انسیه سادات هاشمی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
انسیه سادات هاشمی، در اردیبهشت ماه 1365 شمسی در قم متولد شد. او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است.
انسیه سادات هاشمی | |
---|---|
زادروز | اردیبهشت ماه 1365 ه.ش قم |
ملیت | ایرانی |
کتابها | «گنجشکها ویزا نمیخواهند» و «با مهارت بازی کردم؛ این هم کلیدهایم» |
مدرک تحصیلی | کارشناسی ادبیات عرب و کارشناس ارشد مترجمی عربی از دانشگاه تهران |
حوزه | سطح سه جامعة الزهرا (س) در رشته تفسیر و علوم قرآنی |
زندگینامه
انسیه سادات هاشمی فارغ التحصیل کارشناسی ادبیات عرب و کارشناسی ارشد مترجمی عربی از دانشگاه تهران (پردیس قم) و سطح سه جامعة الزهرا (س) در رشته تفسیر و علوم قرآنی است. تاکنون هفت کتاب از زبان عربی به فارسی ترجمه کرده که از بین آنها دو کتاب «گنجشکها ویزا نمیخواهند» و «با مهارت بازی کردم؛ این هم کلیدهایم» کتابهای ادبی هستند که ترجمه آثار نثر نزار قبانی شاعر سوری است. کتاب اول به چاپ رسیده و کتاب دوم در مراحل چاپ است. [۱]
اشعار
قصیده
ماه میگوید حساب امشب از هر شب جداست | شاهدش دیوانگی در جزر و مد آبهاست | |
با عطش وارد شوید! اینجا زمین علقمه است | مجلس لبتشنگان حضرت سقا به پاست | |
بی جهت این جمع بیپایان ما را نشمرید | جمع ِ ما هر جور بشمارید هفتاد و دو تاست | |
جای دنجی خواستی تا با خدا خلوت کنی | این حسینیه که گفته کمتر از غار حراست؟ | |
اشک را بگذار تا جاری شود شور افکند | هرچه پیش آید خوش آید، اشک مهمان خداست | |
شانه خالی کردهایم از کلّ یومٍ اشک و آه | گریه حرّی است این شب گریهها، اشکِ قضاست | |
اذن میدان میدهند اینجا به هرکس عاشق است | با رجزهای ابالفضلی اگر آمد سزاست | |
هروله در هروله این حلقه را چرخیدهایم | های! ایهاجر! بیا در این حرم، اینجا صفاست | |
شورِ ما را میزند هر تشنهکامی گوش کن! | حلقِ اسماعیل هم با العطشها همصداست | |
ایها العشاق! آب آوردهام غسلی کنید | رو به پایان است این حج، مقصد بعدی مناست | |
خنده قربانیان پر کرده گوش خیمه را | من نفهمیدم شب شادی است امشب یا عزاست؟! | |
گریههاتان را بیامیزید با این خندهها | سفره این شبنشینان تلخ و شیرینش شفاست | |
آب باشد مال دشمن، ما تیمم میکنیم | آبهای علقمه پابوسِ خاک کربلاست | |
ما اذانهامان اذانِ حضرتِ سجادی است | همهمه هر قدر هم باشد صدای ما رساست | |
أشهدُ أنَّ محمّد جدّ والای من است | أشهد أنَّ علی إلّای بعد از لافتاست | |
یک نفر از حلقه بیرون میزند وقت نماز | سینه خود را سپر کرده مهیای بلاست | |
ای مکبّر! وقت کوتاه است، قد قامت بگو | صف کشیدند آسمانها، پس علی اکبر کجاست؟ | |
گفت قد... قامت... جوانها گریهشان بالا گرفت | راستی! سجادههای ما همه از بوریاست! | |
از علی اکبر مگو! میپاشد از هم جمعمان | یک نفر این سو پریشان، یک نفر آنسو رهاست | |
چاره این جمع بیسامان فقط دستِ یکی است | نوحهخوان میداند آن منجی خودِ صاحب لواست | |
گفت عباس! آن طرف طفلی صدا زد العطش! | ناگهان برخاست مردی، گامهایش آشناست | |
مشک را بر دوش خود انداخت بسم الله گفت | زیر لب یکریز میگفت از من آقا آب خواست | |
حضرتِ عباسی از من دیگر اینجا را نپرس | آسمان را از کمر انداختن آیا رواست؟ |
برای زینب (س)
دیدم که ناگهان نفس آسمان گرفت | یکباره شد کبود و کران تا کران گرفت | |
دیدم دهان گشوده و فریاد میکشد | با خود مرا به سلسله باد میکشد | |
طوفان به هر اشاره مرا پرت میکند | پا میشوم دوباره مرا پرت میکند | |
تا ناگهان درخت بزرگی میان باد | آغوش شد به این تن لرزان پناه داد | |
چشمان سرخ باد رهایم نکرده است | دارد سوی درخت میآید تبر به دست | |
با زوزهها برید امان درخت را | بیرون کشید ریشه جان درخت را | |
از هول باد لرزهای افتاد بر تنم | دیدم گرفته است به یک شاخه دامنم | |
آویختم به شاخه ولی باد سر رسید | در من وزید و نعرهزنان شاخه را برید | |
در گیر و دار باد و درخت و غبار و خار | چشمم به سوی شاخهای افتاد استوار | |
تا شاخه را گرفتم و آرامتر شدم | دیدم که باد مانده و من هستم و خودم | |
حالا میان باد تنی خسته مانده است | دیگر فقط دو شاخه پیوسته مانده است | |
با آخرین رمق که در این جان خسته است | میگیرم آن دو را به هزار آرزو به دست | |
اما هنوز گرم نبردند بادها | دیگر مرا محاصره کردند بادها | |
بادی از آن کرانه که خنجر کشیده است | بادی از این کرانه که دورم تنیده است | |
بادی هدف گرفته یکی از دو شاخه را | بادی به کف گرفته یکی از دو شاخه را | |
از هر طرف هجوم میآرند بادها | آه این چه کینهای است که دارند بادها | |
شاخه به شاخه دلخوشیام را شکستهاند | گویا برای کشتن من شرط بستهاند | |
افتادهام به خاک و کسی غیر باد نیست | راهی شده است و فاصلهاش هم زیاد نیست | |
دنیا سیاه و دشت سیاه و هوا سیاه | طوفان که حمله میکند و من که بیپناه... |
بیدار شو! بلند شو زینب! بلند شو | کابوس دیدهای تو هم امشب؟ بلند شو | |
کابوس نه که خواب تو عین حقیقت است | کابوس نه حکایت عمری مصیبت است | |
حالا بلند شو که زمانش رسیده است | آبی بزن به رویت، رنگت پریده است | |
آماده شو که حالِ هوا هیچ خوب نیست | خورشید، بیرمق شده اما غروب نیست | |
طوفان رسیده است به بالای بسترش | پیغمبر و وداع؟ چه سخت است باورش... |
هرچند سایه سرمان را اجل شکست | غمگین مباش دخترکم مادرت که هست | |
از گریههای من در و همسایه خستهاند | حالا که سایهسار مرا هم شکستهاند | |
بگذار آفتاب خودش سایبان شود | بگذار قامتم به سرت آسمان شود | |
در آفتاب قطره به قطره روان شوم | بر گریهام بتابد و رنگین کمان شوم | |
تا سیلی نهایی طوفان میان دود | این آسمان پناه تو حتی اگر کبود | |
روزی تو نیز مثل من... انگار در زدند | حتماً پی شکستنم این بار در زدند | |
گریه مکن امان بده بگذار بگذرم | باید که مرد بار بیایی تو دخترم | |
طوفان به سادگی که رهایت نمیکند | مرد از هجوم درد شکایت نمیکند | |
باید همیشه در دل طوفان بایستی | یادت بماند آینه من که کیستی | |
از خود، حسین ـیوسف خودـ را جدا مکن | مگذار چاه... آه! پدر را رها مکن | |
این سایهسار خم شده رو به شکستن است | اینک زمان هروله باد بر من است | |
این شاخه شکسته که در باد میرود | آری امید توست که بر باد میرود... |
زینب بیا! به قلب پدر باز جان بده | زینب! بیا و مادریات را نشان بده | |
میخوانم از تَبَت غم پنهانی تو را | بوسیده داغ فاطمه پیشانی تو را | |
زینب! مَبین که بغضم و خاموش ماندهام | در گوش شهر یکسره از خویش خواندهام | |
این بغضها که در دلم انبار میشود | نهجالبلاغهای است که تومار میشود | |
ای کوفه! من همان پسر کعبهزادهام | پیش شما به دست نبی دست دادهام | |
از غم نمیزدودمتان کاش هیچ وقت | اصلاً ندیده بودمتان کاش هیچ وقت | |
خنجر گرفته زیر عبا! میشناسیام؟ | یک ذره فکر کن! به خدا میشناسیام! | |
دستی که این غریبه کشیده است بر سرت | حالا جواب میدهد اینگونه خنجرت | |
یک روز صبح، موعد پاداش میشود | این راز سر به مُهر، به خون فاش میشود... |
حالا میان باد تنی خسته مانده است | دیگر فقط دو شاخه پیوسته مانده است! | |
زینب! تویی و شاخهای از چشمه غدیر تا | از خودت جدا نشوی شاخه را بگیر | |
وقتی تمام شهر، وفا را فروختند | وقتی به یک بهانه شما را فروختند | |
وقتی سپر به دست گرفته نشستهاند | از تیغ و خون و نیزه و شمشیر خستهاند | |
برخیز و باز رسم وفا را نشان بده | تو مرد باش و غیرتشان را تکان بده | |
تنها تو باش مرهم داغ درونیاش | آن لحظهای که میترکد بغض خونیاش | |
اما مگو که پیش نگاه دلیرها | تشییع میکنند تو را خیل تیرها... |
طوفان نهیب زد: شب آخر رسیده است | بغض تو تا گلوی برادر رسیده است | |
حالا که تا شقیقه طوفان رسیدهای | احساس میکنی که به پایان رسیدهای | |
زینب! تویی که داغ مرا گریه میکنی؟ | پوشیدهای لباس عزا گریه میکنی؟ | |
باور نمیکنم که به اندوه تن دهی | باید بایستی و به من پیرهن دهی | |
باید به عهد خواهری خود وفا کنی | این شاخه را ببین به چه قیمت رها کنی | |
این خیمهها به حرمت تو ایستادهاند | پیش تو صف کشیده به هم دست دادهاند | |
با دیدن تو بغض من آرام میشود | تل از حضور توست که خوشنام می شود | |
باور کن از تو قافله غافل نمیشود | این ماجرا بدون تو کامل نمیشود | |
زیباست از نگاه تو این غم نگاه کن | ای اشکهای شوق تو مرهم، نگاه کن | |
اینجا به جای آب فقط اشک میچکد | این اشک بچههاست که از مشک میچکد | |
این کوره گداخته تا کربلا شود | باید تمام خاک به خون مبتلا شود | |
یک روزه از تمام خودت دل بریدهای | بیجانی و رجز به رجز داغ دیدهای | |
جانم نفس پی نفس آزاد میشود | وقت خروش سلسله باد میشود | |
پلکی بزن ببین که سرافراز ماندهام | بنشین که ساعتی است که قرآن نخواندهام | |
طوفان به قصد چادرت آماده میشود | گاهی چقدر رذل شدن ساده میشود | |
خورشید، سرخ و باد و زمین سرخ و آب سرخ | چشمان بیقرار تو از هولِ خواب، سرخ | |
حالا بلند شو که زمانش رسیده است... |
منابع
طرحی نو در دانشنامه شعر عاشورایی، مرضیه محمدزاده، ج 2، ص: 1264-1269.
پی نوشت
- ↑ گفتوگوی مؤلف با شاعر.