غلامرضا شکوهی
غلامرضا شکوهی، در زمستان سال 1328 شمسی در مشهد متولد شد.
زندگینامه
دوران کودکی و نوجوانی خود رابا شنیدن برنامههای شعری و ادبی رادیو گذراند به گونهای که در ضمیرش رسوب کرد. غلامرضا شکوهی در سال 1351 از دانشکده الهیات و معارف اسلامی مشهد در رشته فلسفه فارغالتحصیل شد. سرودن شعر را از بیست سالگی شروع کرد. او علاوه بر حفظ دیوان حافظ و سعدی تمامی شاهکارهای ادبیات جهان را با ولع وصفناپذیری خوانده است. در سال 1355 در آموزش و پرورش استخدام و بیش از سی سال علاوه بر فلسفه، تمام شاخههای ادبیات را تدریس کرد. غلامرضا شکوهی هماکنون بازنشسته است و علاوه بر سرودن اشعار به جمعآوری و چاپ اشعارش مشغول است.
آثار غلامرضا شکوهی
آثار غلامرضا شکوهی عبارتند از: «آهی بر باغِ آئینه»، «یک ساغر نگاه»، «صد پرده آواز خاموش» و «سرمه در چشم غزل». همچنین کتاب «سرمه در چشم غزل» جایزه بهترین کتاب منتخب سال را دریافت کرد. شکوهی سفارش و توصیه خواندن اشعار این مجموعه را به دوستداران شعر میدهد. [۱]
اشعار
یک بغل آرزو
آشفته شد یال اسبت! از انحنایی که گل کرد یک دشت لاله رویید، از زخم جایی که گل کرد! | {{{2}}} | |
میزد ز سوز عطش موج، در آینه اشک دجله پرپر شد آه شقایق، در کربلایی که گل کرد! | {{{2}}} | |
حِس کرد آغوش چشمت، رؤیای هُرمِ عطش را سر زد به دشتِ نگاهت، تیر بلایی که گل کرد! | {{{2}}} | |
در سرزمینی که با سنگ، آئینهها را شکستند میریخت تندیس آتش، برق از هوایی که گل کرد! | {{{2}}} | |
چشم شرر بار خورشید، مییافت بر سینه دشت میگفت شب با ستاره، از ماجرایی که گل کرد! | {{{2}}} | |
اندام هر ذره خاک، رنگین ز خون ِخدا شد نیزاری از ناله برخاست، از نینوایی که گل کرد! | {{{2}}} | |
آنجا که چون شاخ شمشاد، دست تو از شانه افتاد با یک بغل آرزو رفت، دست جدایی که گل کرد! | {{{2}}} | |
ساقیترین تشنه میرفت، آبی بر آتش بریزد گل بوته نیزه رویید، از دستهایی که گل کرد! [۲] | {{{2}}} |
کوه صبر
من کوه صبرم، سر به دامانت نهاده! | تو دشت و بارانی از تیر، ایستاده! | |
چون آبشار غصه حجم درد خود را | بر صخره میبارم ز داغت، بیاراده! | |
میمیرد آن شبنم ز حسرت روی گلبرگ | وقتی که اشک از گونههایت اوفتاده! | |
گلهای باغت را به توفان میسپارند! | ای هستیات چون خلقت گل صاف و ساده! | |
مهتاب هم در کوچههای دشت خورشید | از ماتمت کوچید با پای پیاده! | |
گفتی به گوش زندگانی «لا اَرَی المَوت» | اما به گوش عشق خود «الا السَّعاده»! | |
در کام تو مرگ است یا شهد شهادت؟ | ای آنکه چون تو مادر گیتی نزاده! [۳] |
قیام سرخ
ببین در آئینه حسنت، بهار تشنهترین سبز است | نماد سرخ حضورت را، ببین دوباره ببین سبز است | |
اگر چه از لبه شمشیر، چکید خون گلویت سرخ | ولی قبیله پذیرفتند، که این حماسه یقین سبز است | |
کشیده نقش قیامت را، قلم در آینه تاریخ | که رنگ سرخ، همان سرخ است، نماد سرخ، همین سبز است | |
قعود سبز و قیام سرخ، به چشم آینه یکسان است | اگرچه قامت آن سرخ است، اگرچه هیأت آن سبز است | |
تو با حماسه سرخ خویش به روی نیزه خون گفتی: | که ای مردم ناباور یقین کنید که دین سبز است | |
شراره میدمد از خورشید، ستاره میچکد از هر چشم | ولی چو هیأت اندامت! نگاه سرو چنین سبز است | |
ز داغِ لاله دشت خون، اگر چه شعله به دل داریم | حضور عشق به ما آموخت، که دین به چشمِ زمین سبز است | |
به سرخرویی گل سوگند، به روح سبز صنوبر نیز | به خاطر گل روی توست، اگر بهشت برین سبز است [۴] |
شبخوانی
باد در بادیه سر در گم شبخوانی شد | آسمان از تپش آه تو توفانی شد | |
ناگهان خون تو بر نبض زمین جاری گشت | هر چه دل بود در آن ناحیه زندانی شد | |
نینوا در نفس داغ بیابان پیچید | شانهها گریه گیسوی پریشانی شد | |
خاک اگر ماند برای سر ما باقی ماند | آب از شرم تو در سر به گریبانی شد | |
تیغ از قامت خورشید اگر میتابد | در هوای تو در این صحنه بیابانی شد | |
ابر هم از سفر علقمه آمد آن روز | دل به دریای شهادت زد و بارانی شد | |
بعد از آن بارقه سرخ تو را شمس شموس | مدنی آمد و خورشید خراسانی شد [۵] |
منابع
طرحی نو در دانشنامه شعر عاشورایی، مرضیه محمدزاده، ج 2، ص: 450-452.