سید علی موسوی گرمارودی
سیّد علی موسوی گرمارودی از شاعران معاصر ایرانی است.
زندگینامه
سیّد علی موسوی گرمارودی فرزند سیّد محمّد علی در سال 1320 ه. ش در قم متولّد شد. پدرش از عالمان دین بود. او تحصیلات خود را تا دورهی متوسطه در قم گذراند. هفده ساله بود که به اتّفاق پدرش به مشهد عزیمت نمود و به تحصیل علوم عربی و ادبی پرداخت و پس از چهار سال به قم بازگشت و به فعالیت سیاسی پرداخت. بعد از واقعهی پانزدهم خرداد به تهران رفت و به عنوان مدرّس در دبیرستان علوی به تدریس مشغول شد و در طی این مدّت توانست علاوه بر دیپلم ریاضی که داشت، دیپلم ادبی خود را کسب کند. در سال 1345 به دانشکده حقوق راه یافت و به اخذ درجه لیسانس نائل آمد. در سال 48 نخستین دفتر شعر خود را به نام «عبور» انتشار داد و در طی همین ایّام بود که با دکتر شریعتی و جلال آل احمد آشنا شد.
در سال 1352 توسّط ساواک دستگیر و بعد از طی چهار سال محکومیت از زندان آزاد شد و بعد از آزادی از زندان دو مجموعه از اشعار وی به نامهای «سرود رگبار» و «در سایه سار نخل ولایت» را منتشر نمود.
کانون فرهنگی نهضت اسلامی را به اتفاق خانم طاهره صفّار زاده راه اندازی کرد و به عنوان دبیر اوّل این کانون انتخاب شد. در این رابطه با جمعی از مبارزین و فعّالان سیاسی از جمله میر حسین موسوی، زهرا رهنورد، شهید دکتر باهنر، دکتر توسّلی و دکتر شریعتمداری در صف واحد همکاری داشت.
بعد از پیروزی انقلاب به مدّت یکسال مجله گلچرخ که ضمیمهی ادبی روزنامهی اطّلاعات بود را اداره نمود.
گرمارودی دورهی دکترای ادبیات را نیز گذراند و شرح زندگی و دیوان ادیب الممالک فراهانی به عنوان رسالهی دکتری وی پذیرفته گردید. وی در سرودن انواع شعر توانایی دارد امّا طبعش بیشتر به سرودن شعر نو متمایل است و از میان قالبهای شعری، در شعر آزاد بیوزن امّا متوازن استادتر و هنر آورتر است و در قالبهای کلاسیک در قصیده دستی تواناتر دارد.
گرمارودی در شعر زبانی مستقل و مختص به خود دارد. ترکیبات و تعبیرات و وصفهای او از حالات و احوال درونی و اعتقادی انسان، و اوصاف و تعابیر او از طبیعت، از توانایی و آگاهی او بر ادب و شعر قدیم و جدید حکایت دارد. گرمارودی از پیشتازان شعر مذهبی قبل از انقلاب است. اشعار او با درون مایه مذهبی در شعر نو درخشان و کم نظیر است و میتوان او را نامآورترین شاعر معاصر در زمینهی خلق اشعار دینی محسوب نمود به ویژه دو شعر «خط خون» او که در رثای سالار شهیدان و «در سایر سار نخل ولایت» که در منقبت و مرثیت حضرت علی (ع) سروده است در اوج و قلّهی رفیعی قرار دارند که در شعر نو سابقهای بر این درخشانی یافت نمیشود. این دو شعر کم نظیر هم قوّت قریحه و هم صلابت ایمانی و غیرت دینی شاعر را نشان میدهد. آثار: مجموعههای منظوم دکتر گرمارودی عبارتند از «عبور»، «سرود رگبار»، «فصل مردان سرخ»، «در سایه سار نخل ولایت»، «خط خون»، «چمن لاله»، «تا ناکجا»، «باران اخم» و «گزینه اشعار» آثار منثور او عبارتند از «در مسلخ عشق»، «با تاریخ»، «شرح زندگی بافقی»، «شرح و تلخیص شاهنامه»، «جوشش و کوشش در شعر حافظ»، «بررسی ادبیات معاصر» و «آغاز روشنایی آیینه»
اشعار
خط خون
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
و آب را
که مهر مادر توست،
خون تو شرف را سرخگون کرده است:
شفق، آینه دار نجابتت،
و فلق محرابی،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزاردهای
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم میتوان عزیز بود
از گودال بپرس!
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هرچیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد:
هرچه در سوی تو، حسینی شد
و دیگر سو، یزیدی
اینک ماییم و سنگها
ماییم و آبها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشهزاران
که برخی یزیدی
وگرنه حسینیاند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات به دو پاره کرد
در رنگ!
اینگ هر چیز: یا سرخ است
یا حسینی نیست
آه، ای مرگِ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سُخره گرفت
و آن را بیقدر کرد
که مردنی چنان،
غبطهی بزرگ زندگانی شد!
خونت
با خونبهایت حقیقت
در یک تراز ایستاد
و عزمت، ضامن دوام جهان شد
- که جهان با دروغ میپاشد-
و خون تو، امضاء «راستی» ست
تو را باید در راستی دید
و در گیاه،
هنگامی که میروید
در آب،
وقتی مینوشاند
در سنگ، چون ایستادگیست
در شمشیر،
آن زمان که میشکافد
و در شیر،
که میخروشد،
در شفق که گلگون است
در فلق که خندهی خون است
در خواستن برخاستن،
تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جُست
از شب شکوفاند
با بذر پاشاند
با باد پاشید
در خوشهها چید
تو را باید تنها در خدا دید
هرکس، هرگاه، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آوَرَد
خون تو از سر انگشتانش تراواست
ابدیت، آینهایست
پیش روی قامتِ رسای تو در عزم
آفتاب، لایق نیست
وگرنه میگفتم
جرقهی نگاه توست
تو تنهاتر از شجاعت
در گوشهی روشن وجدان تاریخ
ایستادهای
به پاسداری از حقیقت
و صداقت
شیرینترین لبخند
بر لبان ارادهی توست
چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل میافتد
بر تالابی از خون خویش
در گُذرگَهِ تاریخ، ایستادهای
با جامی از فرهنگ
و بشریت رهگذار را میآشامانی
- هرکس را که تشنهی شهادت است-
نام تو، خواب را بر هم میزند
آب را طوفان میکند
کلامت، قانون است
خِرَد، در مصافِ عزم تو
جنون
تنها واژهی تو خون است، خون
ای خدا گون!
مرگ در پنجهی تو
زبونتر از مگسیست
که کودکان به شیطنت
در مشت میگیرند
و یزید، بهانهای،
دستمالِ کثیفی
که خلطِ ستم را در آن تُف کردند
و در زبالهی تاریخ افکندند
یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را میمکید
مُخَنثی که تهمت مردی بود
بوزینهای با گناهی درشت:
«سرقت نام انسان»
و سلام بر تو
که مظلوم ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از این رو که دشمنت این است
مرگ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمهی ستم را بیسیرت کرد
که فوج کلام را نیز درهم میشکند
هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند
ای شیر شکن!
خون تو بر کلمه فزون است
خون تو در بستری از آنسوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
میگذرد
خون تو در متن خدا جاریست
یا ذبیح اللّه
تو اسماعیل گزیدهی خدایی
و رؤیای به حقیقت پیوستهی ابراهیم
کربلا میقات توست
مُحرّم میعادِ عشق
و تو نخستین کس
که ایام حج را
به چهل روز کشاندی
وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ [۱]
آه،
در حسرت فهمِ این نکته خواهم سوخت
که حجّ نیمه تمام را
در استِلام حَجَر وانهادی
و در کربلا
با بوسه بر خنجر، تمام کردی
مرگ تو،
مبدأ تاریخ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگیست
خط با خون تو آغاز میشود:
از آن زمان که تو ایستادی
دین، راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست
تو شکستی
و «راستی» درست شد
و از روانهی خون تو
بنیاد ستم سست شد
در پائیز مرگِ تو [۲]
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفهای سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده!
تو، راز مرگ را گشودی
کدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد؟
شرف، به دنبال تو
لابهکنان میدود
تو، فراتر از حَمیّتی
نمازی، نیّتی
یگانهای، وحدتی
آه ای سبز!
ای سبز سرخ!
ای شریفتر از پاکی
نجیبتر از هر خاکی
ای شیرین سخت
ای سخت شیرین
بازوی حدید!
شاهین میزان!
مفهوم کتاب، معنای قرآن!
نگاهت سلسلهی تفاسیر
گامهایت وزنهی خاک
و پشتوانهی افلاک
کجای خدا در تو جاریست
کز لبانت آیه میتراود؟
عجبا! [۳]
عجبا از تو، عجبا!
حیرانی مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانهای
از کلمات
اقیانوسی را میتوان پیمانه کرد؟
بگذار تا بگریم
خون تو در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما، صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشمخانهی ستم نشست
تو قرآن سرخی
«خون آیه» های دلاوریت را
بر پوست کشیدهی صحرا نوشتی
و نوشتارها
مزرعهای شد
با خوشههای سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه، خوشه، خون
و هر ساقه:
دستی و داسی و شمشیری
و ریشهی ستم را وجین کرد
و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است
یا ثار اللّه
آن باغ مینوی
که تو در صحرای تفته کاشتی
با میوههای سرخ
با نهرهایِ جاری خوناب
با بوتههای سرخِ شهادت
وان سروهای سبزِ دلاور،
باغیست که باید با چشم عشق دید
اکبر را
صنوبر را
بوفضایل را
و نخلهای سرخ کامل را
حُرّ، شخص نیست
فضیلتیست،
از توشه بارِ کاروان مِهر جدا مانده
آنسوی رود پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلیست
که آدمی را به خویش باز میگرداند
و توشه را به کاروان
و اما دامنت:
جمجمههای عاریه را
در حسرت پناه یافتن
مشتعل میکند،
از غبطهی سر گلگون حُرّ
که بر دامن توست
ای قتیل
بعد از تو
«خوبی» سرخ است
و گریهی سوگ
خنجر
و غمت توشهی سفر
به ناکجا آباد
و رَدّ خونت
راهی
که راست به خانهی خدا میرود ...
تو، از قبیلهی خونی
و ما از تبار جنون
خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید
ای باغ بینش
ستم، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم، یاوری آشناتر از تو
تو کلاس فشردهی تاریخی
کربلای تو،
مصاف نیست
منظومهی بزرگ هستیست،
طواف است
پایان سخن
پایان من است
تو انتها نداری ... [۴]
ای فلق عصمت و خورشید شرم | ای دل خورشید ز روی تو گرم | |
روشنی صبحی اگر در شبی | حیدر کرّاری اگر زینبی | |
وام گزار لَب تو، راستی | گفتی و چون شعله به پا خاستی | |
بانگ رسای تو، ستم سوز شد | کشتهی مظلوم تو، پیروز شد | |
خواست که غم دست تو بندد ولی | غم که بود در بر دخت علی؟ | |
قامت تو، قامت غم را شکست | دخت علی را نتوان دست بست |
ای تشنهی عشق روی دلبند | برخیز و به عاشقان بپیوند | |
در جاری مهر، شستشو کن | و انگاه ز خون خود وضو کن | |
زان پا که درین سفر در آیی | گر دست دهی، سبکتر آیی | |
رو جانب قبلهی وفا کن | با دل سفری به کربلا کن | |
بنگر به نگاهِ دیدهی پاک | خورشیدِ به خون تپیده در خاک | |
افتاده وفا به خاکِ گلگون | قرآن به زمین فتاده در خون | |
عبّاس علی، ابو فضایل | در خانهی عشق کرده منزل |
ای سرو بلند باغ ایمان | وی قُمری شاخسار احسان | |
دستی که ز خویش وانهادی | جانی که به راه دوست دادی؛ | |
آن شاخِ درخت باوفاییست | وین میوهی باغ کبریاییست | |
ای خوبترین به گاه سختی | ای شهره به شرم و شور بختی | |
رفتی که به تشنگان دهی آب | خود گشتی ز آب عشق سیراب | |
آبی ز فرات، تا لب آورد | آه از دل آتشین برآورد | |
آن آب، ز کف غمین فرو ریخت | وز آب دو دیده، با وی آمیخت | |
برخاست ز بار غم خمیده | جان بر لبش از عطش رسیده | |
بر اسب نشست و بود بیتاب | دل در گرو رساندن آب | |
ناگا، یکی دو روبه خُرد | دیدند که شیر، آب میبرد | |
آن آتش حق خمید، بر آب | وز دغدغه و تلاش، بیتاب |
دستان خدا ز تن جدا شد | وان قامت حیدری دو تا شد | |
بگرفت به ناگزیر، چون جان | آن مشک، ز دوش خود، به دندان | |
و آنگاه به روی مشک خم شد | وز قامت او دو نیزه، کم شد | |
جان در بدنش نبود و میتاخت | با زخم هزار نیزه میساخت | |
از خون تن او به گُل نشسته | صد خار بر آن، ز تیر بسته | |
دلشاد که گر ز دست شد، «دست» | آبیش برای کودکان، هست | |
چون عمر گل این نشاط کوتاه | تیر آمد و مشک بر درید، آه! | |
این لحظه چه گویم او چهها کرد | تنها نگهی به خیمهها کرد | |
«ای مرگ! کنون مرا به برگیر | از دست شدم، کنون ز سر گیر» | |
میگفت و بر آب و خون، نگاهش | وز سینه تفته بر لب آهش | |
خونابه و آب بر هم آمیخت | وز مشک و بدن، به خاک میریخت |
چون سوی زمین، خمید آن ماه | عرش و ملکوت بود همراه | |
تنها نفتاد بو فضایل | شد کفّهی کاینات، مایل | |
هم برج زمانه، بیقمر شد | هم خصلت عشق، بیپدر شد | |
حق، ساقی خویش را فرا خواند | بر کام زمانه، تشنگی ماند |
در حسرت آن کفی که برداشت | از آب و فرو فکند و بگذاشت | |
هر موج به یاد آن کف و چنگ | کوبد سر خویش را به هر سنگ | |
کف بر لب رود در تکاپوست | هر آب رونده، در پی اوست | |
چون مه، شب چارده برآید | دریا به گمان، فراتر آید | |
ای بحر! بهل خیال باطل | این ما کجا و بو فضایل | |
گیرم دو سه گام برتر آیی | کو حدِّ حریم کبریایی؟! |
افراشته باد قامت غم
مستورهی پاک پردهی شب | ای پردهی کایناب، زینب | |
ای جوهر مردی زنانه | مردی ز تو یافت، پشتوانه | |
ای چادر عفت تو لولاک | از شرم تو شرم را، جگر چاک | |
یک دشت، شقایق بهشتی | بر سینه ز داغ و درد، کشتی | |
ای بذر غم و شکوفهی درد | بر دشت عقیق خون، گُلِ زرد | |
افراشته باد، قامت غم | تا قامت زینب است، پرچم | |
از پشت علی، حسین دیگر | یا آنکه علی است، زیر معجر | |
چشمان علی است، در نگاهش | توفان خداست، ابر آهش | |
در بیشهی سرخ، غم نوردی | سر مشق کمال، شیر مردی | |
آن لحظهی داغ پر فروزش | آن لحظهی درد و عشق و، سوزش | |
آن لحظهی رفتن برادر | آن دم که تپید، عرش اکبر | |
آن لحظهی واپسین رفتن | در سینهی دشت تفته، خفتن | |
آن لحظهی دوری و جدایی | آن- آن ارادهی خدایی | |
چشمان علی، ز پشت معجر | افتاده به دیدگانِ حیدر | |
خورشید، ستاره بود بیتاب | وان دیدهی ماه غرقهی آب | |
یک بیشه نگاه شیر ماده | افتاده، به قامت اراده | |
این سوی، عم ایستاد والا | آن سوی، شرف بلند بالا | |
دریای غم ایستاد، بیموج | در پیش ستیغ رفعت و اوج | |
این دشت شکیب و غمگساری | آن قلهی اوج استواری | |
این فاطمه در علی ستاده | وان حیدر فاطمی نژاده | |
این، اشک حجاب دیدگانش | و آن، حجب، غلام و پاسبانش | |
شمشیر فراق را زمانه | افکند که بگسلد میانه | |
خورشید، شد و شفق به جا ماند | اندوه، سرود هجر بر خواند | |
این، ماند که با غمان بسازد | وان، رفت که نرد عشق بازد [۵] |
منابع
پی نوشت
- ↑ سورهی اعراف؛ آیهی 142، یس آن را با ده روز، تمام کردیم و کامل ساختیم.
- ↑ میگویند شهادت آن سترگ در فصل پائیز رخ داده است.
- ↑ نیز اشاره به آیهی 9 از سوره کهف، أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً؟ که گفتهاند آن حضرت آن را بر نیزه، تلاوت فرمودند.
- ↑ گزینه اشعار گرمارودی؛ ص 141- 154.
- ↑ چراغ صاعقه؛ ص 337 و 338.