رفعت سمنانی
محمد صادق سمنانی متخلّص به «رفعت»، از شاعران دوران مشروطیّت است که با عارف قزوینی ارتباط نزدیکی داشته است.
او به زبان عربی مسلّط و در علوم هیأت، جفر، رمل، فلسفه و حکمت نیز وارد بوده است. جوانی خود را در سمنان گذراند و سپس به سفر حج رفته و بقیّهی عمر خود را در سلک درویشان و بسیار بیتکلّف زیسته است. او تا آخر عمر مجرّد باقی ماند و سالهای آخر عمر را در تهران به سر برد.
دیوانش در حدود هفت هزار بیت دارد و کتاب سرّ الاسرار (تفسیر سوره یوسف) او نیز دارای 6 هزار بیت میباشد. از باقی آثارش اطلّاعی در دست نیست. خود در مقدّمهی کتاب سرّ الاسرار ادبیات خود را پنجاه هزار بیت ذکر میکند. دیوانش شامل غزلیّات، قصاید و مسمّطات است.
رفعت به سال 1350 ه. ق. (1310 ش) وفات یافته است.
رفعت به علی بن ابی طالب علیه السّلام و خاندان او ارادتی خاص میورزید و از این روی قسمتی بزرگ از دیوان او حاوی اشعار و علی الخصوص مسمّطهای شیوایی در مدح آن بزرگواران است. [۱]
مسمط:
ماه افلاک بنی هاشم یعنی عبّاس | از ابو الفضل از این فضل بجو نام و نشان | |
ساقی باقی دین، هستی و سقای حسین | نشئه بخش می، از خُمِّ تَولّای حسین | |
قالب و قلب، دل و روح دلارای حسین | سرو بستان علی، لاله سیمای حسین | |
سرّ الّا الَّهی و آیت کبرای حسین | یکّه تاز صف میدان وفا، شیر ژیان | |
اولین معنی سردفتر دیوان وفا | دومین آینه صورت تصویر عطا | |
آیت اعظم و سالار و سپهدار حیاپرچم رایت اقبال و علمدار رجا | {{{2}}} | |
پشت و پشتیبانی و قلب دل شاه شهدا | پیشتاز سپه عشق، شه تشنه لبان | |
گرچه آن دشت، کران تا به کران دشمن بود | تا بُد عبّاس، حریم شه دین ایمن بود | |
خوف را، در دل آن خیل سپه مسکن بود | بزم زینب ز گلستان رخش گلشن بود | |
کودکان را همگی دست، بدان دامن بود | پاسبان بود شب و روز حسین را دربان | |
شاه جمشید حشم، خسرو خورشید غلام | دید چون ساقی شد بیسر و دست و بیجام | |
گفت این نشئه ترا تا باید هست مدام | نک تو آغاز بقائی و طراز انجام | |
غرّهات را نبود سلخ [۲] ایا بدر تمام | شمس وحدت را افلاکی و مه را کیوان [۳] |
قصیده:
چون حسین بن علی باید که جان خویش را | در زمین کربلا بذل ره جانان کند | |
ز اکبر و اصغر بپوشد چشم و چون عباس را | در منای عشقبازی تشنه لب قربان کند | |
سیّد سجّاد باید تا تمام حال خویش | وقف روز و شب به راه طاعت یزدان کند | |
یادم آمد شرح حالی زان امام حقپرست | ترسم ار گویم جهان را سر به سر ویران کند | |
بعد قتل خامس آل عبا چون ابن سعد | خواست تا غارت خیام مظهر سبحان کند | |
اهل بیت مصطفی حیران که آیا آن لعین | بعد قتل شه چه حکمی از پی ایشان کند | |
ناگهان در خیمهگه لشکر به غارت تاختند | کی زبان را قوه تا تقریر این عنوان کند | |
نه به جا چادر، نه معجر ماند از خیل زنان | نه کسی تا منع ظلم قوم بیایمان کند | |
یک طرف بر دور زینب جمع اطفال صغیر | بر چه دردی دختر شیر خدا درمان کند | |
از غم بیمار نالد یا غم اطفال شاه | گریه از بهر اسیری یا غم هجران کند | |
بعد غارت آتش اندر خیمهگاه دین زدند | از کجا کافر چنین بیداد در دوران کند | |
آتش کفر و نفاق کوفیان چون شد بلند | خواست زینب چارهی آن آتش سوزان کند | |
گفت با بیمار کای ز اسرار یزدان با خبر | چیست فرمان؟! گو که زینب طاعت فرمان کند | |
سید سجاد فرمود این نه شرط عهد ماست | گو که هرکس حفظ خود زین شعله نیران کند | |
عمه جان گو بیکسان را سر سوی صحرا نهند | هرکه با خود کودکی را برده و پنهان کند | |
آن زنان و کودکان رفتند و زینب بازماند | تا که از بیمار رفع شعلهی عدوان کند | |
عابدین فرمود کای زینب به صحرا کن فرار | تا مبادا آتش داغ منت بریان کند | |
گفت زینب کای به گیتی از حسینم یادگار | گر شود دور از تو زینب به که ترک جان کند | |
من ندانم بر عیال اللّه آن شب چون گذشت | آه باید شیعه دامن ز اشک پر مرجان کند [۴] |
مثنوی:
چون علی اکبر شبیه مصطفی | نور چشم انبیا و اولیا | |
دید کان سلطان اقلیم وجود | خالق جان، مالک غیب و شهود | |
ماند تنها همچو ذات پاک خویش | از غم احباب حال او پریش | |
قد علم بنمود با سوز و الم | اذن میدان خواست از میر امم | |
شه ز بحر غیب آمد در شهود | دید اکبر گشته لاهوتی وجود | |
چهره از انوار عشق افروخته | ماسوا را ز آتش دل سوخته | |
داد رخصت چونکه دیدش دست و بار | سوی بزم خاص و قرب کردگار | |
یافت پس رخصت ز سبط بو تراب | پای غیرت را نهاد اندر رکاب | |
برج زین شد منزل شمس الشرف | آفتاب از تاب رویش منخسف | |
سو به سوی آسمان برداشت شاه | برکشید از سینهی پر سوز آه | |
کای خدا بنگر که سوی این سپاه | نوجوانی را فرستادم به راه | |
که شبیه حضرت پیغمبر است | نور چشم مصطفی و حیدر است [۵] |
هست مروی که پس از قتل شه تشنهلبان | این خبر گوشزد آمد به همه جهان | |
آن که اول به سوی قبر حسین روی نمود | شیعیان! جابر عبد اللّه انصاری بود | |
زد به سر، خون ز بصر ریخت پس آن پیرِ گرام | با ادب گفت: «ای شاه به خون خفته سلام» | |
تا سه نوبت چو از آن قبر جوابی نشنید | کرد از زندگی خود به جهان قطع امید | |
بعد از آن گفت: که ای غرقه به خون، حق داری | که ندادی تو جوابی به من از غمخواری | |
ز آنکه در شام بود رأس تو در بزم یزید | هست در کربُ بلا جسم تو ای شاه شهید [۶] |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1056-1058.