میرزا على نقى خان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
میرزا على نقى خان | |
---|---|
پدر و مادر | حاج آقا اسماعیل |
لقب | حکیم الممالک |
پیشه | شاعر |
سالهای نویسندگی | پزشک و پیشخدمت باشی دربار ناصری |
سبک نوشتاری | در غزل و قصیده سبک عراقى |
تخلص | حکیم |
میرزا على نقى خان شاعر و از پزشکان فرهیختۀ دورۀ ناصرى بود.
زندگینامه
میرزا على نقى خان متخلص به «حکیم» و ملقب به «حکیم الممالک»، فرزند حاج آقا اسماعیل، از افراد فرنگ رفته و آشنا به علوم روز و نیز زبانهاى خارجه بود که پس از داشتن مقامات و منصبهاى گوناگون سرانجام در دربار ناصرى با سمت پیشخدمت باشى مشغول به کار شد.[۱]
آثار
سبک شعرى «حکیم» در غزل و قصیده سبک عراقى است و به سبک متقدمین طبعآزمایى مىکرده و با آرایههاى لفظى و معنوى کاملا آشنا بوده است.
اشعار
در مصائب حضرت خامس آل عبا (ع)
نالۀ مرغ سحر مىدهد از صبح خبر | اختر صبح همانا ز افق بر زد سر | |
عطر ریزست به گل طرف چمن ژالۀ صبح | مشک بیزست هوا از نفس باد سحر | |
روى گل بشکفد از نالۀ بلبل به چمن | ناله را وقت سحر سخت عجیب است اثر | |
لاله بگشوده دهان از پى حمدِ بارى | خیز تا بشنوى آواز «هو الحق» ز شجر | |
وقت صبح است و صبوحى دهد آن یار شفیق | خنک آنان که کشیدند ازین جام به سر | |
قطرهاى داد به من ساقى و، دل مىطلبد | ز آن مىِ خاص دو جامى و سه جام دیگر | |
جرعهاى ز آن مى صافیم بنوشان ساقى! | که کند مست و ز خود بیخبرم تا محشر | |
عشق، بارى است که جز مست نیارد بیرون | اُشتر مست بباید کشد این بار نه خر | |
در ره عشق بسى خار که در پاى خلید | ره نبردیم دریغا به سوى آن دلبر | |
سهل پنداشتى این عشق و، ندانى هیهات | عاشقى کار کسى نیست که تن خواهد و سر | |
عشقبازى حقیقى ز حسین بن على | باید آموخت، بیاموز تو اى مرغ سحر! | |
پور فرخندۀ پیغمبر ما، ختم رسل | آن جگر گوشۀ زهرا و سلیل حیدر | |
پسر فاطمه و سبط رسول ثقلین | آن امام بن امام، آن وصى پیغمبر | |
آنکه در مهد به جبریل همى گفت سخن | آن شبیرى که قرین بود همیشه به شبر | |
منشأ علم ازل، عالم سر اللهى | که ز آینده و هم رفته مرا است جمر | |
گفت پیغمبر مرسل که: حسین است ز من | سنى و شیعه ازین قول بود مستحضر | |
آنکه گر او نشدى کشته به راه اسلام | کس نمىداد ز اسلام و از این شرع خبر | |
آنکه در کرب و بلا، شاکر و صابر به بلا | از سر شوق فدا کرد عزیزان و پسر | |
خشک لب گردد و، از آب نجوید قطره | گرچه در قدرت او کرد خدا ابر و مطر | |
در فرات آید و، لعلى نکند تر از وى | آب نوشد ز سر نیزه و نوک خنجر | |
آن خلیل بن خلیلى که به روز میعاد | جاى یک فدیه، فدا کرد ذبیحان یک سر | |
خوش فدا کرد به صد شوق و رضا و رغبت | پسرى، شیر ژیانى چو علىّ اکبر | |
ابلهى گفت که: در دهر نکرده عاقل | یک تنه جنگ به یک دشت سپاه و لشکر | |
گویش: اى بی خبر از سر شهادت به یقین | اى گرفتار شقاوت، همه افعال تو شر | |
هر که جز کشته شدن قصد ندارد به جهان | قاتل اریک بود ار صد، نکند هیچ حذر | |
آنکه تن عرضۀ شمشیر کند از سر شوق | زخم شمشیر جفا هرچه فزونتر، خوشتر | |
این بدن جامۀ جان است و، خود این جامۀ تنگ | نتوان کرد برون تا نشود چاک به بر | |
این یکى نکته ز اسرار شهادت بشنو | که دو صد نکته درین کار بُد از عالم زر | |
فدیهاى خواست خداوند جهان ز ابراهیم | برد در کوى منا فدیه چو پور آذر | |
گشت تقدیر که این امر به تعویق افتد | باز بیند رخ زیباى پسر را، هاجر | |
لیک امرى که شود صادر از آن مصدر کل | لاعلاج است که مجرى شود آن امر و قدَر | |
ماند این فدیه یکى وام به اولاد خلیل | این پسر بود و ادا کرد به جان دین پدر | |
سر این حادثه خواهى ز حکیمان مىجوى | که خود این مسأله گویند تو را روشنتر | |
جهل یک سو نه، و از راه غرض بیرون شو | دیده بگشاى و، به صحراى قیامت بنگر | |
تا ببینى تو در آن وادى پرخوف و محن | بر سر مسند اجلال، شفیع محشر | |
هر شهیدى به صف حشر: شهى صاحب گاه | بر سر از تاج شفاعت، ز جلالت افسر | |
یک طرف: صف رسولان، طرفى: صف فلک | از پى خدمت او بسته همه تنگ کمر | |
انبیا، مات ازین عزت و اجلال به حشر | شاد که این وعده پسر برد به سر | |
خود نگویى که: حسین از پى این جاه و جلال | به تن خویش خرید این همه اضرار و خطر | |
بلبل باغ ابد بود و به زندان قفس | شادمان گشت چو بشکست قفس را بر و در | |
هلهاى معنى غیرت! پسر شیر خدا! | شاید از لطف نوازى تو عبید و چاکر | |
بندۀ خویشتنم دان که کنم فخر به دهر | در بر خویشتنم خوان چو کنم رخت به در | |
سخت درمانده گرفتار جهان است «حکیم» | اى خداوند حکیمان! تو به سویش بنگر | |
من که باشم که کنم مدح تو اى شاه شهید؟! | مات در وصف صفاتت همه افهام و فِکَر | |
تا خداوند خدایى کند اندر دو جهان | تا به فضلش همه محتاج، صغیر و اکبر | |
دشمنانت همه در نار، مخلَّد به عذاب | دوستانت همه در جنت و جنب کوثر | |
مادح و ذاکرت اى شاه! مُخَلَّع ز رسول | قاتل و حاسد و بدخواه، مخلّد به سقر [۲] |