مصطفی جلیلیان مصلحی
مصطفی جلیلیان مصلحی، شاعر و پژوهشگر معاصر اهل مشهد، در سال 1355 شمسی متولد شد. او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است.
مصطفی جلیلیان مصلحی | |
---|---|
زادروز | 1355 ه.ش مشهد |
ملیت | ایرانی |
سبک نوشتاری | غزل، مثنوی، رباعی، سپید و نیمایی |
زندگینامه مصطفی جلیلیان مصلحی
ایشان از سال 1367 با هدایت ادیبان نامدار ایران زمین چون مرحومان ذبیحالله صاحبکار، قیصر امینپور، سید حسن حسینی و استاد احمد کمالپور و... کار خود را آغاز کرده است. وی در تلفیق شعر کلاسیک و شعر نو در بین شاعران شناخته شده و آثار ارزشمندی را با استفاده از این شیوه به شعر پویا و هدفمند معاصر ارائه کرده است. شعر مورد علاقه او و تبحرش در سرایش غزل، مثنوی، رباعی، سپید و نیمایی است و در نقد انواعِ ادبی نیز تواناست. مصلحی در سال 1386 در رشته شعر و ادبیات فارسی نخبه کشوری شناخته شد. او از استادان انجمن شعر معاصر خراسان رضوی و عضو ثابت انجمن شعر حوزه هنری، انجمن ادبی رضوی و خانه شعر جوان کشور است. وی همچنین موفق شده است عناوین برگزیده بسیاری در جشنوارهها و کنگرههای سراسری شعر احراز کند. از کارهای ادبی ایشان تصحیح و ویرایش علمی، ادبی دانشنامه شعر مهدوی و دو مجموعه گزینشی شعر معاصر رضوی و عاشورایی است. تحصیلاتش را در رشته حسابداری به پایان برده است. بیش از 25 اثر ادبی دارد و در حال حاضر در بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی شاغل است.
اشعار
مقرّبِ ازلی
چه در گشایش و تأثیرِ نقشِ پا داری؟ | که در شکوهِ قدم باغ لاله را داری! | |
کتاب زندگیات را عطش روایت کرد | اگرچه روی لبت چشمه بقا داری! | |
مقرّبِ ازلی، ای که از مشیمه غیب | به جامِ بادهی خود جرعهی بلا داری! | |
بریدی از حرم آن روز تا به دوست رسی | در استلام گر اندیشه خدا داری! | |
قسم به سینه تو ای نسیمِ بیداری | که رازهای مگو با دلِ صبا داری! | |
برای آنکه بخوانی سرودِ باران را | هزار حنجره فریادِ آشنا داری! | |
چه کرد مهر تو با خلوتِ خداجویان؟ | که مثل آینه یارانِ باوفا داری! | |
تو ذوالفقاری و پاس حریمِ ایمان را | سری به شام و دگر سر به کربلا داری! | |
سرت اگرچه جدا از تن استای گلِ نور! | به روی نیزه به لب باغی از صفا داری! | |
بنازم آن همه بیزاری از تعلّق را | که بر بدن کفن از نقشِ بوریا داری! | |
شبیه بغض غدیر است مکر دشمن تو | تو از صبوری حیدر چه جلوهها داری! | |
سپیدنامه اصحابِ کهف را گل بست | حکایتی که تو در متنِ نینوا داری! |
بهار عش
طلوع سینه پاک تو نور قرآن داشت! | نگاه نافلهخیزت هوای باران داشت! | |
فرشته با همه وسعت تغزّلِ عشق | به شعر ناب و بلند دل تو ایمان داشت! | |
همیشه سفره سبز سخاوت دستت | به متن باغ کرامت هزار مهمان داشت! | |
بنازم آینه صبح چشمهای تو را | که با تمام رسولانِ نور پیمان داشت! | |
نفس نفس دَم رحمانی از لبت میریخت | دمی که موج صدای تو قصد طوفان داشت! | |
شکفت معجز مهرت در آستانه وحی | که با تو از ازل این خانه اُلفتِ جان داشت! | |
چه داشت عُلقه تو با نگاه پیغمبر | که هر پگاه سرت را به روی دامان داشت؟! | |
قسم به سوره کوثر که با شکُفتن تو | حریم یاسِ نبی عطر ناب ریحان داشت! | |
فدای آن دلِ دریاییات که چون گلِ سرخ | مقام سروری موجی از شهیدان داشت! | |
تویی سلاله اندیشههای ناب نبی | تویی که بر تو خدا رحمتی فراوان داشت! | |
همیشه سایهنشینِ شعاع شوکت توست | سری که در قدمت آرزوی سامان داشت! | |
شبِ ولادت تو دید آسمان، بر لب | حدیث نام تو را فُطرسِ پریشان داشت! | |
دوباره بالِ پریدن گرفت از کرَمت | فرشتهای که ز لطفت به درد درمان داشت! | |
بهارِ عشق تویی، خوش به حال آینهای | که در حضور نمازش بهشت جریان داشت! |
عطش عشق!
در محرّم ثمر عشق و وفا را دیدم | حاصل کوشش یاران خدا را دیدم | |
عشق پرواز که در بالِ نگاهم گل کرد | صحنه پُر تپش کرب و بلا را دیدم | |
بین باغی که از ایثار معطّر شده بود | چشمهی جاری خون شهدا را دیدم | |
ساقی تشنهلبان بر لب دریا جان داد | در دل عاشق او موج صفا را دیدم | |
عطش عشق به رگهای شفق میجوشید | رنگِ آزادگی و مهر و وفا را دیدم | |
عاشقی در تب جانسوز شهادت میسوخت | در زلال دل او روح دعا را دیدم | |
داغ زنجیرِ بلا گرچه بسی سوزان بود | اوج آزادی خیل اُسرا را دیدم | |
بانگ فریادِ عطش تا دل افلاک رسید | ||
وقتِ جوشیدن خون از جگر خاک رسید |
حج ناتمام
نامحرمان راز قیامش را نفهمیدند | رمز قیام و اوجِ نامش را نفهمیدند | |
هفت آسمان در نای خود آوای غربت داشت | مردی که معنای کلامش را نفهمیدند | |
آزادگی را رنگورویی تازه میبخشید | نامردمان لطف مرامش را نفهمیدند | |
مقصودش از ترک حرم حفظ عدالت بود | تفسیر حجّ ناتمامش را نفهمیدند | |
کامی عطشپرور به عالم هدیه کرد امّا | تَر دامنان هرگز پیامش را نفهمیدند | |
حتّی شبِ آخر شبِ نجواگران عشق | آهنگ زیبای خیامش را نفهمیدند | |
از مشرق نِی سر زد آن خورشیدِ روشنگر | سنگیندلان اوج مقامش را نفهمیدند |
رباعی
گفتند که این نمادِ بیجان شدن است | این آخرِ سر دچار طوفان شدن است | |
دیدند امّا ... که چارده قرن بهار | در مکتب کربلا گلافشان شدن است |
ای موجِ صدای عشق در حنجر تو | تفسیر شُکوه نور در باور تو | |
در خاطر خواهرت نمانده چیزی | جز یاد غریبِ لحظه آخر تو |
ای سوره نور! آیهها تاباندی | پا بر سرِ دل نهاده، دست افشاندی | |
مولای غریبِ من، در آن ظهرِ عطش | در معرکه، بیسر، چه نمازی خواندی!! |
از خاطرههای آبیات حرف بزن | از نهضتِ آفتابیات حرف بزن | |
سردارِ حماسهها! پس از یک چلّه | با خواهرِ انقلابیات حرف بزن! |
دور از تو غمت مرا رعایت میکرد | از جلوه صبر تو حکایت میکرد | |
خورشیدِ به نی نشستهام، یادت هست: | بر نیزه، خدا تو را تلاوت میکرد!! |
ای پلکِ صبوری تو، ما را آرام | چرخانده مرا شوق پَرَت، بام به بام | |
شرمنده برادر! که سفیری گم شد | از خیلِ کبوتران، به ویرانه شام! |
میسوخت از التهاب، جانت ای گل! | کمرنگ شد از عطش توانت، ای گل! | |
پرپر شدن از داغ در آن صحرا بود | برنامه فصل امتحانت ای گل! |
چون چشمه برآمدهست سرسبز شود | با چشمِ تر آمدهست سرسبز شود | |
با جاری خون به عرصهی عاشورا | پیرانه سر آمدهست سرسبز شود! |
از باورِ تیرگی جدا میشد، حُرّ | با لشکرِ نور، آشنا میشد، حُرّ | |
بر بال فرشتگان به پرواز آمد | در خویشتنِ خویش رها میشد، حُرّ |
منابع
طرحی نو در دانشنامه شعر عاشورایی، مرضیه محمدزاده، ج 2، ص: 1075-1079.