ابوالقاسم حسینجانی
ابوالقاسم حسینجانی
ابوالقاسم حسینجانی | |
---|---|
زادروز | 1228ه.ش بندرانزلی |
دربارهی شاعر
ابو القاسم حسینجانی میاندهی به سال 1328 ه. ش در بندر انزلی متولد شد. وی از دانشگاه تبریز در رشتهی مهندسی برق فوق لیسانس گرفت.
پیش از انقلاب از مبارزان و زندان کشیدگان بوده است و پس از انقلاب به سمت نخستین فرماندار بندر انزلی منصوب شده است. مردمگرایی، نطقهای آتشین، تدریس قرآن و نهج البلاغه از او چهرهای شاخص رقم زده است. هم چنین عاشقانه زیستن، شاعرانه نوشتن، شعر سرودن و تألیف و ترجمه، ویرایش، تدریس و فعالیتهای فرهنگی و مطبوعاتی از ویژگیهای زندگی اوست.
مهندس حسینجانی از اواخر دبیرستان شروع به سرودن اشعار عاشورایی نمود و هر شب عاشورا تا صبح شعری میسرود وی معتقد است که دو شعر «خونخواهی آب» و «دست و دریا» که هر دو دربارهی ابو الفضل عباس (ع) است شناسنامه و کارنامهی زندگیش میباشد.
آثار شاعر
از حسینجانی کتابهایی به چاپ رسیده است که همه شعر یا نثر ادبیاند و عبارتند از: «بیمرگ مثل صنوبر»، «مقدمهای بر شیطان»، «اگر شهادت نبود»، «حسین احیاگر آدم»؛ «چفیههای چاکچاک»، «در اقلیم خویشتن»، «سمت صمیمانهی حیات»، «عشق کبریت نیست»، «بهشت بوی تو را میدهد»، «درخت زندگی من است» و گزیدهی ادبیات معاصر شماره 89. هم چنین کتابهای «انتقال انرژی الکتریکی»، «تقویت کنندهها و نوسان سازها»، را به فارسی ترجمه کرده است.
اشعار
خونخواهی آب:
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم | کربلا منتظر ماست بیا تا برویم | |
ایستادهست به تفسیر قیامت زینب | آن سوی واقعه پیداست بیا تا برویم | |
خاک در خون خدا میشکفد، میبالد | آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم | |
از سراشیبی تردید اگر برگردیم | عرش زیر قدم ماست بیا تا برویم | |
دست عباس به خونخواهی آب آمده است | آتش معرکه برپاست بیا تا برویم | |
تیغ در معرکه میافتد و برمیخیزد | رقص شمشیر چه زیباست بیا تا برویم | |
کاش ای کاش که دنیای عطش میفهمید | آب مهریّهی زهراست بیا تا برویم | |
زره از موج بپوشیم و ردا از طوفان | راه ما از دل دریاست بیا تا برویم | |
چیزی از راه نماندهست چرا برگردیم؟ | آخر راه همین جاست بیا تا برویم | |
فرصتی هست اگر باز در این آمد و رفت | تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم |
دست و دریا:
کنار دل و دست و دریا ابو الفضل | تو را دیدهام بارها، یا ابو الفضل | |
تو از آب میآمدی مشک بر دوش | و من، در تو، غرق تماشا ابو الفضل | |
اگر دست میداد، دل میبریدم | به دست تو، از هر دو دنیا ابو الفضل | |
دل از کودکی، از فرات آب میخورد | و تکلیف شب، آب، بابا ابو الفضل | |
تو لب تشنه پرپر شدی، شبنم اشک | به پای تو میریزم، امّا ابو الفضل | |
فدک، مادری میکند کربلا را | غریبی تو هم مثل زهرا، ابو الفضل | |
تو را هر که دارد ز غم بینیاز است | وفا، بعد از این نیست تنها ابو الفضل | |
تو با غیرت و آب و دست بریده | قیامت بپا میکنی، یا ابو الفضل |
دستهای تشنه:
قمر بنی هاشم
به رود فرات که میزد،
آب، در پوست خود نمیگنجید!
در خیال خود، گمان میبرد که از دستهای تشنهی عباس، لبریز خواهد شد.
امّا
وقتی که آب را، تشنه رها ساخت.
در همه پیچ و تاب خیال فرات، تنها یک سؤال بود که موج میزد:
«آخر، چرا؟!»
عقل «اهل حساب است،
آب میخواهد، خواب میخواهد، خوراک میخواهد»
اما، عشق حساب را خودخواهی میپندارد، خود را نمیبیند، او را میخواهد، او را مینگرد و کارش، «خاطر خواهی» است نه حساب و کتاب»،
«الهی، ان اخذتنی بجرمی، آخذتک بعفوک؛ و ان اخذتنی بذنوبی، اخذتک بمغفرتک؛ و ان ادخلتنی النار، اعلمت اهلها: انی احبک! ...»
«خدایا، اگر جرم و گناهان مرا، در میان آوری، من نیز عفو و بخشش تو را به میان میکشم؛ و اگر مرا در آتش اندازی، در برابر همهی اهل آتش اعلام خواهم کرد که دوستت دارم!؟ ...»
عشق توسعه عقل است
با کمی عشق، تکلیف عقل را هم میشود روشن کرد.
درست است که در پای درس عشق، عقل گاهی هم چرت میزند.
اما جای ناامیدی نیست،
چشم او را هم کمکم میشود باز کرد
در همهمه غیرت و درد
مگر میشود کار دیگری هم کرد؟!
دلشوره درد، خواب را پس میزند و غیرت عشق، آب را.
همه چیز از آب حیات دارد و آب، از آبرو!
آبروی آب از نگاه مردانهی ملکوتی عباس موج برمیدارد
و دستهای تشنهی خاک، به تماشای چشمان ماه بنی هاشم بلند میشود
آبروی آب، از اوست؛
هر آب، که در مشک او نیست، آب نیست؛
آبرویی است فرو هشته!
ذهن علیل ابلیس، آدم را تنها خاک میبیند.
مکاشفه عطش و جانبازی، در باور آب و آتش نمیگنجد.
امّا
ابو الفضل، کار خود را میکند، ماندن کار او نیست.
دست از «آب» میشوید و از جان خویش نیز! ...
منابع
- دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1451-1453.