیزا، به عزای تو هنوز
آفتابیتر از او کیست؟؛ تویی، پس خورشید
-میدمد صبحدمان ازچه به جای تو هنوز؟!
گلچرخ
ازچه ای دل تا ابد داغ است بازار حسین؟
چون خداوند از ازل خود شد خریدار حسین
باد، از زلفِ رها بر نیزهاش، در راهِ شام
تارِ مویی را گرفت و شد گرفتار حسین
جلوهی جنّت به چشم انگار دودِ دوزخ است
گر نباشد رخصت دیدار رخسار حسین
هیچ میدانی که اوّل از همه در آخرت
-آرزوی هر بهشتی چیست؟؛ دیدار حسین
میشود یک شعلهی آن، ایشگفتا، چلچراغ
باغِ آتش شد دل از داغِ شرربار حسین
کودک شش ماهه را حتّی نثار دوست کرد
دشمنش در حیرت است از حدّ ایثار حسین
آنچنان نشو و نما دشتِ شهادت، خود، نداشت
رنگ و رویی اینچنینش داد گلزار حسین
غم، عمودِ خیمهی بغضِ ملائک را شکست
تا علم افتاد از دست علمدار حسین
میکند آشفته خوابِ بیرگان را دم به دم
غیرتی این گونه دارد خون بیدار حسین
تا شود هفتآسمان از چارسو در ششدرش
زد به پهنای فلک، گلچرخ، پرگار حسین
این دلیل دلنشین روشنتر است از آفتاب
شب چه باشد تا که برخیزد به انکار حسین
میشود آیینهآیین از زلالِ زمزمش
شد اگر سنگِ سیاهی یاور و یار حسین
کم بزن لاف و، بکش تیغ ِ عمل را از غلاف
حرف بس!؛ کاری بکن همرنگ کردار حسین
با چه رویی عیبِ این و آن کنم، وقتی که خود
در مثل یار حسینم، در عمل بار حسین!
تا سبکسنگین کنندش مردم صاحبعیار
مرد را سنجند با میزان و معیار حسین
بلبلِ باغِ شهیدانم که قول و فعلشان
برگ و بویی دارد از گفتار و رفتار حسین
شیشهای عطر است -سوغاتِ سفر-؛ آن را ببوس
تاولی دیدی اگر بر پای زُوّار حسین
تا که بشناسیش بهتر، رو بزن ای دل به عشق
عقلِ تنها در نمیآرد سر از کار حسین
داغ
فوّاره زد از حنجرهات خون؛ همه فریاد
فریادِ مذاب از جگرِ کوه شد آزاد
فوّاره فرود آمد و یکیک قطراتش
شد مشت که کوبیده شود بر سرِ بیداد
***
ای لالهی همزادِ ازل!، بی تو نمیرُست
-بر خاکِ عدم، تا به ابد، عالَمِ ایجاد
ای مرشد و ای میر!، که هم عشق، که هم عقل
در مکتبِ تو هر دو شدند اسوه و استاد
دنیا همه گویند و گواهند که از دین
-ویرانه به جا بود و به دست تو شد آباد
کَشتی چو تویی، خوف و خطر چیست؟؛ هرآنقدر
-مخفی بخزد موج و مخالف بوزد باد
تا برگ و برِ باغِ شهادت بشود نو
ای خونِ خدا، خون تواَش نشو و نما داد
***
برخاستی ای کوه! ولی با کمرِ خم
وقتی علم از دست علمدار تو افتاد
ای کُشتهی لبتشنهی افتاده به هامون!
قربانِ لبِ تشنهی تو گریهی ما باد
زد مُهر به جان و دلِ ما آتشِ مِهرت
بر باد رویم و نرود داغِ تو از یاد
گودال، تنور، آن نوک نی، کاخ، خرابه
ای سر!، به کجاها که گذارِ تو نیافتاد!
قرآن به سرِ نیزه بخوان!، ای سرِ بیتن!
شاید که همین نیزه شود منبرِ ارشاد
از پیش شود تشنهتر آن تشنه، که آبی
-نوشید و، سپس بر تو سلامی نفرستاد
با خَلقِ تو احسنت به خود گفت خداوند
خفتی چو به خون، گفت به تو دستمریزاد
رسول زخم[ویرایش | ویرایش مبدأ]
مدینه، کربلا را میشناسد | صدای آشنا را میشناسد | |
مدینه، مثل کوفه بیوفا نیست | مدینه مثل شام پر جفا نیست | |
نی، از جانش «نوا» را دوست دارد | مدینه کربلا را دوست دارد | |
چو زهرا از علی آن شب جدا شد | مدینه، مادر کرب و بلا شد | |
شبی که فاطمه در بستر افتاد | مدینه، کربلا را پرورش داد | |
کنشت و کعبه و دیر از حسین است | مگر که کربلا غیر از حسین است؟! | |
مدینه راه در شمس آشنائی است | هوا و آب و خاکش کربلایی است | |
مدینه منبع خون خدا بود | مدینه ابتدای کربلا بود | |
مدینه سینهی راز حسین است | مدینه، خطّ آغاز حسین است | |
بنا در کربلا خشت از مدینه | زمین از کربلا، کشت از مدینه | |
در میخانهی هستی مدینه است | محیط و مرکز مستی مدینه است | |
مدینه مبدأ تاریخ درد است | شروع قصهی نامرد و مرد است | |
مدینه، زادگاه زخم شیعه است | و او، اول گواه زخم شیعه است | |
دمی که فاطمه افتاد و جان باخت | قیامت از مدینه، قد برافراخت | |
از آن ساعت که زهرا غرق خون شد | مدینه مطلع الفجر جنون شد | |
مدینه کوثرت کو؟ کوثرت کو؟ | مزار دختر پیغمبرت کو؟ | |
مدینه راز دار رنج شیعه است | بقیعش در حقیقت گنج شیعه است | |
مدینه تو دیار درد و عشقی | تو کی مانند کوفه یا دمشقی! | |
سلام ای شهر مهر و آشنایی | شکایت دارم از فصل جدایی | |
سلام ای شهر جد و مام و بابم | مدینه، کربلا کرده کبابم | |
مدینه، خوب ما را میشناسی | تو خاک کربلا را میشناسی | |
من آن تنها گل باغ حسینم | حسین فاطمه را نور عینم | |
مگو این آشنای دور، این کیست؟ | کسی جز شخص زین العابدین نیست | |
«چه میخواهی از این حال خرابم .. | مدینه، کربلا کرده کبابم! | |
مدینه باز کن دروازهات را | و بنگر میهمان تازهات را | |
نوایی که چنین ناله زنان است | صدای بغض زنگ کاروان است | |
رسیده کاروانی غرق ماتم | محرّم در محرّم در محرّم | |
رسیده کاروانی خرد و خسته | پر از دلهای زخمی و شکسته | |
ره آوردش به غیر از اشک و غم نیست | حرم دارد ولی میر حرم نیست | |
صدایی که طنین شور و شین است | نوای کاروان بیحسین است | |
بیا بنگر مدینه کاروان را | ببین از کربلا برگشتگان را | |
سفر ما را ز همدیگر جدا کرد | نمیدانی سفر با ما چهها کرد | |
نبودی تا ببینی ای مدینه | وداع زینب و اشک سکینه | |
نمیدانی چهها با ما عطش کرد | سکینه از عطش صد بار غش کرد | |
پرستوهای عاشق دستهدسته | سفر کردند با بال شکسته | |
ستم بر آل طاها شد مدینه | و دین پامال دنیا شد مدینه | |
نگین سبز خاتم را شکستند | حریم اسم اعظم را شکستند | |
مدینه آن سری که تاج دین بود | سزایش، آه، آیا این چنین بود؟ | |
به سینه نینوایی ناله دارم | غم هفتاد و دو آلاله دارم | |
رسول زخمهای کربلایم | یگانه وارث خون خدایم | |
مدینه، تازه این آغاز راه است | دمی، بیکربلا بودن گناه است | |
مدینه، فصل سخت صبر تا کی؟ | بماند ماه پشت ابر تا کی؟ | |
مگو با من که دیگر وقت دیر است | که خطّ عشق پایان ناپذیر است | |
قسم بر زخم اگر چه غرق دردم | ولی یک گام ازین رَه برنگردم | |
قسم بر خون و بین اللّه و بَینی | سری دارم پر از شور حسینی | |
همان دم که پدر افتاد و جان داد | تمام کربلا بر دوشم افتاد | |
من آن دنبالهی خون حسینم | پسر نه، بلکه مفتون حسینم | |
منم از عشق، خطّ یادگاری | منم حیدر تباری ذو الفقاری | |
زبانم سرخ و اشکم تیغ الماس | منم، من امتداد دست عبّاس | |
مپرس از من چرا در پیچ و تابم | مدینه، کربلا کرده کبابم! | |
نی، تا قیامت ناله دارد | مدینه، کربلا دنباله دارد [۱] |
کوثری از روح[ویرایش | ویرایش مبدأ]
ای خدا! در روز اوّل قالب غم ریختی | بعد از آن، در قالب غم، روح ماتم ریختی | |
ماتم و غم را درون هم عجین کردی، سپس | سوز و سازی از میان کم بود، آن هم ریختی | |
آن طرف، پیمانهای از عقل، کمکم ساختی | این طرف، میخانهای از عشق، نمنم ریختی | |
خاک را بر باد دادی، آب را آتش زدی | چار عنصر را یکی کردی و در هم ریختی | |
عقل و عشق و سوز و ساز و ماتم و غم جمع شد | تا که طرح و نقشهی ماه محرّم ریختی | |
ای محرّم، آتشی در سینهی حوّا شدی | ای محرّم، شورشی در جان آدم ریختی | |
غصّهی غربت شدی، در قلب هاجر سوختی | گریهی عصمت شدی، از چشم مریم ریختی | |
سینهای از راز تو در سینهی سینا نشست | کوثری از روح را در جسم زمزم ریختی | |
ای محرّم، ای شروع زخم و آغاز عطش | انقلابی در درون هر دو عالم ریختی | |
مرحبا ای دل، که امشب در عزای ایل عشق | شعلهشعله سوختی، اشک دمادم ریختی |
پرسش سرخ[ویرایش | ویرایش مبدأ]
قدرت درک گل یاس ندارند این قوم | قدر یک سنگ هم احساس ندارند این قوم | |
غافلند از اثر عشق و عطش، حق دارند | حرمت عاطفه را پاس ندارند این قوم | |
کربلا پاسخ یک پرسش سرخ است، دریغ | مثل حرّ جرأت وسواس ندارند این قوم | |
گرچه دلبستهی شمشیر و سناناند، ولی | ریشه در آهن و الماس ندارند این قوم | |
به خدایی که ندا داد که رب النّاس است | اعتقادی به رب و ناس ندارند این قوم | |
آب بر ایل عطش یکسره بستند، مگر | خبر از غیرت عبّاس ندارند این قوم | |
فاطمه در رخ زینب متجلّیست، ولی | قدرت درک گل یاس ندارند این قوم |
منابع[ویرایش | ویرایش مبدأ]
پیوست[ویرایش | ویرایش مبدأ]
- ↑ حدیث باب عشق؛ ص 115- 119.