میرزا محمّد تقی فرزند ملّا محمّد تبریزی مشهور به «حجة الاسلام» و متخلّص به «نیّر» از علمای شیخیه در آذربایجان و از دانشمندان قرن چهاردهم آذربایجان است. او به سال 1247 ه. ق. در تبریز متولد شد. وی تحصیل فقه و حکمت را نزد پدرش که از مراجع شیخیه بود آغاز کرد و سپس در سن 22 سالگی برای تکمیل تحصیلات خود به نجف رفت، و در آنجا از محاضر استادان و مشایخ آن سامان استفاضه کرده و سپس به تبریز بازگشت و تا آخر عمر در آن شهر به خدمات دینی و روحانی پرداخت. وی در آسمان علم و ادب و عرفان حقیقتا آفتابی بود که صدها ستارهی درخشان از انوار علمش کسب نور و روشنایی کردهاند.
نیّر در رمضان سال 1312 ه. ق. در گذشت و او را در وادی السّلام نجف دفن کردند. تألیفات بسیاری از او برجای مانده است که مشهورترین آثار وی عبارتند از: «مثنوی آتشکده» (در مراثی اهل بیت (ع)، «لآلی منظومه»، «دیوان غزلیات»، «مثنوی درّ خوشاب»، «صحیفة الابرار»، «مفاتیح الغیب»، «علم الساعه»، «الفیه در لطائف». [۱]
1
چون کرد خور ز توسنِ زرین تهی رکابافتاد در ثوابت و سیاره انقلاب
غارتگران شام به یغما گشود دستبگسیخت از سرادقِ زرتارِ خور، طناب
کرد از مجره چاک، فلک پردهی شکیببارید از ستاره به رخساره خون خضاب
کردند سر ز پرده برون دختران نعش [۲] با گیسوی بریده، سراسیمه، بینقاب
گفتی شکسته مجمر گردون و از شفقآتش گرفته دامن این نیلگون قباب
از کِلّهی [۳] شفق، به در آورده سر، هلالچون کودکی تپیده به خون در کنار آب
یا گوشوارهای که به یغما کشیده خصمبیرون ز گوش پردهنشینی چو آفتاب
یا گشته زینِ توسن شاهنشهی نگونبرگشته بیسوار سوی خیمه با شتاب
گفتم مگر قیامت موعود اعظم استآمد ندا ز عرش که ماه محرّم است
2
گلگون سوار وادی خونخوار کربلابیسر فتاده در صف پیکار کربلا
چشم فلک نشسته ز خون شفق هنوزاز دود خیمههای نگونسار کربلا
فریاد بانوان سراپردهی عفافآید هنوز از در و دیوار کربلا
بر چرخ میرود ز فراز سنان هنوزصوت تلاوت سرِسردار کربلا
سیّارگان دشت بلا بسته بار شامدر خواب رفته قافلهسالار کربلا
شد یوسف عزیز به زندان غم اسیردر هم شکست رونق بازار کربلا
بس گُل که برد به هر خسی تحفه سوی شامگلچین روزگار ز گلزار کربلا
فریاد از آن زمان که سپاه عدو چو سیلآورد رو به خیمهی سالار کربلا
مهلت گرفت آن شب از آن قوم بیحجابپس شد به برج سعد، درخشنده آفتاب
3
گفت ای گروه هر که ندارد هوای ماسر گیرد و برون رود از کربلای ما
ناداده تن به خواری ناکرده ترک سرنتوان نهاد پای به خلوت سرای ما
تا دست و رو نشُست به خون، می نیافت کسراه طواف بر حرم کبریای ما
این عرصه نیست جلوهگه روبه و گرازشیرافکن است بادیهی ابتلای ما
همراز بزم ما نبود طالبان جاهبیگانه باید از دو جهان آشنای ما
برگردد آن که با هوس کشور آمدهسر ناورد به افسر شاهی گدای ما
ما را هوای سلطنت مُلک دیگر استکاین عرصه نیست در خور فرّ همای ما
یزدان ذو الجلال، به خلوت سرای قدسآراستهست بزم ضیافت برای ما
برگشت هر که طاقت تیر و سِنان نداشتچون شاهِ تشنه، کار به شمر و سَنان نداشت
4
چون زد سر از سرادق جلباب نیلگونصبح قیامتی، نتوان گفتنش که چون
صبحی، ولی چو شام ستمدیدگان سیاهروزی، ولی چو روز دل افسردگان، زبون
تُرکِ فلک ز جیش شب از بس بُرید سرلبریز شد ز خون شفق طشت آبگون
گفتی ز هم گسیخته آشوب رستخیزشیرازهی صحیفهی اوراق کاف و نون
آسیمه سر نمود رخ از پردهی شفقخور، چون سر بریدهی یحیی ز طشت خون
لیلای شب، دریده گریبان، بریده موبگرفت راه بادیه زین خرگه نگون
دست فلک نمود گریبان صبح چاکبارید از ستاره به بر اشک لالهگون
افتاد شور و غلغله در طاق نُه رواقچون آفتاب دین قدم از خیمه زد برون
گردون به کف ز پردهی نیلی علم گرفتروح الامین رکاب شه جم خدم گرفت
5
شد آفتاب دین چو روان سوی رزمگاهاز دود آه پردگیان شد جهان سیاه
در خون و خاک خفته همه یاوران قوموز خیل اشک و آه ز پی یک جهان سپاه
سرگشته بانوانِ سراپردهی عفافزد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه
آن سرزنان به ناله، که شد حال ما زبونوین مو کَنان به گریه، که شد روز ما تباه
پس با دل شکسته جگر گوشهی بتولاز دل کشید ناله و افغان که یا اخاه
لختی عنان بدار که گردم به دور تووز پات ز آب دیده نشانم غبارِ راه
من یک تن غریبم و دشتی پر از هراسوین پرشکستگان ستمدیده بیپناه
گفتم تو درد من به نگاهی دوا کنیرفتی و ماند در دلم آن حسرت نگاه
چون شاه تشنه داد تسلّی بر اهلِ بیتبرتافت سوی لشکر عدوان سرِکُمَیت
6
استاد در برابرِ آن لشکر عبوسچون شاه، نیمروز، بر آن اشهب شموس [۴]
گفت ای گروه هین منم آن نور حق کزوتابیده بر سَجَنجَلِ [۵] صبح ازل عکوس
بر درگه جلال من ارواح انبیابنهاده بر سجود سر از بهر خاکبوس
مُرسل منم به آدم و آدم مرا رسولسایس منم به عالم و عالم مرا مَسوس
سلطان چرخ [۶] را که مدار جهان براوستمن دادهام جلوس بر این تخت آبنوس
در عرصهگاه کین که ز برق شهاب تیردیو فلک گزد ز تحیر لب فسوس
گردد ز خون بسیط زمین معدنِ عقیقگیرد ز گرد روی هوا رنگِ سندروس [۷]
افتد ز بیم لرزه بر ارکان کن فکانآرم چو حیدرانه بر اورنگ زین جلوس
بر خاکپای توسنِ گردون مسیرِ منناکرده تیغ راست، سجود آورد رؤوس
لیکن نموده شوق لقای حریم دوستسیرم ز زندگانی این دهر چاپلوس
نی طالب حجازم و نی مایل عراقنی در هوای شامم و نی در خیال طوس
تسلیم حکم عهد ازل را چه احتیاجغوغای عام و جنبش لشکر، غریو کوس؟
در کار عشق حاجت تیر و خدنگ نیستآنجا که دوست جان طلبد جای جنگ نیست
7
لختی نمود با سپه کین ازین خطابجز تیر جان شکار ندادش کس جواب
از غنچههای زخم تن نازنین اوآراست گلشنی فلک، اما نداد آب
باللّه که جز دهان نبی آبخور نداشتگردون، گلی که چید ز بستان بو تراب
چون پر گشود در تن او تیر جان شکاربا مرغ جان نمود به صد ذوق دل خطاب
پیک پیام دوست به در حلقه میزندای جانِ بر لب آمده، لختی به در شتاب
چون تیر کین عنان قرارش ز کف ربودکرد از سمند بادیه پیما تهی رکاب
آمد ندا ز پردهی غیبش به گوش جانکای داده آب نخل بلا را ز خون ناب
مقصود ما ز خلق جهان جلوهی تو بودبعد از تو خاک بر سر این عالم خراب
گر سفلگان به بستر خون داد جای توخوش باش و غم مخور، که منم خونبهای تو
8
تیری که بر دل شه گلگون قبا رسیداندر نجف به مرقد شیر خدا رسید
چون در نجف ز سینهی شیر خدا گذشتاندر مدینه بر جگر مصطفی رسید
زان پس که پردهی جگر مصطفی دریدداند خدا که چون شد از آن پس، کجا رسید
هر ناوک بلا که فلک در کمان نهادپر بست و بر هدف، همه در کربلا رسید
یکباره از فلاخن آن دشت کینه خاستآن سنگهای طعنه که بر انبیا رسید
با خیل عاشقان چو در آن دشت پا نهادقربانی خلیل به کوه منی رسید
آراست گلشنی ز جوانان گل عذارآبش نداده، باد خزان از قفا رسید
از تشنگی ز پا چو در آمد، به سر دویدچون بر وفای عهد الستش ندا رسید
از پشت زین، قدم چو به روی زمین نهادافتاد و سر به سجدهی جان آفرین نهاد
9
گفت ای حبیب دادگر، ای کردگار منامروز بود در همه عمر انتظار من
این خنجر کشیده و این حنجر حسینسر کو نه بهر توست نیاید به کار من
گو تارهای طرهی اکبر به باد روتا باد توست مونس شبهای تار من
گو بر سر عروس شهادت نثار شودرّی که بود پرورشش در کنار من
خضر ار ز جوی شیر چشید آب زندگیخون است آب زندگیِ جویبار من
عیسی اگر ز دار بلا زنده برد جاناین نقد جان به دست سر نیزهدار من
در گلشن جنان به خلیل ای صبا بگوبگذر به کربلا و ببین لالهزار من
در خاک و خون به جای ذبیح منای خویشبین نوجوان سروقد و گل عذار من
پس دختر عقیلهی ناموس کردگارنالان ز خیمه تاخت به میدان کارزار
10
کای رایت هدی، تو چرا سرنگون شدی؟در موج خون چگونه فتادی و چون شدی؟
ای دست حق که علت ایجاد عالمیعلت چه شد که در کف دو نان زبون شدی؟
امروز در ممالک جان، دست، دست توستاللّه، چگونه دستخوش خصم دون شدی؟
کاش آن زمان که خصم به روی تو بست آباین خاکدان غم همه دریای خون شدی
ای چرخ کج مدار، کمانت شکسته بادزین تیرها که بر تن او رهنمون شدی
آن سینهای که پردهی اسرار غیب بودای تیر، چون تو محرم راز درون شدی؟
گشتی به کام دشمن و کُشتی به خیره دوستای گردش فلک، تو چرا واژگون شدی؟
ای خور، چو شد به نیزه سر شاه مشرقینشرمت نشد که باز ز مشرق برون شدی؟
ای چرخ سفله، داد از این دور واژگونعرش خدای ذو المنن و پای شمر دون؟!
11
چون شاه تشنه، ظلمت ناسوت کرد طیبر آب زندگانی جاوید برد پی
در راه حق فنا به بقا کرد اختیارتا گشت وجه باقی حق بعدَ کلّ شی [۸]
زد پا به هرچه جز وی و سر داد و شد روانتا کوی دوست بر اثر کشتگان حیّ
چون گشت جلوهگر سر او بر سر سنانشد پر نوای زمزمهی طور نای و نی
شور از عراق گشت بلند آن چنان که بردکافر دلان ز یاد تمنای ملک ری
پاشید آن قلادهی دُرهای شاهواراز هم چو برگهای خزان از سَموم دی
گفتی رها نمود ز کف دختران نعشاز انقلاب دور فلک دامن جُدَی
آن یک، نهاد رو سوی میدان که «یا ابا»وان یک، کشید در حرم افغان که «یا اخی»
رفتی و یافت بیتو به ما روزگار دستای دستِ دادِ حق، ز گریبان برآر دست
12
آه از دمی که از ستم چرخ کج مدارآتش گرفت خیمه و برباد شد دیار
بانگ رحیل غلغله در کاروان فکندشد بانوان پردهی عصمت شتر سوار
خور شد فرو به مغرب و تابنده اخترانبستند بار شام، قطار از پی قطار
غارتگرانِ کوفه ز شاهنشه حجازنگذاشتند دُرّ یتیمی به گنج بار
گردون به دُر نثاریِ بزم خدیو شامعقدی به رشته بست ز دُرهای شاهوار
گنجینههای گوهر یکدانه شد نهاناز حلقههای سلسله در آهنین حصار
آمد به لرزه عرش ز فریاد اهل بیتدر قتلگه چو قافلهی غم فکند بار
ناگه فتاده دید جگر گوشهی رسولنعشی به خون تپیده به میدان کارزار
پس دست حسرت آن شرف دودهی بتولبر سر نهاده، گفت: «جزاک اللّه ای رسول
13
این گوهر به خون شده غلطان حسین توستوین کشتی شکسته ز طوفان، حسین توست
این یوسفی که بر تن خود کرده پیرهناز تار زلفهای پریشان، حسین توست
این از غبار تیرهی هامون نهفته رودر پرده آفتاب درخشان، حسین توست
از خضر تشنهکام که سرچشمهی حیاتبدرود کرده با لب عطشان، حسین توست
این پیکری که کرده نسیمش کفن به براز پرنیان ریگ بیابان، حسین توست
این لالهی شکفته که زهرا ز داغ اوچون گل نموده چاک گریبان، حسین توست
این شمع کشته از اثر تندباد جورکش بیچراغ مانده شبستان، حسین توست
این شاهباز اوج سعادت که کرده بازشهپر به سوی عرش ز پیکان، حسین توست»
آنگه ز جور دور فلک با دل غمینرو در بقیع کرد که ای مام بیقرین
14
«داد آسمان به بادِ ستم خانمان منتا از کدام بادیه پرسی نشان من
دور از تو از تطاول گلچین روزگارشد آشیان زاغ و زغن گلستان من
گردون به انتقام قتیلان روز بدرنگذاشت یک ستاره به هفت آسمان من
زد آتشی به پردهی ناموس من فلککاید هنوز دود وی از استخوان من
بیخود در این چمن نکشم نالههای زارآن طائرم که سوخت فلک آشیان من
آن سرو قامتی که تو دیدی ز غم خمیددیدی که چون کشید غم آخر کمان من
رفت آن که بود بر سرم آن سایهی همایشد دست خاکبیز کنون سایبان من
گفتم ز صد یکی به تو از حال کوفه، باشکز بارگاه شام برآید فغان من»
پس رو به سوی پیکر آن محتشم گرفتگفت این حدیث، طاقت اهل حرم گرفت
15
اندر جهان عیان شده غوغای رستخیزای قامت تو شور قیامت، به پای خیز
زینب بَرَت «بضاعتِ مزجاةِ» جان به کفآورده با ترانهی «یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ»: [۹]
«هرکس به مقصدی ره صحرا گرفته پیشمن روی در تو و دگران روی در حجیز [۱۰]
بگشا ز خواب دیده و بنگر که از عراقچونم به شام میبرد این قوم بیتمیز
محمل شکسته، نالهی حُدی، [۱۱] ساربان سَنانره بیکران و بندگران، ناقه بیجهیز
خرگاه، دودِ آه و نقابم، غبارِ راهچتر، آستین و معجرِ سر، دست خاکبیز
گاهم ز طعن نیزه به زانو سرِ حجابگاهم ز تازیانه به سر، دست احتریز [۱۲]
یک کارزار دشمن و من یک تنِ غریبتو خفته خوش به بستر و این دشت، فتنهخیز
گفتم دوصد حدیث و ندادی مرا جوابمعذوری ای ز تیر جفا خسته، خوش بخواب»
16
ای چرخ سفله، تیرِ ترا صید کم نبودگیرم عزیز فاطمه صید حرم نبود
حلقی که بوسهگاه نبی بود روز و شبجای سنان و خنجر اهلِ ستم نبود
انگشت او به خیره بریدی پی نگیندیوی سزای سلطنت ملک جم نبود
کی هیچ سفله بست به مهمان خوانده آب؟گیرم ترا سجّیهی اهل کرم نبود
داغ غمی کزو جگر کوه آب شدبیمار تحمّل آن داغ غم نبود
پای سریر زادهی هند و سر حسین؟!در کیش کفر، سفله چنین محترم نبود
ای زادهی زیاد که دین از تو شد به بادآن خیمههای سوخته، بیت الصنم نبود [۱۳]
آتش به پردهی حرم کبریا زدیدستت بریده باد، نشان بر خطا زدی
17
زین غم که آه اهل زمین ز آسمان گذشتبا عترت رسول ندانم چهسان گذشت
نمرود، ناوکی که سوی آسمان گشاددر سینهی سلیل خلیل از نشان گذشت
در حیرتم که آب چرا خون نشد چو نیلزان تشنهای که بر لب آب روان گذشت
آورد خنجر آبِ زلالش ولی دریغکاب از گلو نرفته فرو، از جهان گذشت
شد آسمان ز کرده پشیمان در این عمللیک آن زمان که تیر خطا از کمان گذشت
اللّه، چه شعله بود که انگیخت آسمانکز وی کبوتران حرم ز آشیان گذشت
در موقعی که عرض صواب و خطا کنندکاری نکرده چرخ که از وی توان گذشت
خاموش «نیّرا» که زبان سوخت خامه راخون شد مداد و قصّه ز شرح و بیان گذشت
فیروز بخت من نهد از سرْ خط قبولبر دفتر چکامهی من بضعهی رسول
18
چون تیر عشق جا به کمان بلا کنداول نشست بر دل اهل ولا کند
در حیرتند خیرهسران ارچه عشقِ دوستاحباب را به بندِ بلا مبتلا کنند
بیگانه را تحمّل بار نیاز نیستمعشوق، ناز خود همه بر آشنا کند
تن پرور از کجا و تمنّای وصل دوست؟دردی ندارد او که طبیبش دوا کند
آن را که نیست شور حسینی به سر ز عشقبا دوست کی معاملهی کربلا کند؟
یکباره پشت پا به سر ماسوا زندتا زان میان از این همه خود را سوا کند
آری کسی که کشتهی او این بود، سزاستخود را اگر به کشتهی خود خونبها کند
باللّه اگر نبود خدا خونبهای اوعالم نبود در خورِ نعلینِ پای او
19
عنقای قاف را هوس آشیانه بودغوغای نینوا همه در ره بهانه بود
جایی که خورده بود مِی آنجا نهاد سردُردی کشی که مست شراب شبانه بود
یکباره سوخت ز آتش غیرت هوای عشقموهوم پردهای اگر اندر میانه بود
در یک طبق به جلوهی جانان نثار کردهر درّ شاهوار کش اندر خزانه بود
نامد بجز نوای حسینی به پرده راستروزی که در حریم «الست» این ترانه بود
باللّه که جا نداشت بجز بینشان در اوآن سینهای که تیر بلا را نشانه بود
کوری نظاره کن که شکستند کوفیانآیینهای که مظهر حُسن یگانه بود
نینی که وجه باقی حق را هلاک نیستصورت به جاست، آینهگر رفت باک نیست
20
ای خرگه عزای تو این طارم کبودلبریز خون ز داغ تو پیمانهی وجود
وی هر ستاره قطرهی خونی که عُلویاندر ماتم تو ریخته از دیدگان فرود
گریه است بر تو هر چه نوازنده را نواستناله است بیتو هر چه سراینده را سرود
تنها نه خاکیان به عزای تو اشکریزماتم سراست بهر تو از غیب تا شهود
از خون کشتگان تو صحرای ماریهباغی و سنبلش همه گیسوی مشک بود
کی بر سنان تلاوت قرآن کند سری؟بیدارِ مُلکِ کهف تویی، دیگران رُقود [۱۴]
نشگفت اگر برند ترا سجده سرورانای داده سر به طاعت معبود در سجود
پایان سیر بندگی آمد سجود توبرگیر سر، که او همه شد وجود تو
21
ثار اللّهی که سرِّ انا الحق نشان دهددنیا نگر که در دل خونش مکان دهد
وان سرکه سرّ نقطهی طغرای بسمله استکورانه جانش بر سر میمِ سِنان دهد
عیسی دمی که جسم جهان را حیات ازوستاللّه چهسان رواست که لب تشنه جان دهد؟
چرخ دنی نگر که پی قتل یک تنیهرچه آیدش به دست، به تیر و کمان دهد
نَفْس اللّهی که هر نفس او را به کوی وصلهاتف ندای «ارْجِعِی» از لامکان دهد
ای چرخ سفله باش که بهر لقای دوستتاج و نگین به دشمن دین رایگان دهد
آن طائری که ذروهی لاهوت جای اوستکسی دل بر آشیانهی این خاکدان دهد
مقتول عشق، فارغ از این تیره گلخن استکان شاهباز را به دل شه نشیمن است
22
دانی چه روز دختر زهرا اسیر شدروزی که طرح بیعت «مِنّا امیر» [۱۵] شد
واحسرتا، که ماهی بحر محیط غیبنمرود کفر را هدف نوک تیر شد
باد اجل بساط سلیمان فرو نَوَشت [۱۶] دیو شریر وارث تاج و سریر شد
مولود شیرخوارهی حجر بتول راپیکان تیر حرمله پستان شیر شد
از دور خویش سیر نشد تا نُه چرخ پیراز خون حنجرِ شهِ لب تشنه سیر شد
در حیرتم که شیر خدا چون به خاک خفتآن دم که آهوان حرم دستگیر شد؟!
زنجیر کین و گردن سجّاد، ای عجب!روباه چرخ بین که چهسان شیرگیر شد
تغییری ای سپهر، که بس واژگونهایشور قیامت از حرکاتت نمونهای
23
ای در غم تو ارض و سما خون گریستهماهی در آب و وحش به هامون گریسته
وی روز و شب به یاد لبت چشم روزگارنیل و فرات و دجله و جیحون گریسته
از تابش سرت به سنان، چشم آفتاباشک شفق به دامن گردون گریسته
در آسمان ز دود خیام عفاف توچشم مسیح اشک جگرگون گریسته
با درد اشتیاق تو در وادی جنونلیلی بهانه کرده و مجنون گریسته
تنها نه چشم دوست به حال تو اشکبارخنجر به دست قاتل تو خون گریسته
آدم پی عزای تو از روضهی بهشتخرگاه درد و غم زده بیرون، گریسته
گر از ازل ترا سر این داستان نبوداندر جهان ز آدم و حوّا نشان نبود
24
بیشاه دین چه روز جهان خراب را؟ای آسمان، دریچه ببند آفتاب را
جلباب نیلگون شب از هم گشای بازیکسر سیاهپوش کن این نُه قباب را
اشک شفق ز دیدهی آفاق کن رواندر خون کش این سراچهی پر انقلاب را
نینی کزین پس ار همه خون بارد آسمانبیحاصل است خوردن مستسقی آب را
آب از برای حلق شه تشنه کام بودچون رفت، گو به لاوه [۱۷] نریزد سحاب را
خور گو دگر ز پردهی شب برمیار سرکافکند زینب از رخ چون مه، نقاب را
ای کاش بو البشر نکشیدی سر از ترابزین آتشی که سوخت دل بو تراب را
تنها نه زین قضیه دل بو تراب سوختموسی در آتش غم و یونس در آب سوخت
25
قتل شهید عشق، نه کار خدنگ بوددنیا برای شاه جهاندار تنگ بود
عصفور هر چه باد، هماورد باز نیستشهباز را ز پنجهی عصفور ننگ بود
آیینه خود ز تاب تجّلی به هم شکستگیرم که خصم را دل پر کینه سنگ بود
نیرو از او گرفت بر او آخت تیغ کینقومی که با خدای مهیای جنگ بود
عهد «أَ لَسْتُ» اگر نگرفتی عنان اوشهد بقا به کام مخالف شَرنگ بود
از عشق پرس حالت جانبازی حسینپای براق عقل در این عرصه لنگ بود
احمد اگر به ذورهی قوسین عروج کردمعراج شاه تشنه، به سوی خدنگ بود [۱۸]
از تیر کین چو کرد تهی شاه دین رکابآمد فرا به گوش وی از پرده این خطاب:
26
«کای شهسوار بادیهی ابتلای مابازآ که زان توست حریم لقای ما
معراج عشق را شب اسراست، هین برانخوش خوش براق شوق به خلوتسرای ما
تو از برای مایی و ما از برای توعهدیست این فنای ترا با بقای ما
دادی سری ز شوق و خریدی لقای دوستهرگز زیان نبُرد کس از خونبهای ما
جانبازیت حجاب دو بینی به هم دریددر جلوهگاهِ حسن تویی خود به جای ما
بازآ که چشم ما ز ازل بر قدوم توستخود خاکروب راه تو بود انبیای ما
هین، زان توست تاج ربوبیّت از ازلگر رفت بر سنان سرت اندر هوای ما
گر ز آتش عطش جگرت سوخت غم مخوراز توست آب رحمت بیمنتهای ما
ور سفلهای برد ز تو دستی، مشو ملولبا شهپر خدنگ بپرّد همای ما
گستردهایم بال ملائک به جای فرشکازار بر تنت نکند کربلای ما
دلگیر گو مباد خلیل از فدای دوستکافی است اکبر تو ذبیح منای ما
کو نوح، گو به دشت بلا آی، باز بینکشتی شکستگان محیط بلای ما
موسی ز کوه طور شنید ار جواب «لن»گو باز شو به جلوهگه نینوای ما
گر زنده جان ببُرد ز دار بلا مسیحگو دار کربلا نگر و مبتلای ما
منسوخ کرد ذکر اوائل حدیث توای داده تن ز عهد ازل بر قضای ما»
زینب چو دید پیکر آن شه به روی خاکاز دل کشید ناله به صد درد سوزناک:
27
«کای خفته خوش به بستر خون، دیده باز کناحوال ما ببین و سپس خواب ناز کن
ای وارث سریر امامت، به پای خیزبر کشتگان بیکفن خود نماز کن
طفلان خود به ورطهی بحر بلا نگردستی به دستگیری ایشان دراز کن
بس دردهاست در دلم از دست روزگاردستی به گردنم کن و گوشم به راز کن
سیرم ز زندگانی دنیا، یکی مرالب بر گلو رسان و ز جان بینیاز کن
برخیز، صبح شام شد ای میر کاروانما را سوار بر شتر بیجهاز کن
یا دست ما بگیر و از این دشت پر هراسبار دگر روانه به سوی حجاز کن»
پس چشمهسار دیده پر از خون ناب کردبر چرخ کج مدار به زاری خطاب کرد:
28
«کای چرخ سفله، داد از این سرگرانیاکردی عزیز فاطمه خوار و ندانیا
خوش در جهان به کام رسید از تو اهل بیتتا حشر در جهان نکنی کامرانیا
این کی کجا رواست که دو نان دهر رادر کاخ زر به مسند عزت نشانیا؟
قومی که پاس عزّتشان داشت ذو الجلالتا شامشان به قید اسیری کشانیا؟
بستی به قید بازوی سجاد، هیچ رحمنامد ترا بر آن تن و آن ناتوانیا؟
کشتی به زاری اصغر و هیچت نسوخت دلزان شمع روی دلکش و آن گل فشانیا؟
از پا فکندی اکبر و مینامدت دریغای چرخ پیر از آن قد و آن نوجوانیا؟
سودی به حلق خسرو دین تیغ، هیچ شرمنامد ترا از آن نگه خسروانیا؟
هرگز نکرده بود کس ای دهر سفله طبعبر میهمان خویش چنین میزبانیا»
آتش شو ای درون و بسوزان زبان منای خاک بر سر من و این داستان من [۱۹]
شهید عشق که تنگ است پوست بر بدنشتو خصم بین که به یغما زره برد ز تنش
دگر بشیر به کنعان چه ارمغان آرد؟ز یوسفی که قبا کرده گرگ، پیرهنش
چراغ دودهی طاها فلک به یثرب کشتز قصر شام برآورد دود انجمنش
زمانه گلشن زهرا چنان به غارت دادکه بار قافله شد، ارغوان و یاسمنش ***
شب یازدهم:
اگر صبح قیامت را شبی هست آن شب است امشبطبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشب
فلک، از دور ناهنجار خود لختی عنان درکششکایتهای گوناگون مرا با کوکب است امشب
برادر جان، یکی سر برکن از خواب و تماشا کنکه زینب بیتو، چون در ذکر یا رب یا رب است امشب
جهان پر انقلاب و من غریب این دشت پر وحشتتو در خواب خوش و بیمار در تاب و تبست امشب
سرت مهمان خولی و تنت با ساربان همدممرا با هر دو اندر دل، هزاران مطلب است امشب
بگو با ساربان امشب نبندد محمل لیلاز زلف و عارض اکبر، قمر در عقرب است امشب
صبا از من به زهرا گو، بیا شام غریبان بینکه گریان دیدهی دشمن به حال زینب است امشب
ای ز داغ تو روان خون دل از دیدهی حوربیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
ز تماشای تجلای تو، مدهوش کلیمای سرت سرّ «أَنَا اللَّهُ» [۲۰] و سنان نخلهی طور
دیدهها گو همه دریا شو و دریا همه خونکه پس از قتل تو منسوخ شد آیین سرور
پای در سلسله سجّاد و به سر تاج، یزیدخاک عالم به سر افسر و دیهیم و قصور
دیر ترسا و سر سبطّ رسول مدنیآه اگر طعنه به قرآن زند، انجیل و زبور
تا جهان باشد و بودهست که دادهست نشانمیزبان خفته به کاخ اندر و مهمان به تنور؟
سر بیتن که شنیدهست به لب آیه کهف؟یا که دیدست به مشکوة تنور، آیه نور؟
جان فدای تو که از حالت جانبازی تودر صف ماریه از یاد بشر شور نشور
قدسیان سر به گریبان به حجاب ملکوتحوریان دست به گیسوی پریشان ز قصور
گوش خضرا همه پر غلغلهی دیو و پریسطح غبرا، همه پر ولولهی وحش و طیور
غرق دریای تحیّر ز لب خشک تو نوحدست حسرت به دل، از صبر تو ایوب صبور
کوفیان دست به تاراج حرم کرده درازآهوان حرم از واهمه در شیون و شور
انبیا محو تماشا و ملائک مبهوتشمر سرشار تمنّا و تو سرگرم حضور
وصف حرّ:
نفس بگرفتش عنان که پای دارباره واپس ران، مترس از ننگ و عار
عقل گفتش: رو که عار از نار بهجور یار از صحبت اغیار به
نفس گفت: از عمر برخوردار باشعقل گفتا: عمر شد، بیدار باش
نفس گفتا: نقد بر نسیه مدهعقل گفت: این نسیه از آن نقد، به
وین کشاکشهای نفس و عقل پیرنفس شد مغلوب و عقل پیر چیر
عاشقانه راند باره سوی شاهبا تضرّع گفت ای باب اله
تائبم، بگشا به رویم باب رادوست میدارد خدا توّاب را
وحشیام، آوردهام رو بر رسولای محمّد، توبهی من کن قبول
دید چون مولا تضرّع کردنشکرد طوق بندگی در گردنش
گفت: بازآ که در توبهست بازهین بگیر از عفو ما خطّ جواز
گر دو صد جرم عظیم آوردهایغم مخور، رو بر کریم آوردهای
وصف عبّاس (ع):
شد به سوی آب تازان با شتابزد سمند بادپیما را در آب
بیمحابا جرعهای در کف گرفتچون به خویش آمد دمی، گفت ای شگفت
تشنه لب در خیمه سبط مصطفیآب نوشم من؟ زهی شرط وفا
عاشقان از جام محنت سرخوشندآب کی نوشند؟ مرغ آتشند
دور دار ای آب، دامن از کفمتا نسوزد ماهیانت از تفم
دور دار ای آب، لب را از لبمترسمت دریا بسوزد از تبم
زادهی شیر خدا، با مشک آبخشک لب از آب بیرون زد رکاب
حیدرانه آن سلیل [۲۱] ذو الفقارخویش را زد یک تنه بر صد هزار
ناگهان کافر نهادی از کمینکرد با تیغش جدا، دست از یمین
گفت هان ای دست، رفتی شاد روخوش برستی از گرو، آزاد رو
ساقی ار یاراست دمی این می که هستدست چبود؟ باید از سر شست دست
لیک از یک دست، برناید صداباش کآید دست دیگر از قفا
لاابالی نیست دست افشانیامجعفر طیّار را من ثانیام
دست دادم تا شوم همدست اوپر برافشانیم در بستان هو
از ازل من طایر آن گلشنمدست گو بردار دست از دامنم
چند باید بود بند پای منتیر باید شهپر عنقای من
از کمین ناگه سیهدستی به تیغبرفکندش دست دیگر بیدریغ
چون دو دست افتاده دید آن محتشمگفت: دستا! رو که من بیتو خوشم
اندر آن کویی که آن محبوب روستعاشق بیدست و پا دارند دوست
عاشقی باید ز من آموختنشد علم پروانه، از پر سوختن
بد چو شور عشق، سر تا پای منشد قیامت راست بر بالای من
شد پرافشان، جعفر طیّارواردرگذشت و رفت سوی یار، یار
شد همآغوش شه بدر و حُنَیْنماند ازو دستی و دامان حُسَین
وصف علی اکبر (ع):
اکبر آن آیینهی رخسار جدهیجده ساله جوان سرو قد
برده در حسن از مه کنعان گروقصهی هابیل و یحیی کرده نو
با ادب بوسید پای شاه راروشنایی بخش مهر و ماه را
کای زمام امر «کُن» [۲۲] در دست توهستی عالم طفیل هست تو
بیتو ما را زندگی بیحاصل استکه حیات کشور تن با دل است
دارم اندر سر هوای وصل دوستکه سراپای وجودم یاد اوست
گفت: بشتاب ای ذبیح کوی عشقتا خوری آب حیات از جوی عشق
ای سوم قربانی از آل خلیلاز نژاد مصطفی اوّل قتیل
سر نهادش بر سر زانوی نازگفت کای بالیده سرو سرفراز
ای به طرف دیده خالی جای توخیز تا بینم قد و بالای تو
ای نگارین آهوی مشکین منبا تو روشن چشم عالمبین من
این بیابان جای خواب ناز نیستایمن از صیّاد تیرانداز نیست
جبرئیل آمد شتابان برزمیناز فراز عرش ربّ العالمین
گفت: کای فرمانده ملک وجودپیشت آورد ستم از یزدان درود
گر نبودی بود تو، عالم نبودامتزاح طینت آدم نبود
ما نکردیم این شهادت بر تو حتمای جلال کبریایی بر تو ختم
گر کشی جان جهان، نک زان توستگوش عزرائیل بر فرمان توست
داد پاسخ شاه با روح الامینکای امین وحی ربّ العالمین
عاشق جانانه را با جان چه کار؟درد کز یار است، با درمان چه کار؟
جبرئیلا، این که بینی نی منماوست یکسر، من همین پیراهنم
گر من از هر دو جهان بیگانهامگنج پنهانیست در ویرانهام
گفت: چشم دخترانت در ره استگفت: عشق از دیدن غیر، اکمه است
گفت: ترسم زینبت گردد اسیرگفت: سوی اوست از هر سو مصیر
گفت: سجّادت فتاده بیطبیبگفت: بیماریش خوش دارد حبیب
گفت: بهرت آب حیوان آورمگفت: من از تشنگی آن سو ترم
جبرئیلا، من ز جو بگذشتهامآب حیوان را در آن سو هشتهام
گفت: آورد ستم از غیبت، سپاهتا کنند این قوم کافر را تباه
گفت: مهلا، خود ز من دارد مددجبرئیلا، آن سپاه بیعدد
آن که با تدبیر او گردد فلککی بود محتاج امداد ملک
گر فشانم دست، ریزم ز آستینصد هزاران جبرئیل راستین
هستی ایشان همه از هست ماسترشتهی تدبیرشان در دست ماست
جبرئیلا، چشم دیگر بایدتتا که حال عاشقان بنمایدت
جبرئیلا، من خود از کف هشتهامدست جانان است تار رشتهام
هشته طوق عشق خود بر گردنممیبرد آنجا که خواهد بردنم
این حدیث محنت ایّوب نیستداستان یوسف و یعقوب نیست
صبر ایّوب از کجا و این بلااین حسین است و حدیث کربلا
دورکش زین ورطه رخت ای محتشمتا نسوزد شهپرت را آتشم
هین سپاهت دور دار از راه منکه جهانسوز است برق آه من
آمد از هاتف به گوش او ندااز حجاب بارگاه کبریا
کای حسین، ای نوح طوفان بلااین همان عهد است و اینجا کربلا
تو بدینسان گر کنی جنگآوریپس که خواهد شد بلا را مشتری؟
هین فرود آ، ای شه پیمان درستکه بساط کبریایی زان توست
ای حریم وصل ما، مأوای تواندر آ، خالیست اینجا جای تو
چون پیام دوست از هاتف شنیددست از پیکار دشمن برکشید
گفت حاشا من نیام در عهد، سستاین کشاکشها همه از بهر توست
آشنای تو ز خود بیگانه استخود تویی تو، گر کسی در خانه است
عشق را با من حدیث اختیار«مسأله دور است اما دور یار»
عشق را نه قید نام است و نه ننگجمله بهر توست، چه صلح و چه جنگ
صورت آیینه، عکسی بیش نیستجنبش و آرام او از خویش نیست
این کشاکش نیستم از نقض عهدقاتل خود را همی جویم به جهد
ورنه من بر مرگ از آن تشنهترمهین ببار ای تیر باران بر سرم
نادِم نهای ای ز دور خود ای آسمان هنوزدشمن به گریه آمد و تو سرگران هنوز
شرمت نشد فرات! که لب تشنه جان حسینبسپرد در کنار تو و تو روان هنوز
غلتان به خون برادرِ با جان برابرمدردا که زندهام منِ نامهربان هنوز
ای شاه تشنهلب، که برید از قفا سرتکاید صدای العطشت بر سنان هنوز
آواز کوس، بانگ جرس، صوت الرحیلشرح جفای شمر و سنان در میان هنوز
ای ساربان عنان شتر بازکش دمیدر خواب رفته اصغر شیرین زبان هنوز
نیک پی اسب! چرا بیرخ شاه آمدهایپیل بودی تو چرا مات ز راه آمدهای؟
برگ برگشته و تن خسته و بگسسته لگامهوش خود باخته با حالِ تباه آمدهای
ای فرس قافله سالار تو کشتند مگرکه تو با قافلهی آتش و آه آمدهای
اندکی پیش تو را بال هما بر سر بودچه شد آن سایه که این جا به پناه آمدهای
با رخ سرخ برفتی ز برِ ما تو کنونچه خطا رفته که با روی سیاه آمدهای
یا همان شاه که بردی تو به میدان بلابیگنه کشته عدو و تو گواه آمدهای
شه ما را مگر افکندهای، ای اسب به خاکعذر جویان ز پی عفو گناه آمدهای
آه از آن روز که در دشت بلا غوغا بودشورش روز قیامت به جهان برپا بود
خصم چون دایره گرد حرم و شاه شهیددر دل دایره چون نقطهی پابرجا بود
عرصهی دشت چو دیبای منقش از خونو آن همه صورت زیبا که در آن دیبا بود
جان به قربان ذبیحی که به قربانگه دوستبا لب تشنه روان میشد و خود دریا بود
تو مپندار که شاهنشه دین درگه رزمدر بیابان بلا بیمدد و تنها بود
انبیا و رسل و جن و ملائک، هر یکجان به کف در بر شه منتظر ایما بود
خون هابیل که شد ریخته از سنگ جفاگر به عبرت نگری کشتهی آن صحرا بود
پردهپوشان نهانخانهی ملک و ملکوتهمه پروانهی آن شمع جهانآرا بود
قتل عبّاس و علی اکبر و قاسم ز ازلبر فرامین قضایای فلک طُغرا بود
ورنه اندر نظر قهر شهنشاه شهیدعدم هر دو جهان بسته به حرف لا بود
علی اکبر به رخ چون گل و با قدّ چو سروفرد و تنها به سوی رزمگه اعدا بود
عَلِم اللّه که شقایق نه بدان لطف و سمننه بدان بوی، صنوبر نه بدان بالا بود
گرد شمع رخ اکبر به گه صبح وداعلیلی سوخته، پروانهی بیپروا بود
زخم بر جسم علی اکبر و لیلا دل خونخون ز مجنون رود آری چو رگ از لیلا بود
در همه ملک بلا نیست به جز ذکر حسینقاف تا قاف جهان صوت همین عنقا بود
«نیّر»! آن روز که طغرای قضا میبستندسرنوشت من از این نامه همین طغرا بود
بازم از واقعهی دشت بلا یاد آمدخرمن صبر و ثباتم همه بر باد آمد
در شگفتم ز چه در هم نشد اجزای وجودزان همه ضعف که بر علّت ایجاد آمد
آه از آن دم که شه دین به هزاران تشویشبر سر قاسم ناکام به امداد آمد
دید کاغشته تنش چون گل سیراب به خونآهش از آتش اندوه ز بنیاد آمد
گر به زانو سر حسرت که مراین صید ضعیفبه چه جرمی هدف ناوکِ صیّاد آمد
گه به دندان لب حیرت که گه جلوهگریچشم زخم که بر این حسن خداداد آمد؟
پس چو جان پیکرش از لطف در آغوش کشیدرو به سوی حرم آورد و به فریاد آمد
کای عروس حَسَن از بخت شکایت منما«حجلهی حُسن بیارای که داماد آمد» [۲۳]
«نیّر»! از خاک در شاه مکش روی نیازکان که شد حلقه به گوش درش آزاد آمد
***
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنمبا وجودش ز من آواز نیاید که منم
پیرهن گو همه پر باش ز پیکان بلاکه وجودم همه او گشت من این پیرهنم
باش یک دم که کنم پیرهن شوق قباای کمان کش که زنی ناوک پیکان به تنم
عشق را روز بهار است کجا شد رضوانتا برد لاله به دامان سوی خلد از چمنم
روز عهد است بکش پسرم ای عقل ز پیشتا تصوّر نکند خصم که پیمان شکنم
می نیاید به کفن راست تن کشتهی عشقخصم دون بیهده، گو باز ندوزد کفنم
سخت دلتنگ شدم همّتی ای شهپر تیربشکن این دام و بکش باز به سوی وطنم
دایهی عشق ز بس داده مرا خون جگرمیدمد آبلهی زخم کنون از بدنم
گویِ مطلع چه عجب گر برم از فارِسِ فارستا به مدح تو شها «نیّر» شیرین سخنم
سرخوشانی که شراب لب مستانه زدندسنگ بر جام و خم و ساغر و پیمانه زدند
خسرو حسن تو تا نرگس مستانه گشودکوس تعطیل به بام در میخانه زدند
پرده بردار ز رخ تا همه اقرار دهندرقم قصهی یوسف نه به افسانه زدند
دل سودایی من سلسلهی عقل گسیختاز سر موی توام بند حکیمانه زدند
خرمن مشک سیه بود که میرفت به بادبامدادان که سر زلف ترا شانه زدند
آفت شیشهی حسن تو پریچهره مبادکودکان این همه گر سنگ به دیوانه زدند
زاهد و دانهی تسبیح و من و خال نگارچکنم دام مرا بر سر این دانه زدند
بلبلان بیخبرند از اثر آتش عشقپس همین قرعه به نام من پروانه زدند
سر ما و قدم دوست گر ابنای ملوکتکیه بر بالش تمکین ملوکانه زدند
دلم از خطهی تبریز به زنهار آمد«نیّرا» خیمهی ما بین که به ویرانه زدند [۲۴]
چون سحرگه چهرهی صبح سفیدشد ز پشت خیمهی نیلی پدید
آسمان گفتی گریبان کرده چاکدر فراق آفتابی تابناک
خود ز مشرق سر برهنه شد برونچون سر یحیی میان طشت خون
پس ندا آمد که ای خیل الههین برون تازید سوی رزمگاه
بر رکاب پای مردی پا زنیدخویش را مستانه بر دریا زنید
هین برون تازید ای مستان عشقباده میجوشد به تاکستان عشق
جرعهای ز آن بادهی بیغش زنیدخود سمندروار، بر آتش زنید
هین برون تازید ای شیران جنگعرصه را بر روبهان دارید تنگ
ایّهَا اللَبْ تشنگان آبِ میغآب حیوان میرود از جوی تیغ
هین بروید تازید لبها تر کنیدیاد محنتهای اسکندر کنید
چون شنیدند آن یلان رزم کوشاز فراز عرش پیغام سروش
محرمان کعبهی دیدار ربجمله بر لبیک بگشادند لب
بهر قربان نگاهش از میقات شوقهدی [۲۵] بختیهای جان کردند سوق
وارث حیدر شه والا مقامشد برون از خیمه چون بدر تمام
شد ز کوه طور سینا جلوهگرنور خلّاق هیولا [۲۶] و صُور
شمع دین مشق کرد مشکوة ستورپردهدر شد طلعت اللّه نور
آفتاب از بهر آن شاه فریدبارهی گردون به زیر زین کشید
جبرئیل آمد ز گردون با شتاببا دو پر بگرفت آن شه را رکاب
شد چو پایش با رکاب زین قرینزهرهی زهرا به میزان شد مکین [۲۷]
احمد مرسل به اعجاز عظیمکرد ماه چارده شب را دو نیم
شهسوار بدر از پشت حجابکرد رو بر قوس گردون آفتاب
چون گرفت اندر فراز زین مکانشد مسیحا بر فراز آسمان
موسی عمران فراز طور شدکه کمر دزدید و غرق نور شد
نی حنّان اللّه نطقم بسته بادخانهی تمثیل من اشکسته باد
شاهبار ذروهی [۲۸] ذات البروجکرد بر «قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی» عروج
دِرع [۲۹] سالار رُسل زیب تنشخفته صد داوود زیر جوشنش
هشته بر سر از نبی، تاج سحابرفته زیر ابر، قرص آفتاب
کرده چون جوزا حمایل بر کمرذو الفقار حیدرِ لشکر شکر
مهر جم در نازش از انگشت اودیو و وحش و طیر، طوع مشت او
راند با لشکر به میدان دغاآن سلیل تاجدار «لا فَتی»
شد چو خور و آن اختران روشنشچون ثریا جمع در پیرامنش
یا چو طوق هالهای برگرد ماهدر میان چون نقطهی توحید شاه
علویان از بهر دفع چشم بدخواند بر وی «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»
راند حجتها بر آن قوم جهولآن سلیل مرتضی سبط رسول
گفت برگویید هان من کیستممن مگر محبوب داور نیستم!
میندانیدم مگر ای قوم لُد [۳۰] که منم فرزند سالار احد
جدّ من پیغمبر آن نور نخستکه وجود انبیا زان نور است
مادر من بضعهی پاک رسولدر حسب زهرا و در عصمت بتول
نک منم نوری ز نور انگیختهخون من با خونشان آمیخته
کیستم من «قرّة العین» علیدر خلافت صاحب نصِّ جلی
خون من خون خدای [۳۱] لا یزالکی بود خون خدا کس را حلال
بدعتی در دین نمودم اختراع؟یاز دین برگشتم ای قوم رعاع؟ [۳۲]
کاینچنین بر کشتن من تشنهایدجمله بر کف تیر و تیغ و دشنهاید
یا قصاصی از شما برگردنمرفته تا باید تلافی کردنم؟
گرنه بشناسیدم ای اهل ضلالنک منم وجه خدای ذو الجلال
خون من دانید چه بود ریختنتیغ بر روی خدا آهیختن
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 952-970.
پی نوشت
- ↑ لغت نامه دهخدا. گنجینهی نیاکان؛ ص 1061.
- ↑ دختران نعش: بنات النعش، هفت ستاره که به آن دبّ اکبر هم میگویند.
- ↑ کلّه: پرده، سراپرده، پشهبند.
- ↑ اشهب: اسب سیاه و سفید. شموس: سرکش. اشهب شموس: مرکب سرکش.
- ↑ سجنجل: لفظ رومی به معنی آیینه.
- ↑ سلطان چرخ: کنایه از آفتاب.
- ↑ سندروس: صمغی زرد رنگ شبیه کهربا.
- ↑ اشاره به آیه 88، سوره قصص «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ».
- ↑ اشاره به آیه 88 سوره یوسف؛ «یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ ...» ای عزیز مصر با همه اهل بیت خود به فقر و قحطی و بیچارگی گرفتار شدیم و با متاعی ناچیز و بیقدر حضور تو آمدیم.
- ↑ حجیز: اماله شدهی کلمه «حجاز» است.
- ↑ حدی: حدی، حداء، سرود و آواز ساربانان هنگام راندن شتر.
- ↑ احتریز: کلمه «احتراز» که اماله شده است.
- ↑ بیت الصنم: بتکده، بتخانه.
- ↑ اشارهای لطیف به اینکه اصحاب کهف در خوابند و بیدار حقیقی تویی؛ با ایهام به این حقیقت تاریخی که به روایت «منهال» سر مقدس سیّد الشهدا علیه السّلام بر سر نی، آیهی «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ ...» آیا پنداری که قصّهی اصحاب کهف و رقیم در مقابل این همه آیات قدرت و عجائب حکمتهای ما واقعهی عجیبی است؟! سوره کهف، آیه 9 را تلاوت فرمود، که این آیه در آغاز داستان اصحاب کهف آمده است.
- ↑ اشاره به مذاکرات سقیفه و غصب خلافت و کلام انصار به مهاجرین که: منّا امیر و منکم امیر.
- ↑ نوشت: در هم نوردید، در هم پیچید.
- ↑ لاوه: لابه، زاری، چاپلوسی.
- ↑ اشاره به آیه 9، سوره نجم؛ «قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی»، و چون «قوس» به معنی کمان است، در پی آن گفته است: اگر معراج پیامبر اکرم صلی اللّه علیه و آله و سلّم به سوی قله «قابَ قَوْسَیْنِ» بوده، معراج امام حسین علیه السّلام به سوی تیر و خدنگ است.
- ↑ دیوان آتشکده؛ ص 107- 120.
- ↑ اشاره به آیه 14 سوره طه «أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی». منم خدای یکتا، جز من خدایی نیست، پس مرا بپرست.
- ↑ سلیل: فرزند.
- ↑ اشاره به آیه 82 سوره یس. «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ» فرمان نافذ خدا در عالم، چون ارادهی خلقت چیزی کند به محض اینکه گوید موجود باش، موجود خواهد شد.
- ↑ مصرع از حافظ شیراز است.
- ↑ گنجینه نیاکان؛ ص 1063- 1066.
- ↑ هدی: راهنمایی.
- ↑ هیولا: مادهی اولیهی عالم که همواره متصوّر به صور و متقلب به احوال و اشکال و هیأت مختلف است. ابن رشد گوید: هیولا عبارت از تنها امری است که علت کون و فساد است و هر موجودی که عاری از آن طبیعت باشد، غیر کائن و غیر فاسد است.
- ↑ مکین: آنچه در مکانی جا گیرد. جایگزین، جایگیر.
- ↑ ذروه: غایت بلندی، بالای هر چیز.
- ↑ درع: زره.
- ↑ لد: مردمی خصومتگر که به حق میل نکنند.
- ↑ خون خدا: یعنی کسی که جز خداوند کسی را توان انتقام خون او نیست، و مخصوص به مطالبهی او ولی حقیقی او خداوند است.
- ↑ رعاع: مردم پست و فرومایه.