محمد کاظم طوسی‌

از ویکی حسین
نسخهٔ تاریخ ‏۱۲ اکتبر ۲۰۱۷، ساعت ۱۶:۴۲ توسط T.ramezani (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «محمّد کاظم فرزند ثقة الاسلام حاج شیخ محمد حسین توسّلی در سال 1290 ه. ق. در شهر مق...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

محمّد کاظم فرزند ثقة الاسلام حاج شیخ محمد حسین توسّلی در سال 1290 ه. ق. در شهر مقدّس مشهد متولد شد. پدرش از روحانیون و مدرّسین حوزه‌ی علمیه‌ی مشهد بود. محمد کاظم در سن 78 سالگی تصمیم گرفت اشعاری را که سروده بود مرتب کرده و به چاپ برساند. وی اشعارش را در پنج بخش: رنگ زندگی، ذوق مستی، بازتاب اندیشه‌های ناتمام، پیغام عقل، اوراق پراکنده تدوین کرده و به نام «پرتوی از حیات» منتشر نمود. او به سال 1327 ه. ش. و در 92 سالگی درگذشت. [۱]


ای سرور و رهبر شهیدان‌سوم ولی خدای سبحان {{{2}}}
ای گوهر پاک آفرینش‌وی زینت و زیب عرش رحمان {{{2}}}
ای تربت تو شفای آلام‌وی باب تو کهف مستمندان {{{2}}}
دارد به تو افتخار آدم‌باشد ز تو سرفراز انسان {{{2}}}
بر پا ز تو کاخ عدل و شفقت‌وز توست بنای ظلم ویران {{{2}}}
اسلام ز نهضت تو باقی‌قائم به قیام توست ایمان {{{2}}}
ارکان هُدا ز توست محکم‌بنیاد وفا به توست بنیان {{{2}}}
از خون تو باغ دین مصفّاباقی ز شهادت تو قرآن {{{2}}}
ای مظهر حق و روح و پاکی‌وی معدن عدل و عزّ و عرفان [۲] {{{2}}}


قصیده:


قهرمان عشق و آزادیست یک تن در جهان‌جز حسین فرزند زهرا قهرمان عشق نیست {{{2}}}
اختر برج وفا خورشید عالم تاب عشق‌همچو او رخشنده اندر کهکشان عشق نیست {{{2}}}
کز زن و فرزند و مال و خانمان یکسر گذشت‌در ره معشوق به زین امتحان عشق نیست {{{2}}}
وه چه خوش داد آزمایش در همه اطوار عشق‌هیچکس جز او شهید جاودان عشق نیست {{{2}}}
در بهای عشق جانان از سر هستی گذشت‌در همه عالم جز او بازارگان عشق نیست {{{2}}}
بود شه را در حرم دُرّ گرانی شیرخوارگفت ما را غیر ازین گوهر به کان عشق نیست {{{2}}}
باید این یکدانه گوهر را کنم تقدیم دوست‌نزد جانان بهتر از این ارمغان عشق نیست {{{2}}}
طفل را بگرفت و قربان رضای دوست کرددر جهان گویاتر از این ترجمان عشق نیست {{{2}}}
طفل خندیدی، مگر بر لب چنین بودش سخن‌جز من این‌سان شیرخواری پهلوان عشق نیست {{{2}}}
گشت خاموش و در آغوش پدر آرام یافت‌غیر اصغر با پدر کس هم عنان عشق نیست [۳] {{{2}}}


غزل:

تا شاه عشق کرد هوای لقای دوست‌بگسست بند مهر دل از ماسوای دوست {{{2}}}
از خانمان و مسکن خود دیده برگرفت‌زانرو که داشت یکسره در سر هوای دوست {{{2}}}
از طوف کعبه گشت روان سوی کربلابگرفت او به جان همه کرب و بلای دوست {{{2}}}
با اهل بیت خویش روان شد به کوی عشق‌تا هر چه داشت جمله برد در منای دوست {{{2}}}
در راه دوست کرد نثار از ره وفاعبّاس و عون و اکبر و اصغر فدای دوست {{{2}}}
لب تشنه داد جان به لب آب ای دریغ‌در خاک و خون فتاد که یابد رضای دوست {{{2}}}
اندر جهان که داده نشان سر جدا ز تن‌جز او که کند تلاوت قرآن برای دوست {{{2}}}
می‌خواست بانوان حریمش اسیر کین‌هم کودکان دُژم [۴] به ره ابتلای دوست {{{2}}}
از کربلا به کوفه و از کوفه به شام‌زنجیر کین به گردن عابد، برای دوست [۵] {{{2}}}


تا که شاه پاک‌بازان عزم کوی یار کرددر حریم کعبه حق رخصت دیدار کرد {{{2}}}
از طواف کعبه رو سوی منای حق نمودعاشقان پاکدل را واقف از اسرار کرد {{{2}}}
تا به میدان بلا وارد شد اندر کربلاپس چنین با همرهان آغاز در گفتار کرد {{{2}}}
هین که شرع مصطفی جدّم پیمبر شد تباه‌دینِ حق و حقّ ما را خصم دون انکار کرد {{{2}}}
وقت جان بازیست باید دست از جان شست و رفت‌می‌نشاید غفلت و سستی در این رفتار کرد {{{2}}}
هر که را در سر هوای وصلت جانان بودسر به کف بایست و جان را در رهش ایثار کرد {{{2}}}
عاشقان پاکدل را چون سر دیدار بودجرعه‌ای از نوش وصلش مست دیگر بار کرد {{{2}}}
دل ز جان شستند و با شاه جهان همدل شدندجمله را لبیک گویان عازم دیدار کرد {{{2}}}
هرچه در کان ولایت لؤلؤ شهوار داشت‌شاه در میدان عشقش عرضه در بازار کرد {{{2}}}
در قمار نرد عشقش هرچه بود او پاک باخت‌پاکبازان را خجل آن زبده ابرار کرد {{{2}}}
قاسم و عبّاس و عون و جعفر و عبد اللّهش‌اکبر و اصغر فدای طلعت دلدار کرد {{{2}}}
شد به خیمه بهر دیدار زنان و کودکان‌پس وداع آخرین با عترت اطهار کرد {{{2}}}
زان وداعِ آن جدایی چشم گردون خون گریست‌هم سکینه بهر بابش گریه‌ها بسیار کرد [۶] {{{2}}}


ترکیب‌بند:


1

تا دیده بر هلال محرّم فتاده است‌باری گران بدوش دل از غم فتاده است {{{2}}}
شد زنده باز خاطره کربلای عشق‌شور نشور در همه عالم فتاده است {{{2}}}
هرجا خروش و ناله‌ی وا حسرتا بلندهر سو غبار حسرت و ماتم فتاده است {{{2}}}
زان خون که موج آن ز مکان و زمان گذشت‌کشتی دل شکسته در این یم فتاده است {{{2}}}
گر جای اشک خون رود ز دیدگان رواست‌گریان ازین مصیبت جان سوز ماسوی است {{{2}}}


2

سوی منای دوست چو شد کاروان عشق‌از کعبه با شتاب که جانها فدایشان {{{2}}}
آید بگوش از جرس آوای الفراق‌بس زخمه بر دلست ز سوز درایشان {{{2}}}
در گرد راه غافله بینم غمام مرگ‌گویی اجل همی رود اندر قفایشان {{{2}}}
بیگانه از خودند همه آشنای حق‌غیر از رضای دوست نباشد رضایشان {{{2}}}
کاینسان ز خود بریده و مستانه می‌روندجان بر کفند و تا بر جانانه می‌روند {{{2}}}


3

چون خیمه زد به دشت بلا شاه کربلااز هر طرف محاصره قوم دون شدی {{{2}}}
کردند منع آبش و از سوز تشنگی‌در دیده‌اش جهان چو دخان نیلگون شدی {{{2}}}
فریاد العطش ز خیامش بلند بودجا داشت گر زمین ز مدارش برون شدی {{{2}}}
ای کاشکی فرات بر آن فرقه‌ی پلیدچون نیل بهرِ قِطْبی دون، جوی خون شدی {{{2}}}
ای اف بر این لئامت و ای اف ازین شقااز میهمان که آب کند منع ناروا؟ {{{2}}}


4

کشتند یاورانش و از غایت دغاتیغ جفا به فرق علی اکبرش زدند {{{2}}}
پشتش شکست از غم مرگ برادرش‌عبّاس تا عمود گران بر سرش زدند {{{2}}}
بنشست تیر غم به جنان بر دل بتول‌تا تیر بر گلوی علی اصغرش زدند {{{2}}}
هر سو نظر فکند شهیدی فتاده دیدزین غم شراره بر دل دانشورش زدند {{{2}}}
دیگر نماند هیچ یک از یاوران اوکردند از چهار طرف قصد جان او {{{2}}}


5

آه از دمی که شد به حرم شه پی وداع‌ناگاه شور ولوله بر شد ز خیمه‌گاه {{{2}}}
هشتاد و چهار کودک و بانو پریده رنگ‌پژمان و دادخواه گرفتند گرد شاه {{{2}}}
آن یک گرفته دامن شه را ز سوز دل‌وان یک گشوده عقده دل را به اشک و آه {{{2}}}
آن یک زبان به شکوه گشودی که ای پدروان یک فغان و ناله برآورد یا اخاه {{{2}}}
مپسندمان به دشت بلا بی‌پناه و زارما را به جز تو نیست شها یار و غمگسار {{{2}}}


6

با دخترش سکینه بفرمود جان من‌با آب دیدگان مزن آتش بخرمنم {{{2}}}
بس کن ز گریه قلب پدر را شرر مزن‌ترسم به گریه تو کند خنده دشمنم {{{2}}}
کن گریه آن زمان که ز جور و جفای خصم‌بینی سرم ز نیزه و در خاک و خون تنم {{{2}}}
امر شکیب و صبر زنان را نمود و گفت‌باید به راه دوست سر و جان فدا کنم {{{2}}}
بدرود گفتشان و به میدان شتاب کردزین غم دل سکینه و زینب کباب کرد {{{2}}}


7

آمد مقابل سپه و گفت ای گروه‌من نور چشم فاطمه فرزند حیدرم {{{2}}}
هم وارث امامتم و مقتدای خلق‌هم رهبر هدایت و سبط پیمبرم {{{2}}}
شطّ فرات موج زن و لیک کام من‌خشکیده ز التهاب و عطش اندر آذرم {{{2}}}
کردید دعوتم ز چه حال از ره عناددارید قصد کشتن و خوانید کافرم {{{2}}}
جز تیر و تیغ و نیزه کسی پاسخش ندادبر تافت روی یکسر از آن قوم بدنهاد {{{2}}}


8

تیری ز شست حرمله بر قلب شه نشست‌گویی ز داغ مرگ جوانش خبر نداشت {{{2}}}
زان نیزه سَنان که به پهلوی او رسیداز اسب اوفتاد و سر از خاک برنداشت {{{2}}}
یکبارگی برید دل از ماسوای حق‌غیر از لقای دوست هوایی دگر نداشت {{{2}}}
چون داده بود در ره جانانه هر چه داشت‌دیگر به غیر جان و سری ما حضر نداشت {{{2}}}
بر خاک رخ نهاد و همی گفت یا اله‌تسلیم و راضی‌ام به قضایت تو خود گواه {{{2}}}


9

از کثرت جراحت و از فرط تشنگی‌از هوش رفت و توش و توان دیگرش نبود {{{2}}}
تا دیده برگشود جز از قاتل عنودبا خنجر برهنه کسی بر سرش نبود {{{2}}}
شد کشته از جفا و ربودند جامه‌اش‌یک کهنه پیرهن به تن انورش نبود {{{2}}}
یک عضو سالمی ز لگد کوب سمّ اسب‌از جور اشقیا به همه پیکرش نبود {{{2}}}
خورشید منکسف شد و آفاق خون گریست‌در ماتمش سکینه ندانم که چون گریست {{{2}}}


10

یک سوی کشتگان همه افتاده غرقه خون‌سوی دگر زنان و یتیمان داغدار {{{2}}}
زینب خمیده قامت و کلثوم سینه ریش‌از داغ مرگ پدر و برادر در انکسار {{{2}}}
زین العباد، حجّت حق، آیت خدای‌تب‌دار و بیقرار وز مرگ پدر فگار {{{2}}}
یک سوی ابن سعد لعین سرخوش غروربر اسب جهل و کبر و شقاوت بُدی سوار {{{2}}}
شد حمله ور سپاه و به یغما گشود دست‌تا از خیام پاک ربایند هر چه هست {{{2}}}


11

آتش زدند بر حرمی کز سر شرف‌جبریل بر درش پی تعظیم جبهه سود {{{2}}}
چون شعله از خیام طهارت بلند شدغیر از فرار چاره‌ای از بیم جان نبود {{{2}}}
گشتند چون نجوم پراکنده تا که خصم‌دست تجاوز از پی تاراج برگشود {{{2}}}
آن قوم کینه توز ز اولاد مصطفی‌از گوش گوشواره و معجر ز سر ربود {{{2}}}
چون مرغ بال خسته و بی‌آشیانه‌ای‌رنجور و پرشکسته نه آب و نه دانه‌ای {{{2}}}


12

آن کودکان خسته ز بیم حرامیان‌هر یک سویی گریخت در آن وادی خطر {{{2}}}
کلثوم داغدیده و زینب به هر طرف‌در جستجوی و در پی اطفال دربه‌در {{{2}}}
اندر کنار بوته خاری دو طفل راجستند خفته دست در آغوش یکدیگر {{{2}}}
اما چه سود کز غم حرمان و بی‌کسی‌جان داده آن دو کودک معصوم بی‌پدر {{{2}}}
رفتند نزد فاطمه تا شکوه سر کنندوز آن شراره جدّ و پدر را خبر کنند {{{2}}}


13

بر تافت روی مهر درخشان ز خاکیان‌کاو را توان دیدن آن ماجرا نبود {{{2}}}
یا رب نصیب عترت خیر البشر مگراز خوان دهر غیر عنا و بلا نبود {{{2}}}
اف ای فلک برای یتیمان بوتراب‌جز اشک و خون دل مگر آب و غذا نبود {{{2}}}
بهر تسلّی دل آن داغدیدگان‌آیا به جز شماتت اهل دغا نبود {{{2}}}
کاینسان شکسته خاطر و پژمان و بیقراردر بند دشمنان چو اسیران زنگبار {{{2}}}


14

زان شام غم فزا و در آن دشت پر بلابر آل بو تراب ندانم چسان گذشت {{{2}}}
یا رب چه‌ها به زینب و کلثوم بی‌پناه‌و آن کودکان بی‌کس و بی‌خانمان گذشت؟ {{{2}}}
انگشتری نماند و شد انگشت شه جداتا از کنار کشته او ساربان گذشت {{{2}}}
کی این ستم سزد، سر و جا در ته تنورزان شام پر بلا چه بر آن میهمان گذشت؟ {{{2}}}
مه را ازین فسانه به رخ رنگ و تاب نیست«طوسی» ز دیده خون بفشان وقت خواب نیست [۷] {{{2}}}



منابع

دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 1102-1106.

پی نوشت

  1. پرتوی از حیات؛ مقدمه با تلخیص.
  2. همان؛ ص 349.
  3. همان؛ ص 91.
  4. دژم: افسرده و غمگین.
  5. همان؛ ص 177.
  6. همان؛ ص 179.
  7. همان؛ ص 354- 360.