پرویز بیگی حبیب آبادی
پرویز بیگی حبیب آبادی در سال 1333 ه. ش در اردستان چشم به جهان گشود. دیپلم ریاضی را در زادگاهش گرفت پس از گرفتن دیپلم، وارد خدمت در آموزشگاه افسری نیروی هوایی شد و پس از سی سال خدمت بازنشسته گردید. وی از شاعران بعد از انقلاب اسلامی و درجهدار نیروی هوایی است. سرودن شعر را از سال 1356 شمسی آغاز کرده و با تشکیل حوزهی اندیشه و هنر به جمع شاعران پیوست. اشعارش به صورت پراکنده در نشریات مختلف کشور، جُنگهای ادبی و برخی از مجموعههای گردآوری شده، انتشار یافته است. آثار انتشار یافتهی او عبارتند از: «غریبانه»، «گل، غزل، گلوله»، «آیینه در غبار»، «آن همیشه سبز»، «گزیدهی ادبیات معاصر، شماره 26» و حماسههای همیشه. -*- غروب بود و افق، حرفهای گلگون داشتز تیر فاجعه، زینب دلی پر از خون داشت غروب بود و غریبانه خیمهها میسوختکرانه چشم بدان حزن بیکران میدوخت نسیم، گیسوی خون را دمی تکان میدادبه این بهانه گل زخم را نشان میداد کبوتری که سوی بیکران سفر میکردکرانه را ز تپشهای خون خبر میکرد مگو مگو که دل سنگ بیخودانه گریستچو آشنای خدا را میان خون نگریست دل شکستهی زینب، شکستهتر میشدچو چشم طفل به سودای آبتر میشد فتاده بود ز اوج فلک ستارهی عشقشکسته بود به یک گوشه گاهوارهی عشق ستاده اسب و شکوهش سوار را کم داشتافق به سوگ شقایق هزار ماتم داشت در آن غروب که پرواز عشق شد تفسیردر آن غروب که رؤیای اشک شد تعبیر حماسه بود که از بطن خاک و خون میرُستسرشک بود که زخم ستاره را میشست تمام دشت به مفهوم لالهها شده بودمیان باد، پَر لاله رها شده بود نماز عشق، پر از حرف ارغوانی بودزمانه شاهد گلگونترین معانی بود به روی دست و سر و پای باره میراندنددوباره، باره به نعش ستاره میراندند نسیم، مویهکنان میگذشت از هر سویغبار، بهتزده مینشست بر هر روی نبود دست، که گیرد ستاره در آغوشمیان تیر، تن پارهپاره در آغوش نبود دست، که بیرون ز زخم آرد تیربه خیمه آب رساند اگر گذارد تیر سوار آب، چو پرواز را تجسّم کردچه صادقانه بدان زخمها تبسّم کرد ز خون لاله، تمام کرانه رنگین بودخمیده بود افق، بس که داغ سنگین بود ز سوگ، وسعت جنگل، تب خزان داردهزار مرثیه چشمان باغبان دارد هزار مرثیه آری ز دیده جاری بودبر این قبیله دگر فصل بیقراری بود دانشنامهی شعر عاشورایی، محمد زاده ،ج2،ص:1493 بهار آمد و پژمرد و دیده را تر کردتمام هستی خود را به سوگ پرپر کرد پرندگان همه پرواز را ز تن کندندمیان واقعه خود را به خاک افکندند هزار زخم به حیرت چو چشم واماندهستکه عشق بیسر و دست و کفن، رها ماندهست فراز، با همه قامت فرود آمده بودقیام، مویهکنان در سجود آمده بود صدای سوگ ز محمل به آسمان میرفتدرای مرثیه خوان بود و کاروان میرفت [۱]
یاد کربلا:
حکایتی که مرا با تو آشنا کردهستنگاه عاطفه را غرق لالهها کردهست همیشه نقطهی عطف سرشک با نامتهزار ولوله در چشمها به پا کردهست چه حکمتی است که ذهنم همیشه بوده استگه شکفتن خون یاد کربلا کردهست کبوتری که تو را دید و پر کشید و گذشتهزار بار سفر در خیال ما کردهست هزار عاشق در خون تپیده گاه عروجمیان غربت و رفتن تو را صدا کردهست نشانده شعر مرا در تخیّلی گلگونحکایتی که مرا با تو آشنا کردهست *** خاک را باور بر این باور نبودهیچ صیدی این چنین پرپر نبود هیچ جا مجموعهای اندوهواراین چنین از خون و خاکستر نبود هم غبار و هم غروب و هم غریبداغی از این داغ سنگینتر نبود سوختن در کام و باریدن ز چشمهیچ جا این گونه خشک و تر نبود عشق چون افتاد، جز گلهای زخمدر بر او جامهای دیگر نبود جز هجوم زخم ریز نیزههاکاروان را سایهای بر سر نبود
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1493-1494.
پی نوشت
- ↑ میراث عشق، ص 398، 399.