صفى اصفهانى
صفی اصفهانی (زاده 1251 در اصفهان- درگذشته 1316 ه.ق در تهران) عارف و شاعر قرن سیزدهم و چهاردهم هجری بود.
زندگینامه
نامش میرزا حسن ملقب به «صفى على شاه» و متخلص به «صفى»، عارف مشهور و مؤسس سلسلهی صفی علیشاهی و قطب سلسلهی نعمت اللهی و از علمای متصوفهی تهران بود. او مردى ادیب و شاعر و در نظم انواع شعر توانا بود. پدرش از بازرگانان بود و در کودکى به همراه پدر به یزد رفت و تا سن بیست سالگى در آن شهر زیست و به کسب دانش پرداخت و با عرفا آشنا شد. میرزا حسن پس از آموختن مقدمات علوم به شیراز، کرمان، یزد، مشهد و سپس به هند و حجاز مسافرتهایی کرد، و بالاخره به تهران آمد، و در آن جا اقامت کرد. بعدها یکی از مریدان وی قطعه زمینی در محلهی شاه آباد به او هدیه کرد و او در آنجا خانقاهی وسیع بنا نهاد و مدت هشت سال در آن جا به سر برد و پس از 65 سال وفات یافت و در خانقاه خویش مدفون گردید.
آثار
صفی علی شاه بیشتر به قالب مثنوى و در سبک عراقی متمایل بوده است. در آثار منظوم وى از مفاهیم عرفانى و معرفتى زیاد استفاده شده است.
منظوم
- «زبدة الاسرار[۱]»
- «مثنوی بحر الحقایق»
- «عرفان الحق»
- «میزان العرفه»
- «دیوان اشعار»
- «تفسیر منظوم قرآن[۲]».
برگزیده اشعار[۳]
بانگ زد کاى ساقى بزم الست | شیرخوار از کودکى شد مىپرست | |
شیرخوار عشق از امداد پیر | شد ز بوى باده مست و شیرگیر | |
شیرخوارم گرچه من شیر حقم | زهرۀ شیران بدرّد ابلقم | |
اندکى گر شیر جانم هى کند | شیر گردون شیر جان را قى کند | |
شیرخوارم لیک شیرم مست شد | چرخ در میدان عزمم پست شد | |
صید معنى شد شکار پنجهام | هین بیا کز زخم هجران رنجهام | |
عزم کوى دوست چون دارى بیا | ارمغانى بر به درگاه خدا | |
قابل شه ارمغان کوچکست | کو به قیمت بیش و در وزن اندک است | |
مختصرتر تحفه به یار تو را | مىکند سنگین نه او بار تو را | |
نزد شاهان تحفه اندکتر خوشست | که توان بگرفت پیش شه به دست | |
گوهرى بر پیش آن شاه ارمغان | کو سبک وزن است و در قیمت گران | |
ارمغان این لوءلوء شهوار بر | نزد خسرو زرّ دست افشار بر | |
شاهباز وحدتم من در نشست | عیب نبود شاهم ار گیرد به دست | |
نیست دست از بهر دفع دشمنت | دست آن دارم که گیرم دامنت | |
گر که نتوانم به میدان تاختن | سوى میدان جان توانم باختن | |
گر ندارم گردن شمشیر جو | تیر عشقت را سپر سازم گلو [۴] |
ای مغنی پردهی دیگر نواز | چنگ را کن بر نوای عشق ساز | |
کن دمی تألیف نی را در نغم | تا ز خود گردم مگر آن دم عدم | |
در نوای نی چون نی سر تا قدم | بر بیان نینوا کردم قلم | |
نی، نوا برداشت باز از نینوا | بندبندم شد چون نی اندر نوا | |
نی، نوای نینوا را باز کرد | نینوا را با نوا همراز کرد | |
نینوا چبود محلّ ابتلا | گوش کن تا با تو گویم ماجرا | |
پای تا سر جان و عقل و هوش باش | بر بیانم هوش دار و گوش باش [۵] | |
هر زمانی الرحیلی شاه عشق | میزند بر رهروان راه عشق | |
گرم تا گردند و بیافسر دوند | در طریق بندگی از سر دوند | |
هر زمانت گرچه عالم مشرکند | عارفان هستند گرچه اندکند | |
الرحیل عشق اندر کربلا | بود بانگ العطش ز اهل ولا | |
زان صدا گشتند هفتاد و دو تن | در ره عرفان و عشقت ممتحن | |
زان به میدان ولایت تاختند | جان و سر را در ولایت باختند | |
زان صدا عباس میر خافقین | دست و سر را داد در راه حسین [۶] |
شاه عشق آن مالک الملک فقط | کرد در میدان قیام اندر وسط | |
در رکابش انبیا حاضر همه | بر جمال لم یزل ناظر همه | |
او چو شمع و انبیا پروانهاش | پیش شمعش جان به کف پروانهوش | |
تا نماند غیر حق دمساز حق | بانگ «هل من ناصری» شد راز حق | |
کیست کایندم دم ز منصوری زند | ناصر بالذّات را یاری کند | |
اندرین دشت بلا حق جو شود | او همه حق گردد و حق او شود | |
در ره عشقم فنا گردد کنون | مالک ملک بقا گردد کنون | |
قطره را بگذارد و عُمّان شود | جان دهد بهر خدا جانان شود | |
چون نوای «قَبل موتو ان تموت» | شد بلند از نای «حیّ لا یَمُوت» | |
بود طفلی شیرخوار اندر حرم | کآفرینش را پدر بُد در کرم | |
خورده از پستان فضل آن پسر | شیر رحمت، طفل جان بو البشر | |
گرچه خوانند اهل عالم اصغرش | من ندانم جز ولیّ اکبرش | |
بر امید جاننثاری آن زمان | خویش را افکند از مهد امان | |
دست از قنداق جان بیرون کشید | بندهای بسته را برهم درید | |
آری آری شیر حق است ای ولد | آنکه در گهواره اژدرها درد | |
بانگ برزد کای غریب بینوا | نیستی بیکس هنوز این سو بیا | |
مانده باقی بین ز اصحاب کرم | شیرخوار خسته جانی در حرم | |
بانگ زد کای ساقی بزم الست | شیرخوار از کودکی شد میپرست | |
شیرخوار عشق از امداد پیر | شد ز بوی باده مست و شیرگیر | |
شیرخوارم گرچه من شیر حقم | زهره شیران بدّرد ابلقم | |
شیرخوارم لیک شیرم مست شد | چرخ در میدان عزمم پست شد | |
صید معنی شد شکار پنجهام | هین بیا کز زخم هجران رنجهام | |
عزم کوی دوست چون داری بیا | ارمغانی بر به درگاه خدا | |
قابل شاه ارمغان کوچک است | کو به قیمت بیش و در وزن اندک است | |
نزد شاهان تحفه اندکتر خوشست | که توان بگرفت نه پیش شه به دست | |
ارمغان این لؤلؤ شهوار بر | نزد خسرو زر دست افشار بر | |
شاهباز وحدتم من در نشست | عیب نبود شاهم ار گیرد به دست | |
نیست دست از بهر دفع دشمنت | دست آن دارم که گیرم دامنت | |
گر که نتوانم به میدان تاختن | سوی میدان جان توانم باختن | |
گر ندارم گردن شمشیر جو | تیر عشقت را سپر سازم گلو | |
چون شنید از گوش غیبی بیصدا | خالق اصوات بانگ آشنا | |
عشق بر پیغام اصغر شد سروش | آمد آواز علی شه را به گوش | |
تاخت سوی خیمهگه بار دگر | تا از آن صاحب صدا جوید اثر | |
دید کاصغر کرده عزم آن دیار | گشته از خرگاه هستی دست و بار | |
برگرفتش جیب و عزم راه کرد | روی همّت سوی قربانگاه کرد | |
بند بر تفصیل نبود کار عشق | تا چه کرد آن شاه در بازار عشق | |
هرچه بودش پاک با حق تاخت زد | مهرهها را بر دو حرف از باخت زد | |
چون به میدان بر سر دست پدر | آیت کبرای حق شد جلوهگر | |
جان نمرود شقی گفتی هله | بود در جسم پلید حرمله | |
تیر او چون کفر او بالا گرفت | در گلوی حق نژادی جا گرفت | |
شرع بازان حرز جان قرآن کنند | تیر پس بر صاحب قرآن زنند [۷] |
در شهادت حضرت عباس (ع)
قبلهی اهل وفا شمشیر حق | فارس میدان قدرت شیر حق | |
حضرت عبّاس کآمد ما صدق | بر «ید اللّه ایدیهم» ز حق | |
بر حسین از یک صدای «العطش» | دست و سر را کرد با هم پیشکش | |
دست هشت و سوی حق بیدست رفت | اشتر کف کرده تا حق مست رفت | |
دید عباس آن که دین را شد پناه | گشته قحط آب اندر خیمهگاه | |
ز العطش برپاست بانگ کودکان | آمد اندر نزد شاه انس و جان | |
کی شه بیمثل و بیانباز و یار | گشتهام در راه عشقت دست و بار | |
ز ابر عشقت بر سرم بارش گرفت | کشت زار هستیم آتش گرفت | |
گفت از غیر تو دل برداشتم | هر دو عالم را ز کف بگذاشتم | |
بر تن من دست و بر دستم علم | العطش وانگه بپا ز اهل حرم | |
دست عباس ار نباشد صف شکن | بهر یاری تو نبود گو به تن | |
گر عَلَم باشد مرا زین پس به دست | مر عَلَم را نام من باشد شکست | |
گر فتد دست علمدارت چه غم | گو نیابد مر شکستی بر علم | |
نک علم را جانب میدان زنم | گر شوم بیدست بر کیوان زنم | |
سوی میدان بلا تازم سمند | نام خود تا چون علم سازم بلند | |
مر توان بردن ز یمن بیرقت | گوی نام از عاشقان مطلقت | |
در میان عاشقان پاکباز | چون علم گردم به عالم سرفراز | |
خوش ز خون خویش از میدان جنگ | باز گردانم علم را سرخ رنگ | |
سرخ رنگی مر علم را آبروست | هر ظفر یابد به جنگ او سرخ روست | |
چون علم گردید از خون سرخ رنگ | رو سفید آید علمدارت ز جنگ | |
سرخ رویی علتش منصوری است | رنگ زرد آثاری از رنجوری است | |
در فلک شمس است سرخ و با شکوه | زرد رو گردد نشیند چون به کوه | |
تا مرا دست علم بگرفتن است | مر علم را ننگ از دست من است | |
چون فتد دست علمگیر از تنم | خود به منصوری علم را ضامنم | |
سرخ رو برگردم از میدان جنگ | هم علم را سازم از خون سرخ رنگ | |
گر نیفتد از بدن در عشق یار | دست باشد بر بدن بهر چه کار | |
سرکه در عشقت نگردد پیش جنگ | سر مخوانش هست بر تن بار ننگ | |
سینه کز عشقت نشان تیر نیست | سینه نبود آن حصیر کهنهایست | |
رفتم اینک همّتی خواهم ز شاه | بلکه آرم آبی اندر خیمهگاه | |
یعنی آید آبم از عشقت به روی | ریزد از آبم نریزد آبروی | |
این بگفت و بحر جانش کرد جوش | شد به میدان مشک بیآبی به دوش | |
طالب مسکین کجایی گوش گیر | مشک بیآبی طلب بر دوش گیر | |
باز گویا چشم فهمت خواب رفت | نه پی آب هم چنین بیتاب رفت | |
یا که نشنیدی تو گفتار مرا | یا نکردی فهم اسرار مرا | |
ز آنچه گفتم با تو اندر این کتاب | باز پنداری که رفت او بهر آب؟ | |
هست عباس علی خود بحر جود | چشمهی ایجاد و ینبوع [۸] وجود | |
هفت بحر از بحر جودش یک نم است | بحر امکان خود جهانی ز آن یم [۹] است | |
تا نه پنداری که رفت از بهر آب | سوی میدان با چنان شور و شتاب | |
رفت با مشک از پی آب طلب | تا تو را آموزد آداب طلب | |
دعوت عشق است بانگ العطش | آن صدا را دست و سر کن پیشکش | |
داعی حق چون زند بانگ به خویش | سر به کف بگذار و رو مردانه پیش | |
دست از هستی فروشوی سوی او | چون فتادت دست، سر کن گوی او | |
چون فتادت دست از دوش ای پسر | سینه کن بر تیر عشق او سپر | |
چون فتادت دست بر دندان تو مشک | گیر تا گیرد فلک بر خود ز رشک | |
ز آنکه از حمل امانت آسمان | کرد ابا و کردهای تو حمل آن | |
چونکه دست افتاد از دوشت به تیغ | سینه بر تیرش سپر کن بیدریغ | |
سینهات چون شد ز ناوک چاکچاک | چشم را کن وقف بر تیر هلاک | |
چون به تیرش چشم را کردی نیاز | کن به تیغش زود گردن را دراز | |
چون جدا شد سر ز دوشت بیدرنگ | استخوان خویش را کن وقف سنگ | |
هست یعنی تا که آثاری ز تو | آید اندر عشق او کاری ز تو | |
چون نماندت هیچ آثاری به جا | گشتهای در وی «فناء فی الفنا» | |
در حسین اینسان علمدار حسین | شد فنا تا یافت اسرار حسین | |
کرد سر سودا به بازار حسین | در دو عالم گشت سردار حسین | |
در ره حق داد دست حقپرست | دستها شد جمله او را زیردست | |
چون ید اللّه دست عبّاس علی است | پس یقین دست خدا دست ولی است [۱۰] |
چون علی اکبر شهید کربلا | نور چشم انبیا و اولیا | |
دید کآن سلطان اقلیم وجود | خالق جان مالک غیب و شهود | |
مانده همچون ذات خود فرد و وحید | جمله اصحابش ز تیغ کین شهید | |
شاه را چون دید تنها آن جناب | ترک هستی کرد و آمد نزد باب | |
گفت کای سلطان ملک جان و دین | واصلان را منزل حقّ الیقین | |
برق عشقت سوخت یک جا خرمنم | سالک راه فنایت، نک منم | |
هرکه در راه تو سر داد آن ولی است | ترک سر کردن کنون کار علی است | |
من علیّم در تو لیکن دانیم | فانیم گر لایق آن دانیم | |
آمدم تا از تو گیرم رخصتی | خضر راه عشق اینک همّتی | |
گفت شاهش کای دُرّ دریای عشق | مظهر حسن، آیت کبرای عشق | |
رو که هستم من به دل دمساز تو | تا به منزل همدم و همراز تو | |
چون علی اکبر به تأیید پدر | سوی میدان فنا شد ره سپر | |
چون سراج معرفت وهّاج شد | مصطفایی جانب معراج شد | |
جبرئیل عقل تا میدان عشق | در رکاب آن مه کنعان عشق | |
چون به میدان دست بر شمشیر زد | تیغ لا بر فرق غیر پیر زد | |
ذات باقی نیست یعنی جز حسین | عین نفیاند این تمام و نفی عین | |
جبرئیل عقل از رفتار ماند | خانه خالی، غیر رفت و یار ماند | |
شمس میدان تاب وحدت برفروخت | پردههای عقل و کثرت را بسوخت | |
گرم شد ز آن جلوه جان آن جناب | در قتال خصم هی زد بر عقاب | |
وصف توحیدش چو در دل رخ نمود | هیکلی را دید کافرون دیده بود | |
سرّ لو کشف الغطا شد منجلی | دید راز آن علی را این علی | |
چیست لو کشف الغطا توحید عین | هیکل توحید نبود جز حسین | |
شد چو بر وی کشف اسرار وجود | دید در دار وجود اندر شهود | |
جز حسین بن علی دیّار نیست | اوست فرد و هیچ با او یار نیست | |
ذات عالی اوست باقی جمله پست | نیست با او هیچ و او در جمله هست | |
عالم اسماء چو شد بر وی عیان | ماند باقی یک تعیّن بس گران | |
گفت زین روی زادهی شاه شهید | این تعیّن را به جان ثقل الحدید | |
هرچه نوشید از کف ساقی شراب | تشنهتر گردید و شد جویای آب | |
لاجرم مستسقی جامی ز شاه | گشت و از میدان شد اندر خیمهگاه | |
کای پدر از تشنگی جانم گداخت | بنده را شاید از جامی نواخت | |
گرچه ز اقسام تعیّن رستهام | کرده سنگینی آهن خستهام | |
زین تعیّن ساز جانم را خلاص | تا شوم مطلق ز قید عام و خاص | |
چون علی در ذات عالی شد فنا | زان فنا شد مالک ملک بقا | |
پس دهانش را به خاتم مُهر کرد | تا نگردد فاش راز اهل درد | |
هرکه را اسرار حق آموختند | مُهر کردند و دهانش دوختند | |
چون علی در ذات شاه ذوالعلی | شد فنا اندر فنا اندر فنا | |
سوی میدان شد روان بهر ستیز | جسم خود را کرد وقف تیغ تیز | |
آن ز حق بیگانگان بد پسند | که اهل شرع و قاری قرآن بُدند | |
بهر قتل حق ز هر سو تاختند | کین حق را ظاهر از دل ساختند | |
جسم حق چو از کینهی اهل هلاک | گشت از شمشیر و خنجر چاکچاک | |
شد سوی افلاک وحدت رهسپر | برد از میدان کثراتش بدر | |
چون حسین آواز ادرک یا ابا | زو شنید آمد به میدان دغا | |
دید نبود در جهان از وی اثر | گشت هرسو در سراغش رهسپر | |
زد صدا او را به آواز جلی | کت نبینم در کجایی یا علی | |
گفت ای شه در بیابان فنا | نیستم دیگر مکان و حدّ و جا | |
از مکان و لا مکان بیرون شدم | عین ذات حضرت بیچون شدم | |
چون علی را اندرین کثرت نیافت | هشت کثرت را و در وحدت شتافت | |
دید در صحرای وحدت واردش | متصل با ذات پاک واحدش [۱۱] |
چون که شاه عشق را در کربلا | عشق زد در دشت جانبازی صدا | |
ظهر عاشورا در آن صحرای کین | دید خود را بیکس و یار و معین | |
ذوالجلال فرد با تیغ و سلاح | هشت پا را در رکاب ذوالجناح | |
عزم میدان کرد چون حلّال عشق | زینب از پی با زبان حال عشق | |
گفت کای لب تشنهی بحر وصال | بعد ازینت در کجا بینم جمال | |
گفت بیرون از مکان و لا مکان | چون شدی یابی ز دیدارم نشان | |
هان برو زینب که خواهی شد اسیر | هست جانت زین اسیری ناگزیر | |
حق تو را بهر اسیری فرد کرد | گرچه گردونی اسیر گرد کرد | |
روی گردون را اگر گیرد غبار | کی توان انداخت گردون را ز کار | |
بحر توحیدی تو، گر پر شد کفت | سوخت کفها خواهد از موج و تفت | |
حق تو را خواهد اسیر از بهر آن | که نماید خاکیان را امتحان | |
از اسیری تو حق را حکمتی است | سرّ حق را در اسیری شوکتی است | |
حق تو را خواهد اسیر سلسله | از رضای حق مکن خواهر گله | |
چون اسیرت خواست حق، چالاک شو | زیر بار امرِ حق بیباک رو | |
گنج توحیدی تو، از ویران مرنج | ز آنکه در ویرانه باشد جای گنج | |
امر حق زنجیر و جان تو اسد | هست تا باشد ترا جان در جسد | |
چون به زنجیر اوفتادی شاد باش | بند را همدست با سجّاد باش | |
باش هم زنجیر با او در سلوک | هم مطیع امر آن رأس الملوک | |
هر دو زنجیر بلا را قابلید | زانکه از یک دوده و یک حاصلید | |
نک ز میدان بانگ طبل جنگ خاست | رو که رفتم فتح و نصرت با خداست | |
حق مرا زد بانگ حالی ز ارجعی | کی نیوشد راز حق را مدعی | |
هین برو زینب که عصر آمد به پیش | صبح خویشی، شام خویشی، عصر خویش | |
جمله صحبت در اسیری عصر باد | عصرها را همّت ذوالنصر باد | |
رو یتیمان مرا غمخوار باش | در بلا و در شداید یار باش | |
رو که هستم من بهر جا همرهت | آگهم از حال قلب آگهت | |
چون شوی بر ناقهی عریان سوار | دربهدر گردی به هر شهر و دیار | |
نیستم غافل دمی از حال تو | آیم از سر هرکجا دنبال تو | |
رو که سوی شام خواهی شد روان | با علی آن صبح وصل عارفان | |
دان غنیمت شام غم را در عمل | زین سفر طالع شدت صبح ازل | |
نردبان عشق باشد راه شام | زان به معراج آیی ای احمد مقام | |
راه شام ای جان من منهاج تست | زان خرابه شام غم، معراج تست | |
چون خرابه گشت جایت شاد باش | تا که گنج حق شود بر خلق فاش | |
رو اسیری را کنون آماده باش | امر حق را بندهی آزاده باش | |
هان برو زینب که دردت بیدواست | دردمندِ حق طبیب درد ماست | |
رو که بیمار مرا یارش تویی | غلطد از هرسو پرستارش تویی | |
چون رود بیمارت اندر سلسله | بد مکن دل، شو دلیل قافله | |
بر کسی عین دعای بد مکن | باب رحمت را به خلقان سد مکن | |
او چو شیر و امر حق زنجیر حق | کی سر از زنجیر تابد شیر حق | |
گر دعای بد کنی فیض خدا | قطع گردد از تمام ماسوا | |
پس صبوری در اسیری پیشه کن | ریشهی بیطاقتی را تیشه کن | |
گر خورد سیلی سکینه دم مزن | عالمی ز آن دم زدن برهم مزن | |
حتم شد از حق اسیری بر شما | خلق تا بینند حق را در شما | |
گر شوی بیچادر و معجر سزاست | کاین دلیل معرفت بهر خداست | |
کنز مخفی پیش از این بنهفته بود | شیر هستی در نیستان خفته بود | |
خواست او خود را عیان و آشکار | هم تو را بر ناقهی عریان سوار | |
تا شود مفتوح راه معرفت | بر همه خلقان ز آثار و صفت | |
پس تو را لازم بود بیمعجری | تا شود ظاهر کمال حیدری | |
تا نگردد بسته بازویت به بند | هم سر من بر سر نی تا بلند | |
کنز مخفی کی شود ظاهر تمام | پس ز سر رو بر اسیری سوی شام | |
شو به شام و کوفه خواهر در به در | تا که بشناسند خلقت سر به سر | |
من بدون این اسیری گر شهید | میشدم هم باز حق بد ناپدید | |
آن اسیری زین شهادت بس سر است | در اسیری تو حق پیداتر است [۱۲] |
سرّ طلب یاری نمودن
لاجرم در کربلا عشاق چند | بانگ حق چون شد ز نای حق بلند | |
که الصلا ای عاشقان جان فروش | زان صدا کردند ترک جان و هوش | |
خود منادی شد خدا و زد صدا | اهل رحمت را که یاران الصلا | |
من لباس آدمی کردم به بر | تا مؤثر را که بیند در اثر | |
عاشق خود بودم و در این لباس | جلوه کردم تا که باشد حقشناس | |
رخت بستم واحد از ملک وجود | آمدم تنها به میدان شهود | |
تا در این صحرا که گردد یار من | وز بهای جان خرد دیدار من | |
من همان گنج نهانستم که بود | پادشاه و مالک ملک وجود | |
خواستم تا خویش را ظاهر کنم | وز ظهور خویش فاش آن سرّ کنم | |
آمدم از ملک وحدت بیسپاه | تا که را چشمی بود بینا به شاه | |
وا نمودم خویش را اینسان فقیر | تا که یابد واحدی را در کثیر | |
چون که بد بییار ذات واحدم | بیکس از وحدت به کثرت آمدم | |
آمدم بییار تا یارم که شد | وندر این صحرا خریدارم که شد | |
چون نبد مثلی و انبازی مرا | هم نباشد یار و همرازی مرا | |
چون که تنها بوده ذاتم از قدم | هم در این صحرا زدم تنها علم | |
هرکسی را من معین و مونسم | گرچه اینسان بیمعین و بیکسم | |
بیکسی مستلزم ذات من است | ذات من برهان اثبات من است | |
گر چنین بیمونس و یارم به جاست | بهر بییاران چو من یاری کجاست | |
ای خنک جانی که غمخوارش منم | او بود یار من و یارش منم | |
من ندارم یار و بییاری نکوست | هرکه با من کرد یاری یارم اوست | |
یاری من کار هر اوباش نیست | سرّ سلطانی به هرکس فاش نیست | |
کو کسی کامروز یار من شود | پرده درّد پردهدار من شود | |
گشتهام بییار که بود یار حق | ترک سر گوید شود سردار حق | |
سر که دارد نوبت سربازی است | جان چه باشد وقت جان پردازیست | |
مرحبا جانی که جانانش منم | جان دهد بهر من و جانش منم | |
روز میدان داری اهل دل است | بارهای عاشقان بر منزل است | |
گر در اینجا باری افتد چه غمست | ز آنکه ز اینجا تا به منزل یک دمست | |
اندرین منزل ز اوفو للعهود | محمل زینب به جا آمد فرود | |
الصلا ای عهد با حق بستگان | وز تعیّنهای هستی رستگان | |
هرکه جانش بر سر عهد بلاست | گو در آید عهد را روز وفاست | |
قائل قول الستم من هلا | کیست ثابت بر سر قول بلی | |
ای بلی گویان کجا و کیستید | امتحان حق در آمد بیستید | |
بر سر عهد بلی گر واقفید | ذات حق را بر تجلّی عارفید | |
الصلا، ای سالکان راه عشق | ره سر آمد گشت ظاهر شاه عشق | |
گر سری دارید با او حاضر است | سوی میدان بیمعین و ناصر است | |
جز زنانی چند و اطفالی صغیر | نیست یاری بهر سلطان نصیر | |
عترت حق بیمعین و مونساند | اندرین صحرا غریب و بیکساند | |
عترت حق را درین صحرا کجاست | یاوری کو بر سر عهد بلی است | |
اهل بیت خویش را جان آفرین | خواست بییار اندرین صحرای کین | |
تا که گردد یار این جمع اسیر | حق کند زین یاریش نعم النصیر | |
زین اعانت عین اللّهش کند | بر مکان و لا مکان شاهش کند | |
جان دهد جان آفرین و جان شود | جان اهل جان و هم جانان شود | |
جان او را ذات پاکم ضامن است | با وجود آن که جان هم از من است | |
لیک هرکس جان به راه من دهد | بر سر و بر جان من منّت نهد | |
گرچه باشد صد هزاران منّتم | بر کسی کو یافت جان از رحمتم | |
لیک دارم منّتش را هم قبول | که دهد جان در ره آل رسول | |
صیحهی حق حضرت بیچون و چند | چون بدینسان گشت در میدان بلند | |
هرکسی جان داشت از جا کنده شد | طالب این نعمت پاینده شد | |
جان موجودات یکجا ز آن خروش | گشت از جا کنده و آمد به جوش | |
جان موجودات یکجا ز آن صدا | ز ابتدای خلق عالم تا نها | |
گشت حاضر از پی غمخواریش | هر وجودی تا نماید یاریش | |
بود بیماری اسیر بستری | حق نژادی، بیکسی، بییاوری | |
رفته بود از ضعف بیماری ز هوش | صیحه حق مرو را آمد به گوش | |
نیم جانی بود اندر جسم او | هم ز جانبازان اسیری قسم او | |
جست از جا ز آن صدا همچون سپند | شد علیل حق ز جای خود بلند | |
که آمدم ای دوست اینک ناتوان | هست اندر تن هنوزم نیم جان | |
جان نباشد آن که از بهر تو نیست | خشک باد آبی که در نهر تو نیست | |
آمدم ای دوست با حال خراب | گردنم را شد غم عشقت طناب | |
هست عشقت بر خلایق مفترض | ترک جان را خواست کی عاشق عوض | |
آمدم ای دوست با جان بیدریغ | بار دم گر بر سر آتش جای تیغ | |
کودکانی چند بر دنبال او | هریکی آشفتهتر ز احوال او | |
و آن زنان خسته جان پیرامنش | هریکی بگرفته بر کف دامنش | |
که ای علیل ناتوان بیشکیب | میروی چون از سر جمعی غریب | |
گفت بردارید دست از جان من | جان تمنّا میکند جانان من | |
از صدایش سنگ از جا کنده شد | بهر جانبازی مطیع و بنده شد | |
جان که نبود در تن ما بهر او | دربدر باد از بلاد و شهر او | |
میروم تا جان کنم بر وی نثار | جان دگر در تن بود بهر چه کار | |
دل بر او گر خون نگردد نی دل است | از دل بیسوز به سنگ و گل است | |
ز آنکه سنگ و گل برو سوزد مدام | خواهد از نار غمش سوزد تمام | |
کرده سنگ و گل ز حدّ خود خروج | در غمش دارد به دل فکر عروج | |
نه من آخر بر خلایق داورم | در غمش از سنگ و گل نی کمترم | |
جان ندارد آنکه بهر عشق او | دارد از حق روح و جانی آرزو | |
من که دارم نیم جانی در جسد | عشق زنجیر است و جان من اسد | |
میکشد زنجیر عشقم بیحدید | کی ازین زنجیر، تانم سرکشید | |
نیست جانم را ز زنجیرش گله | خویش را خواهد همی در سلسله | |
دید چون از دور شاه آن کشمکش | شمس اجلالش بخرگه کرد رش | |
منعطف کرد او عنان ذوالجناح | رفع غوغا تا کند ز اهل صلاح | |
دید کان بیمار بییار علیل | عشق بر وی داده بانگ الرحیل | |
گفت یکجا ترک جان و نام ننگ | شیشهی جان را زند خواهد به سنگ | |
و آن اسیران مانعش ز آن آرزو | در میانشان هست زینسان گفتگو [۱۳] |
مکالمه امام شهدا با سیّد سجّاد (ع)
کرد او را بانگ شه کای شیر حق | مر که داری عار از زنجیر حق | |
ور نداری ننگ مردانه و دلیر | بایدت گشتن به راه حق اسیر | |
بر اسیرانی تو میر قافله | شیر حق را ننگ نبود سلسله | |
سلسله عشقست و حقّت شیربان | دل بر آن زنجیر خوش کن شیرسان | |
این اسیری از شهادت سر بود | زیر تیغت هر دمی صد سر بود | |
نیست هرکس قابل زنجیر دوست | بر تو این زنجیر شد تقدیر دوست | |
تو وجود مطلقی دور از گله | ذات پاکت را تعیّن سلسله | |
کای وجود لا بشرط ای بیگله | گرددش تنگ از تعیّن حوصله | |
ذات مطلق را تعیّن حوصله است | لا بشرطی لازمش این سلسله است | |
سلسله معلول و علّت شیر بود | پس نشاید شیر بیزنجیر بود | |
ز آنکه علّت منفک از معلول نیست | نزد اهل دانش این مجهول نیست | |
علّتی تو و این همه معلول تست | وز تو عقل اولین مجعول تست | |
هرکسی از تست ذاتش بیخلل | تو به ذات پاک خویشی مستقل | |
ای علی تا هست جان من به تن | این تعیّنهاست فرع ذات من | |
چون شوم من کشته گردم در شهود | این تعیّنها تو را فرع وجود | |
گرچه از ذاتت تعیّن مشتق است | لیک ذاتت از تعیّن مطلق است | |
بعد من خواهش شدن خوار و اسیر | بر تعیّنها خداوند و امیر | |
دست و پایت رفت چون در سلسله | کرد باید در تعیّن حوصله | |
سلسله سرّ تعیّنهای تست | کان ز امر حق به دست و پای تست | |
زین تعیّنها نگردی خُلق تنگ | گردنت را گشت چون او پالهنگ | |
گر شوی دلگیر زان قید و اثر | عالم امکان شود زیر و زبر | |
با تعیّنها بساز و دم مزن | دم از آنچه پیشت آید هم مزن | |
تنگ گردد شیر را گر حوصله | درّد و اندازد از خود سلسله | |
سلسلهی تو گر ز دست و پا فتد | چرخ از گردش جهان ز اجزا فتد | |
سلسله پس لازم ذات تو است | و این تعیّنها ز اثبات تو است | |
سلسله چبود ترا بر دست و پا | فرق بعد از جمع در عین بقا | |
سلسله چبود ترا نسبت به ذات | آن تعیّنهای اسماء و صفات | |
گرچه این دم از تعیّن برتری | ساعتی دیگر تعیّن پروری | |
رو به خیمه ای ولّی ذوالمنم | تا نبینی زیر تیغ دشمنم | |
ورنهی آسوده از احوال من | بین به میدان قدرت و اجلال من [۱۴] |
تفویض امامت به امام سجّاد (ع)
شد طبیب دردمندان یار عشق | بر سر بالین آن بیمار عشق | |
کای طبیب دردهای بیدوا | حال تو چونست برگو ماجرا | |
نک ز جا برخیز نبود وقت خواب | حق سلامت میرساند گو جواب | |
ای علی آوردهام از حق پیام | بر تو من بعد از تحیّات و سلام | |
کای علیل من تبارک بر تو باد | خلعت شاهی مبارک بر تو باد | |
مالک الملکی و سلطان وجود | مظهر من مظهر غیب و شهود | |
گردنت بود ای به قدرت شیر من | از ازل زیبندهی زنجیر من | |
جز تو جانی را نبود این حوصله | پس مبارک بر تو باد این سلسله | |
چون پیام دوست بشنید آن علیل | از زبان حق بدون جبرئیل | |
برگشود او دیدهی حق بین خویش | دید حق را بر سر بالین خویش | |
احمدی برگشته از معراج قرب | مر علی را هشته بر سر تاج قرب | |
خود پیام آورده خلاق جلیل | خود پیمبر بر علی خود جبرئیل | |
آن پیمبر از علی بر خاص و عام | وین ز خود بهر علی دارد پیام | |
شد علیل حق بلند از جایگاه | بوسه باران کرد خاک پای شاه | |
گفت کای درد و غمت درمان من | ای فدای درد عشقت جان من | |
دردمندی ای خوشا بر حال او | که تو پرسی از کرم احوال او | |
گر تو پرسی حال بیماران غم | بس گوارا باشد این درد و الم | |
چونکه زنجیر تو را من قابلم | زیر این زنجیر خوش باشد دلم | |
من به زنجیر تو دارم افتخار | شیر حق را نیست از زنجیر عار | |
ناطق آمد نقطهی ذات علی | شد علی برهان اثبات علی | |
کنز مخفی بود چون ذات علی | گشت از ذات علی هم منجلی | |
هست رازی اندرین معنی خفی | چون نگوید چونکه میداند صفی | |
نی ندانم چنگ ذوقت ساز نیست | گوش هرکس لایق این راز نیست | |
حق تعالی بر صفّی ممتحن | کشف کرد اسرار خود رانی بمن | |
گنج علم علم الاسماء صفیست | نی صفّی این هم ز اسرار خفیست | |
راز حق را ای اخی نبود حجاب | پردهی آن خود تویی نیکو بیاب | |
پرده ز آن هشتند پیش خانهها | تا نهان مانند از بیگانهها | |
هستی تو مردم بیگانه است | پرده ز آن بهر تو پیش خانه است | |
تا تو را باقیست زین هستی کمی | شاهد آن راز نامحرمی | |
الغرض گردید یکجا منجلی | نقطهی ذات حسین اندر علی | |
بود دریایی نهان در زیر کف | جوش کرد از قعر و کف شد برطرف | |
موج زن شد بحر ذخّار وجود | وز علی فرمود اظهار وجود | |
چون علی در ملک دین شد پادشاه | عزم میدان کرد شاه از خیمهگاه [۱۵] |
مکالمه امام (ع) با فرزندش حضرت سکینه (س)
شد سکینه دامنش را برگرفت | داستان عاشقی از سر گرفت | |
کای پدر داری دگر عزم کجا | دل ز ما بگرفتهای دیگر چرا | |
مر ز ما ظاهر خطایی دیدهای | که دل از ما بیکسان ببریدهای | |
گفت شه دارم هوای کوی دوست | آنکه در هر جا نگهدار تو اوست | |
میروم گر من خدا یار شماست | ظاهر و باطن نگهدار شماست | |
مر علی شد بر شما شاه و امیر | با علی همراه خواهی شد اسیر | |
در اسیری او شما را یاور است | تا به مقصد رهنما و رهبر است | |
چون علی شد رهنما ای نور عین | میرساند عنقریبت بر حسین | |
این بگفت و تاخت در میدان سمند | من چگویم ز این پس آمد نطق بند | |
عقل شد بس تنگ میدان سخن | گشته ویلان در بیابان سخن [۱۶] |
مثنوی عقل و عشق
مرغ عشقم باز در پرواز شد | باب عشقم باز بر دل باز شد | |
نغمهی دیگر در این ره ساز کرد | داستان عشق و عقل آغاز کرد | |
عشق و عقل عاشقان را گوش کن | حالشان را پیشوای هوش کن | |
عاشقی کاو را به جان زد برق عشق | جانش از پا تا به سر شد غرق عشق | |
همچنین در کربلا سلطان عشق | چون روان گردید بر میدان عشق | |
عقل آمد راه او را سخت بست | عشق آمد از دو کونش رخت بست | |
عقل نرمی کرد و با پرهیز رفت | عشق گرمی کرد و آتش ریز رفت | |
عقل برهان گفت و استدلال یافت | عشق مستی کرد و استقلال یافت | |
عقل راهش از ره قانون گرفت | عشق گفت این حرف را هنگام نیست | |
عقل گفتا ز این رهت مقصود چیست | عشق گفت این راه را مقصود نیست | |
عقل گفتا تخم ناکامی مپاش | عشق گفتا بند ناکامی مباش | |
عقل گفت از جوع طفلان و عطش | عشق گفت از وقت وصل و عیش خوش | |
عقل گفت از اهل بیت و راه شام | عشق گفت از صبح وصل و دور جام | |
عقل از زنجیر و آن بیمار گفت | عشق از سودای زلف یار گفت | |
عقل گفت از زینب و شهر دمشق | عشق گفت از شهریار و شهر عشق | |
عقل گفت از بزم و بیداد یزید | عشق گفت از حظّ دیدار و مزید | |
عقل گفتا از اسیری سرگذشت | عشق گفتا آبها از سرگذشت | |
عقل گفت از جان گذشتن خواری است | عشق گفتا روح را تن حائل است | |
عقل گفت اینسان که جانرا کرد خوار | عشق گفتا آنکه خواهد وصل یار | |
عقل گفتا چون کنی با این عیال | عشق گفت از جمله باید انفصال | |
عقل گفتا از ملامت کن حذر | عشق گفتا شو ملامت را سپر | |
عقل از اهل و عیالش بیم داد | عشق بر کف جامش از تسلیم داد | |
عقل گفتا رو برون زین کارزار | عشق گفتا راهها را بست یار | |
عقل گفتا صلح کن با این سپاه | عشق گفتا جنگ ریزد ز ان نگاه | |
عقل گفت از فتنه بیزار است دوست | عشق گفت این فتنهها از چشم اوست | |
عقل گفتا کن سلامت اختیار | عشق گفتا گر گذارد چشم یار | |
عقل گفتا محنت از هرسو رسید | عشق گفت آغوش بگشا کاو رسید | |
عقل گفتا کار آمد رو به خویش | عشق گفتا یار آمد رو به پیش | |
عقل گفت از زخم بسیارم غم است | عشق گفت ار او نهد مرهم کم است | |
عقل آمد از در الصلح خیر | عشق گفتا خیر و شر نبود ز غیر | |
عقل گفتا نیست شر در فعل دوست | عشق گفتا نیست شری جمله اوست | |
عقل گفت از نوک تیر و ناوکش | عشق گفت از غمزههای چابکش | |
عقل گفت از تشنه کامی و تبش | عشق گفت از لعل جانان بر لبش | |
عقل گفتا هوش بگشا بهر او | عشق گفت آغوش بگشا بهر او | |
عقل بنمودش شماتتهای عام | عشق بستودش ز یار خوش کلام | |
عقل گفت از جور خصم غافلش | عشق گفت از لطف یار یکدلش | |
عقل محکم کرد بنیان قیاس | عشق برهم ریخت بنیاد و اساس | |
عقل طرح هستی از لولاک ریخت | عشق بر چشم مطرح خاک ریخت | |
عقل آمد از در تقوی و شرع | عشق درهم کوفت بیت اصل و فرع | |
عقل حرف از مصلحت گفت و مآل | عشق برد از مصلحت وقت و مجال | |
عقل آوردش به هوش از بعد و قبل | عشق آوردش به جوش از بانگ طبل | |
عقل گفتا با بلا نتوان ستیز | عشق گفتا زین بلا نتوان گریز | |
عقل گفتا بر بلا کس رو نکرد | عشق گفتا غیر شیر و غیر مرد | |
عقل گفت از تن کجا سازی وطن | عشق گفت آنجا که نبود جان و تن | |
عقل تا میدید بهر او صلاح | عشق بردش سوی میدان ذوالجناح | |
باز آنجا عقل دست و پای کرد | بهر خویش اثبات عزم و رای کرد | |
گفت در جنگ عدو تأخیر کن | وصف خود را ز آیت تطهیر کن | |
تا که بشناسندت این قوم دو دل | بل شوند از کردهی خود منفعل | |
عشق گفتا زین شناسایی چه بود | من تُرا نیکو شناسم ای ودود | |
جدّ تو بر ما سوی پیغمبر است | مادرت زهرا و بابت حیدر است | |
تو خود آن شاهی که در روز الست | حق به عشق خویش پیمان تو بست | |
مر ترا از ما سوا ممتاز کرد | باز بر دل عقدههای راز کرد | |
عهد تو ثبت است در طومار عشق | عارف و معروف نبود بار عشق | |
تیغ برکش عهد را تکمیل کن | در فنای خویشتن تعجیل کن | |
گوش کن تا گویمت پیغام دوست | ای همای حق نشین بر بام دوست | |
نهی منکر گر خرد گوید درشت | تو نه فاروقی بیفکن سوی پشت | |
کرد مرآت تُرا رخسار خویش | دید در مرآت رویت ذات خویش | |
عشق با حسن تو از روی تو باخت | دل به خویش از وجه نیکوی تو باخت | |
نیست پیدا غیر او ز آیینهات | کی دهد ره غیر را در سینهات | |
پای تا سر هیکلت مرآت اوست | جزء جزءات آیت اثبات اوست | |
بر تن اندر جنگ پیراهن مپوش | در مقام وصل از ما تن مپوش | |
پیرهن خواهم تو را از خون کنند | وقت مرگ از پیکرت بیرون کنند | |
تا چنان کت دل به ما واصل شود | هم تنت را کام جان حاصل شود | |
گر تنت گردد لگدکوب ستور | باشد افزون لذت جان در حضور | |
از در دیگر در آمد باز عقل | تا کند او را بخود دمساز عقل | |
یکسر از منقول بر معقول رفت | عرض را بنهاد و سوی طول رفت | |
گفت گر تو مظهر ذات اللهی | در صفات ذات مرآت اللهی | |
اوست بیتبدیل و بیتغییر هم | رتبهی مظهر نگردد بیش و کم | |
خلقت اشیا به حق عاید نشد | رتبه از بهر او زاید نشد | |
ز آنکه اشیا خود به ترتیب حدود | جمله موجودند بر نفس وجود | |
عشق گفتا این دلیل فلسفی است | در مقام ما دلایل منتفی است | |
عقل گو کن تیغ برهان را غلاف | در مقام عاشقی حکمت مباف | |
مظهر حق خالق بیش و کم است | هر کمی از وی فزون در عالم است | |
ز آن مقاماتی که ذاتش مالک است | این مقام و این شهادت هم یک است | |
بهر عقل است این وگرنه واصلی | نه مقامی داند و نه منزلی | |
عقل گفتا در دلایل خستگی است | گر کمال عشق در وارستگی است | |
زین مقامی هم که داری رسته شو | بیمقامی را یکی شایسته شو | |
جان مده بر باد و حفظ خویش کن | ترک این هنگامه و تشویش کن | |
گر کمالست این تو بگذار از کمال | تا مجرّد باشی از هجر و وصال | |
عشق گفتا این تجرد ای همام | میشود ثابت بحفظ این مقام | |
این مقام آخر مقام سالک است | بر مراتبهای مادون مالک است | |
لیک عاشق زین مراتب مطلق است | نه به اطلاق و تقیّد ملحق است | |
نه خبر دارد ز قید و بستگی | نه بود آگاه از وارستگی | |
بل عشیق از خلق و خالق فارغ است | از تجرّد وز علایق فارغ است | |
بهر مفهوم است این در سیر عشق | ور نه نبود عقل کامل غیر عشق | |
چون عشیق از جام وحدت مست شد | عقل با عشق آمد و همدست شد [۱۷] |
منابع
پینوشت
- ↑ در این منظومه عاشورایى -که در بیان و اسرار شهادت و تطبیق با سلوک الی اللّه سروده شده است- حادثه عاشورا را از بعد عرفانى و معرفتى مورد تجزیه و تحلیل قرار داده و با قرائت عرفانى از فرهنگ عاشورا، آغازگر حرکتى نو در قلمرو شعر عاشورا به شمار مىرود. صفی این مثنوی را در سفر به هندوستان سروده است.
- ↑ که در حقیقت بزرگترین و مهمترین اثر او به شمار مىرود.
- ↑ از منظومه عرفانى زبدة الاسرار
- ↑ همان، ص 49 و 50.
- ↑ زبدة الاسرار؛ ص 32.
- ↑ همان؛ ص 116.
- ↑ همان؛ ص 68- 79 گزینش اشعار.
- ↑ ینبوع: چشمه.
- ↑ یم: دریا.
- ↑ زبدة الاسرار؛ ص 122- 125.
- ↑ همان؛ ص 154- 162 گزینش اشعار.
- ↑ همان؛ ص 34- 53.
- ↑ همان؛ ص 203- 209.
- ↑ همان؛ ص 209- 211.
- ↑ همان؛ ص 288- 290.
- ↑ همان؛ ص 290 و 291.
- ↑ همان؛ ص 353- 360.