عنقای اصفهانی (زاده 1260 در اصفهان- درگذشته 1308 در اصفهان) از شعرای سده سیزدهم بود.
عنقای اصفهانی
|
|
نام اصلی
|
میرزا محمد حسین
|
زمینهٔ کاری |
شعر و ادبیات
|
زادروز
|
1260 اصفهان
|
پدر و مادر
|
فرزند هماى شیرازى
|
مرگ
|
1308 اصفهان
|
ملیت
|
ایرانی
|
علت مرگ
|
مسمومیت ناشی از نوشیدن قهوه زهرآگین
|
لقب
|
ملک الشعرا
|
پیشه
|
شاعر و خوشنویس
|
سبک نوشتاری
|
سبک خراسانی و بیشتر سبک عراقی
|
تخلص
|
«عنقا»
|
زندگینامه
نامش میرزا محمد حسین، تخلص شعرىاش «عنقا» ملقب به «ملک الشعرا» و بزرگترین فرزند هماى شیرازى از شعراى پرآوازۀ سدۀ سیزدهم هجرى و برادر طرب اصفهانى و سُهاى اصفهانى بود. عنقا نزد پدرش به تحصیل علوم و فنون و خوشنویسى پرداخت و غالبا با شعرا و عرفا معاشر بود. فنون ادب فارسی و عربی و علوم عقلی و نقلی به خصوص فلسفه و عرفان را نزد پدر و دیگر اساتید در اصفهان آموخت. عنقا در انجمنهای شعرای اصفهان نظیر انجمن «ابوالفقراء» و انجمنهای بعد از آن شرکت میکرد و جزو شعرای طبقهی اول محسوب میشد. به سال 1286 هجری انجمن در خانهی عنقا برگزار شد. وی علاوه بر شاعری خوشنویس بود که این هنر را در نزد پدر و میرزا عبدالحسین گلستانه آموخته بود. او در سفری به تهران به سال 1292 هجری به دربار ناصرالدّین شاه قاجار راه یافت و لقب «ملک الشعرایی» را دریافت نمود.
آثار
طبع عنقاى اصفهانى در قصیده متأثر از شیوه متقدمین بوده و غالبا در سبک خراسانى شعر میسروده ولى در غزل و مراثى به سبک عراقى متمایل بوده است. مدایح غرّایی در مدح امام علی (ع) و مراثی کربلا در دیوان او قرار دارد.[۱]
برگزیده اشعار
چون شد شهید زهر جفا شاه دین حسین |
|
جن و ملک ز ماتم او سوگوار شد |
امشب دوباره زینب محزون یتیم گشت |
|
امشب دوباره کلثوم از غم فگار[۲] شد |
ای دوستان ز دیده روان خون دل کنید |
|
کز جور خصم چشم فلک اشکبار شد |
آه از دمی که در صف میدان، شه شهید |
|
بر تیغ کافران ستمگر دچار شد |
جانش چو جعد قاسم آشفته شد پریش |
|
روزش چو موی اکبر ناکام تار شد |
در خون چشم لاله رخانش، ز تیغ کین |
|
دامان دشت کرب و بلا لالهزار شد |
هر آهویش به دست گرازی اسیر گشت |
|
هر بلبلش به چنگ بازی شکار شد |
این هر دو ماه بود زمان عزای ما |
|
کز گریه چشمها همه ابر بهار شد[۳] |
مرثیه:
گلستان روی اصغر چونکه آید در خیالم |
|
غنچه پیکان گردد اندر چشم و چون بلبل بنالم |
غنچهی پیکان چو بر حلق علی اصغر آمد |
|
خون روان شد جای آب از چشم و شد شوریده حالم |
موی مشکین علی اصغر چو از خون گشت رنگین |
|
سال و مه از مویه مویم، روز و شب از ناله نالم |
یاد یاقوت لب لعل علی اصغر کنم چون |
|
خاک با دم گر نگردد دامن از خون مال مالم |
قمری باغ حسینی از نوا افتاد من چون |
|
با هزاران شور همچون بلبل شیدا ننالم |
با دو چشم تر سکینه گفت با عباس کای عم! |
|
خشک شد مرجان لعل اصغر شیرین مقالم |
خیز و بنشانش عطش از جرعهی آبی و بنشان |
|
آتش دل را که از سوزش زبان گردیده لالم |
خیز و مادر لحظهای بنشین و بنشان آتش دل |
|
کز جفای چرخ شام هجر شد صبح وصالم |
بر سر نعش علی اکبر بزاری گفت لیلی |
|
کز غمت مجنون شدم بر پا نه از گیسو عقالم |
مو بمو شرح پریشانی لیلی تا شنیدم |
|
همچو گیسوی علی اصغر پریشان گشت حالم |
راستی چون در گلستان بنگرم سرو و گلی را |
|
قامت و روی علی اکبر آید در خیالم |
ماه چون خورشید کسب از سایهی من نور کردی |
|
این زمان از جور گردون زرد رو همچون هلالم |
ماه رویم منخسف از سیلی شمر و سنان شد |
|
من که اندر ابر خجلت رفت خورشید از جمالم |
گر هزاران کوه قافم هست عصیان غم ندارم |
|
تا چو «عنقا» چاکر و مدحتگر معصوم و آلم |
گلستان روی اصغر چونکه آید در خیالم
|
|
غنچه پیکان گردد اندر چشم و چون بلبل بنالم
|
غنچهی پیکان چو بر حلق علی اصغر آمد
|
|
خون روان شد جای آب از چشم و شد شوریده حالم
|
موی مشکین علی اصغر چو از خون گشت رنگین
|
|
سال و مه از مویه مویم، روز و شب از ناله نالم
|
یاد یاقوت لب لعل علی اصغر کنم چون
|
|
خاک با دم گر نگردد دامن از خون مال مالم
|
قمری باغ حسینی از نوا افتاد من چون
|
|
با هزاران شور همچون بلبل شیدا ننالم
|
با دو چشم تر سکینه گفت با عباس کای عم!
|
|
خشک شد مرجان لعل اصغر شیرین مقالم
|
خیز و بنشانش عطش از جرعهی آبی و بنشان
|
|
آتش دل را که از سوزش زبان گردیده لالم
|
خیز و مادر لحظهای بنشین و بنشان آتش دل
|
|
کز جفای چرخ شام هجر شد صبح وصالم
|
بر سر نعش علی اکبر بزاری گفت لیلی
|
|
کز غمت مجنون شدم بر پا نه از گیسو عقالم
|
مو بمو شرح پریشانی لیلی تا شنیدم
|
|
همچو گیسوی علی اصغر پریشان گشت حالم
|
راستی چون در گلستان بنگرم سرو و گلی را
|
|
قامت و روی علی اکبر آید در خیالم
|
ماه چون خورشید کسب از سایهی من نور کردی
|
|
این زمان از جور گردون زرد رو همچون هلالم
|
ماه رویم منخسف از سیلی شمر و سنان شد
|
|
من که اندر ابر خجلت رفت خورشید از جمالم
|
گر هزاران کوه قافم هست عصیان غم ندارم
|
|
تا چو «عنقا» چاکر و مدحتگر معصوم و آلم
|
چون لب خشک علی اصغر آید در خیالم |
|
خوشتر این باشد زبان گردد بکام از غصه لالم |
راستی آن به که گردد مژّگان پیکان بچشمم |
|
غنچهی لعل علی اصغر چو آید در خیالم |
گشت مالامال خون قنداق اصغر چون ز پیکان |
|
دامن از سیلاب اشک آن به که گردد مال مالم |
گفت اندر قتلگه با نعش شاه دین سکینه |
|
کای پدر نه بر سرم نک دستی و بشنو مقالم |
سوختم از آتش دوری مسوزان بیش از اینم |
|
ساختم با درد مهجوری بپرس آخر ز حالم |
گرددم افزون پریشانی و روزم شب نماید |
|
گیسوی مشکین قاسم چونکه آید در خیالم |
از خروش زینب بییار محزون در خروشم |
|
وز ملال خاطر کلثوم دلخون پر ملالم |
تار گیسویم بچنگ ظالمی افتاد و از کین |
|
گوشوارم برد و داد از زخم سیلی گوشمالم |
عذرخواهان شاه گفتش کز کجا دست و سر آرم |
|
منکه از سم ستوران مخالف پایمالم |
زیر خنجر شاه دین با شمر گفت ای ظالم دون |
|
از طپش در التهابم وز عطش در اشتغالم |
گر ترا مقصود قتل من بود آن تیغ و آن سر |
|
دیگر ای ظالم چه میخواهی تو از اهل و عیالم |
زد عطش آتش بجانم سوخت مغز استخوانم |
|
آخر ای بیرحم سنگین دل ترحّم کن بحالم |
منکه جبریلم ز خدمت سرور خیل ملک شد |
|
چون شد اکنون پایمال مرکب اهل ضلالم |
خوشتر آن باشد گلستان حسینی خشک چون شد |
|
روز و شب در قاف غم «عنقا» چو بلبل می بنالم |
چون لب خشک علی اصغر آید در خیالم
|
|
خوشتر این باشد زبان گردد بکام از غصه لالم
|
راستی آن به که گردد مژّگان پیکان بچشمم
|
|
غنچهی لعل علی اصغر چو آید در خیالم
|
گشت مالامال خون قنداق اصغر چون ز پیکان
|
|
دامن از سیلاب اشک آن به که گردد مال مالم
|
گفت اندر قتلگه با نعش شاه دین سکینه
|
|
کای پدر نه بر سرم نک دستی و بشنو مقالم
|
سوختم از آتش دوری مسوزان بیش از اینم
|
|
ساختم با درد مهجوری بپرس آخر ز حالم
|
گرددم افزون پریشانی و روزم شب نماید
|
|
گیسوی مشکین قاسم چونکه آید در خیالم
|
از خروش زینب بییار محزون در خروشم
|
|
وز ملال خاطر کلثوم دلخون پر ملالم
|
تار گیسویم بچنگ ظالمی افتاد و از کین
|
|
گوشوارم برد و داد از زخم سیلی گوشمالم
|
عذرخواهان شاه گفتش کز کجا دست و سر آرم
|
|
منکه از سم ستوران مخالف پایمالم
|
زیر خنجر شاه دین با شمر گفت ای ظالم دون
|
|
از طپش در التهابم وز عطش در اشتغالم
|
گر ترا مقصود قتل من بود آن تیغ و آن سر
|
|
دیگر ای ظالم چه میخواهی تو از اهل و عیالم
|
زد عطش آتش بجانم سوخت مغز استخوانم
|
|
آخر ای بیرحم سنگین دل ترحّم کن بحالم
|
منکه جبریلم ز خدمت سرور خیل ملک شد
|
|
چون شد اکنون پایمال مرکب اهل ضلالم
|
خوشتر آن باشد گلستان حسینی خشک چون شد
|
|
روز و شب در قاف غم «عنقا» چو بلبل می بنالم
|
ای باد صبا نافه گشا بلکه تو باشی |
|
پیغامبر کرب و بلا بلکه تو باشی |
برگو بخم زلف علی اکبر ناشاد |
|
غارتگر چین شور ختا بلکه تو باشی |
با شبه پیمبر علی اکبر، شه دین گفت |
|
مقصود خدا از شهدا بلکه تو باشی |
جامی است لبالب ز بلا وز کف ساقی |
|
نوشندهی آن جام بلا بلکه تو باشی |
لیلی بخم زلف علی دست زد و گفت |
|
سر حلقهی ارباب وفا بلکه تو باشی |
با شور حسینی بنوا گفت سکینه |
|
کای عمه پناه اسرا بلکه تو باشی |
در کرب و بلا گفت به شاه شهدا عشق |
|
در مرتبه شاه شهدا بلکه تو باشی |
گفتا بجوابش شه بییار که ای عشق |
|
در کوی وفا راهنما بلکه تو باشی |
هرشب ز غمت ناله و فریاد برآریم |
|
فریاد رس روز جزا بلکه تو باشی |
در ماتمت امروز همی زار بنالیم |
|
فردای جزا شافع ما بلکه تو باشی |
عنقا بسرا نوحهی دلسوز جگرکاه |
|
مقبول حسین از شعرا بلکه تو باشی |
گر ز چشم دل بیاد لعل اصغر خون نباری |
|
مردمان گویند هیچت نیست ای جان رسم یاری |
غنچهی پیکان شد آگه از دهان اصغر ار نه |
|
هیچکس آگه نشد این نکته را از هوشیاری |
در خیالم چون لب خشک علی اصغر آید |
|
خوشتر آن باشد بگریم همچو ابر نو بهاری |
بشنود گر طیب مشکین گیسوی پرچین اکبر |
|
نافه خون دل خورد در ناف آهوی تتاری |
ام لیلی گشت مجنون، زلف چون زنجیر اکبر |
|
دید اندر خاک و خون افتاده بیعزّت بخواری |
گفت مادر خیز و بنشین شانه زن بر موی مشکین |
|
تا پریشانی ما آشفتگان را جمع آری |
آفتاب برج عصمت زینب غمدیده گفتا |
|
مو کِنان مویه کُنان با نعش شاه دین به زاری |
خیز و بنشین ای برادر دختران خویش بنگر |
|
بیپدر بیعم و مادر سر برهنه بیعماری |
ناگهان آوازی از بریده حلقومش برآمد |
|
غم مخور خواهر زمانی صبر کن در سوگواری |
چون برآمد دود ظلم از خیمهگاه شاه بیکس |
|
ای فلک جا دارد آتش جای خون از دیده باری |
گلشن آل نبی از صرصر کین چون خزان شد |
|
با دل پر خون بگریم همچو ابر نوبهاری |
در نوا عنقا نگردی بلبل گلزار جنّت |
|
راست با شور حسینی گر بلحن خود نزاری |
گر ز چشم دل بیاد لعل اصغر خون نباری
|
|
مردمان گویند هیچت نیست ای جان رسم یاری
|
غنچهی پیکان شد آگه از دهان اصغر ار نه
|
|
هیچکس آگه نشد این نکته را از هوشیاری
|
در خیالم چون لب خشک علی اصغر آید
|
|
خوشتر آن باشد بگریم همچو ابر نو بهاری
|
بشنود گر طیب مشکین گیسوی پرچین اکبر
|
|
نافه خون دل خورد در ناف آهوی تتاری
|
ام لیلی گشت مجنون، زلف چون زنجیر اکبر
|
|
دید اندر خاک و خون افتاده بیعزّت بخواری
|
گفت مادر خیز و بنشین شانه زن بر موی مشکین
|
|
تا پریشانی ما آشفتگان را جمع آری
|
آفتاب برج عصمت زینب غمدیده گفتا
|
|
مو کِنان مویه کُنان با نعش شاه دین به زاری
|
خیز و بنشین ای برادر دختران خویش بنگر
|
|
بیپدر بیعم و مادر سر برهنه بیعماری
|
ناگهان آوازی از بریده حلقومش برآمد
|
|
غم مخور خواهر زمانی صبر کن در سوگواری
|
چون برآمد دود ظلم از خیمهگاه شاه بیکس
|
|
ای فلک جا دارد آتش جای خون از دیده باری
|
گلشن آل نبی از صرصر کین چون خزان شد
|
|
با دل پر خون بگریم همچو ابر نوبهاری
|
در نوا عنقا نگردی بلبل گلزار جنّت
|
|
راست با شور حسینی گر بلحن خود نزاری
|
آمد محرّم و باز چون ابر نو بهاری |
|
از چشم مردمان شد سیل سرشک جاری |
جای سرشک طوفان آن به کنیم جاری |
|
از دیده بر شهیدان چون ابر نو بهاری |
بر حال سوگواران خون جگر چو باران |
|
آن به چو غمگساران ای دل ز دیده باری |
دلهای داغداران ای باغبان بیاد آر |
|
در ساحت گلستان گر لالهیی بکاری |
ای باد عنبرین بو مجروح قاسم و تو |
|
از نافههای آهو در جیب مشک داری |
با اکبر دلارا با ناله گفت لیلا |
|
تو در میان اعدا چون گل میان خاری |
در کربلا گذر کن بر قتلگه نظر کن |
|
رو ترک جان و سر کن کاین است شرط یاری |
بر گنج علم یزدان بنشست شمر و برخاست |
|
از اهل بیت اطهار افغان و آه و زاری |
در خاک و خون سکینه غلطان چو دید شه ر |
|
اگفتا پدر ز جا خیز بنشین به شهریاری |
بنگر که شمر و خولی از تیغ و تازیانه |
|
این میکشد به زورم وان میکشد به زاری |
جا داشت شاه مظلوم گوید به طفل معصوم |
|
کای داغدار محروم خو کن به سوگواری |
چندان گریست زینب بر کشتهی برادر |
|
کز شش جهت فراتی شد از سرشک جاری |
کلثوم اشکباران گفتا ز داغ یاران |
|
کای چرخ بر اسیران وقت است رحمت آری |
«عنقا» نه من بنالم از شور نینوا راست |
|
نالان در این گلستان چون من بود هزاری |
ای پشت دین احمد پر شد ز کفر عالم |
|
وقت است دست غیرت از آستین برآری |
آمد محرّم و باز چون ابر نو بهاری
|
|
از چشم مردمان شد سیل سرشک جاری
|
جای سرشک طوفان آن به کنیم جاری
|
|
از دیده بر شهیدان چون ابر نو بهاری
|
بر حال سوگواران خون جگر چو باران
|
|
آن به چو غمگساران ای دل ز دیده باری
|
دلهای داغداران ای باغبان بیاد آر
|
|
در ساحت گلستان گر لالهیی بکاری
|
ای باد عنبرین بو مجروح قاسم و تو
|
|
از نافههای آهو در جیب مشک داری
|
با اکبر دلارا با ناله گفت لیلا
|
|
تو در میان اعدا چون گل میان خاری
|
در کربلا گذر کن بر قتلگه نظر کن
|
|
رو ترک جان و سر کن کاین است شرط یاری
|
بر گنج علم یزدان بنشست شمر و برخاست
|
|
از اهل بیت اطهار افغان و آه و زاری
|
در خاک و خون سکینه غلطان چو دید شه ر
|
|
اگفتا پدر ز جا خیز بنشین به شهریاری
|
بنگر که شمر و خولی از تیغ و تازیانه
|
|
این میکشد به زورم وان میکشد به زاری
|
جا داشت شاه مظلوم گوید به طفل معصوم
|
|
کای داغدار محروم خو کن به سوگواری
|
چندان گریست زینب بر کشتهی برادر
|
|
کز شش جهت فراتی شد از سرشک جاری
|
کلثوم اشکباران گفتا ز داغ یاران
|
|
کای چرخ بر اسیران وقت است رحمت آری
|
«عنقا» نه من بنالم از شور نینوا راست
|
|
نالان در این گلستان چون من بود هزاری
|
ای پشت دین احمد پر شد ز کفر عالم
|
|
وقت است دست غیرت از آستین برآری
|
یاد آید زینبم کش لاله باشد داغداری |
|
هرکجا بینم غریبی بیکسی دور از دیاری |
نکتهی لعل و رخ اصغر به یاد آید چو بینم |
|
غنچهای در گلستانی لالهای در لالهزاری |
قامت موزون اکبر راستی آید به یادم |
|
بنگرم چون سرو رعنایی به طرف جویباری |
مجمع آشفتگی باشد پریشان موی اکبر |
|
ورنه ایشان هیچ نبود یا نشد از روزگاری |
بویی از مشکین خط اکبر به همراه ارمغان بر |
|
ای صبا بر تربت زهرا اگر آری گذاری |
عرض کن ای بانوی خلد از پریشانی زینب |
|
آگهیت نیست یک مو کاین چنین داری قراری |
گلستانی را که پروردی به خون دل نظر کن |
|
غرق خونش غنچه گل پژمرده لاله داغداری |
غنچه لعل اصغر و گل روی اکبر لاله لیلی |
|
وقت آن آمد که سر از غرفهی جنّت برآری |
تا ببینی پارهپاره همچو گل از تیر و خنجر |
|
پیکری را کش نبی از جان نکوتر داشت باری |
گفت با زینب سکینه عمهی بییار محزون |
|
هست آیا همچو من آوارهی دور از دیاری |
بیکسی بییاوری بیخانمانی بیپناهی |
|
بیدلی بینان و آبی بیلباسی سوگواری |
مشتری شد سایهی روی مرا خورشید روزی |
|
رفت اندر ابر خجلت شب چو ماه از شرمساری |
گفت زینب جان عمه غم مخور کاندر مدینه |
|
خان و مانت هست و هم شهزادهیی هم شهریاری |
چند میداری روا ای چرخ بیمهر از سر کین |
|
آل عصمت پابرهنه آل سفیان در عماری [۴] |
یاد آید زینبم کش لاله باشد داغداری
|
|
هرکجا بینم غریبی بیکسی دور از دیاری
|
نکتهی لعل و رخ اصغر به یاد آید چو بینم
|
|
غنچهای در گلستانی لالهای در لالهزاری
|
قامت موزون اکبر راستی آید به یادم
|
|
بنگرم چون سرو رعنایی به طرف جویباری
|
مجمع آشفتگی باشد پریشان موی اکبر
|
|
ورنه ایشان هیچ نبود یا نشد از روزگاری
|
بویی از مشکین خط اکبر به همراه ارمغان بر
|
|
ای صبا بر تربت زهرا اگر آری گذاری
|
عرض کن ای بانوی خلد از پریشانی زینب
|
|
آگهیت نیست یک مو کاین چنین داری قراری
|
گلستانی را که پروردی به خون دل نظر کن
|
|
غرق خونش غنچه گل پژمرده لاله داغداری
|
غنچه لعل اصغر و گل روی اکبر لاله لیلی
|
|
وقت آن آمد که سر از غرفهی جنّت برآری
|
تا ببینی پارهپاره همچو گل از تیر و خنجر
|
|
پیکری را کش نبی از جان نکوتر داشت باری
|
گفت با زینب سکینه عمهی بییار محزون
|
|
هست آیا همچو من آوارهی دور از دیاری
|
بیکسی بییاوری بیخانمانی بیپناهی
|
|
بیدلی بینان و آبی بیلباسی سوگواری
|
مشتری شد سایهی روی مرا خورشید روزی
|
|
رفت اندر ابر خجلت شب چو ماه از شرمساری
|
گفت زینب جان عمه غم مخور کاندر مدینه
|
|
خان و مانت هست و هم شهزادهیی هم شهریاری
|
چند میداری روا ای چرخ بیمهر از سر کین
|
|
آل عصمت پابرهنه آل سفیان در عماری [۵]
|
منابع
پی نوشت
- ↑ برگزیده دیوان سه شاعر اصفهان؛ زندگانی عنقا با تلخیص، ص 3- 84.
- ↑ فگار: آزرده، خسته.
- ↑ برگزیدهی دیوان سه شاعر اصفهان؛ ص 897.
- ↑ همان؛ ص 778- 785.
- ↑ همان؛ ص 778- 785.