احد ده بزرگی
احد ده بزرگی (1328 ه. ش) شاعر معاصر ایرانی است.
احد ده بزرگی | |
---|---|
زادروز | 1328ه.ش شیراز |
دربارهی شاعر
احد ده بزرگی فرزند حبیب به سال 1328 ه. ش در شیراز و در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد.
تحصیلات وی در حدّ علوم قدیمه است اولین جرقههای نبوغ شعری خود را در سنین کودکی نشان داد و از ابتدای جوانی طبعی خوش و ذوقی سرشار داشت. شرکت وی در مراسم سوگواری ماه محرم و دستههای عزاداری، برای وی، محل مناسبی را برای سرودن فراهم آورد.
وی انجمن ادبی حافظ را تشکیل داد که تا قبل از پیروزی انقلاب جلسه مخفیانه داشت و پس از انقلاب جلسات آن ادامه یافت و بعدا به صورت انجمن ادبی شاعران انقلاب اسلامی و بصورت گستردهتر توسعه یافت. «احد» امروز عضو کانون شعرا و نویسندگان کشور، مسئول و داور واحد شعر اداره آموزش و پرورش کشور است.
ده بزرگی از شاعران پرکاری است که در رباعی و دو بیتی دستی توانا دارد، قصیده را خوب میسراید، غزلیات توانمندی دارد، سخنش با مخاطبانش راحت و از پیچیدگی شعری به دور است.
آثار شاعر
آثار: «نماز سرخ خون»، «از کربلا تا کربلا»، «در آیینه شقایق»، «روایت نور»، «قصه گرگ و آهو»، «داستانهای راست»، «نی نوای نینوا»، «پنجره نور»، «آیات سبز»، «آفت و جنگ شیراز»، «سرود سحر»، «خطبه خون»، «آرزوی کربلا»، «لحظههای رنگین»، «کشتی زیبای نجات»، «مرغ سحر» و علاوه بر آن تعدادی کتاب هم آماده چاپ دارد.
اشعار
پسر را پدر دُردی آشام کرد:
بیا ساقی ای آتش افروز دل | فلق آفرین مهر شب سوز دل | |
زده دود دل خیمه در سینهام | عزا خانه گردیده آیینهام | |
شب غم گرفته گریبان صبح | بنفشه دمیده در ایوان صبح | |
خماری سیه کرده روز مرا | دم سردش افسرد، سوز مرا | |
میام ده که آتش زبانی کنم | گل عشق را جاودانی کنم | |
بیا ساقی ای قطب آزادگان | دل آگاه دلخواه دلدادگان | |
از آن می که زیر و زبر میکند | شب عاشقان را سحر میکند | |
از آن می که بوی بلا میدهد | شمیم خوش نینوا میدهد | |
به من ده که خونم خدایی شود | دل عاشقم کربلایی شود | |
بیا ساقی ای خضر آیینه پوش | خراباتی خمّ غیرت به دوش | |
«از آن می که حرّ عطشناک زد» | ز شور جنون جیب جان چاک زد | |
از آن می که یک جرعه «عابس» چشید | فلق گون به تن پیرهن را درید | |
به من ده که مجنون مجنون شوم | غزلخوان میخانه خون شوم | |
بیا ساقی ای شاهدان را امام | قیام آفرین شقایق پیام | |
از آن خون به جوش آور سلسبیل | همان می که در کربلا شد سبیل | |
از آن می که تا «جون» از آن نوش کرد | وجود و عدم را فراموش کرد | |
از آن می که نوشید از آن «شیرخوار» | شد از هیبت چشم او شیر، خوار | |
به من ده که خون بارد اندیشهام | بلا گل کند در رگ و ریشهام | |
بیا ساقی ای جان جاوید عشق | سحر ساغر بزم خورشید عشق | |
میام ده که در باغ دل رو کنم | گل سرخ تو حیدرا بو کنم | |
عطا کن می از جام آگاهیام | بده سر خط اکبر اللّهیام | |
منم آنکه اکبر خدای من است | خدای دل با صفای من است | |
چو دم از گل روی اکبر زنم | خروش هو اللّه اکبر زنم | |
همان مهربان مهر کوثر سرشت | سحر فطرت خط خون سرشت | |
حسینی دم آفتابی کلام | عزیز حَسَن حُسن یوسف غلام | |
وجودی که آیینه حق نماست | در او منجلی عصمت کبریاست | |
بزرگی که در خلق و خوی و مرام | بود چون محمّد علیه السّلام |
قدح نوش میخانه آفتاب | سیه مست پیمانه آفتاب | |
نخستین گل سرخ باغ سحر | به محراب خون چلچراغ سحر | |
علی اکبر آن خون خورشید عشق | به ملک جهان جان جاوید عشق | |
به دشت عطش تا خرامان خرام | ز خیمه برون شد چو شیر از کنام | |
نگاهش افق تا افق سیر کرد | کشید از جگر زیر لب آه سرد | |
خراباتیان را سیه مست دید | ز خود رفته و بیسر و دست دید | |
چو برگ گل از هم لبش باز شد | به خون خداوند همراز شد | |
که ای پیرِ پاک خرابات عشق | عزیز دلم جوهر ذات عشق | |
خمارم، خدا را خماری بس است | قرار آفرین، بیقراری بس است | |
به میخانهی روح راهم بده | کرم کن شراب نگاهم بده | |
ولی ای نگاهت بلای دلم | گشا قید الفت ز پای دلم | |
که بیدل نشاید سفر ساز کرد | پر و بال پرواز را باز کرد | |
برآنم که چون خوشهی آفتاب | براندازم از چهرهی جان نقاب | |
بناگه دو چشم خمار پسر | گره خورد در چشم مست پدر | |
دو ساقی دو مخمور را رام کرد | پسر را پدر دُردی آشام کرد | |
چه گویم چه گفت آن نگه با نگاه | که خورشید شب سوز شد جذب ماه | |
دو دل شد به یک جذبه با هم قرین | خود این مست از آن گشت و آن مست از این | |
چو واصل از آن جذبه با دوست شد | دلش نغمهپرداز با دوست شد | |
ز تاب و تب سکر مینای نور | به پیشانیاش بست عقد بلور | |
گلاب بهشت از گلش میچکید | شراب دل از سنبلش میچکید | |
ز چشم پدر تا می نور زد | به پرده دلش نغمه شور زد | |
در آن حال چرخیدن آغاز کرد | گره از دو گیسوی خود باز کرد | |
برافشاند مشک از دو گیسوی خویش | خم آورد بر تیغ ابروی خویش | |
ز مژگان برگشته خنجر گرفت | سپر از گل سرخ دل برگرفت | |
زند تیر تا بر دل آن و این | کمان کرد ابروی ناز آفرین | |
شب زلف را دور از ماه کرد | زره بر تن از قل هو اللّه کرد | |
کمربند احمد به عزم سفر | فرو بست با ناز گرد کمر | |
نهاد از شقایق به سر تاج عشق | مهیا شد از بهر معراج عشق | |
نگاهش به کف نیزه نور داشت | تجلّای روحانی طور داشت | |
به یکباره مانند طاووس مست | به پشت عقاب سبک پی نشست | |
عقاب فلک سیر گردون سریر | به پشتش چو بنشست مهر منیر | |
تزلزل به ارکان هستی فتاد | بلندای گردون به پستی فتاد | |
دل خستهی زینب از غم شکست | شکست و رگ صبر و طاقت گسست | |
خروشان چو امواج دریای غم | برآشفته آمد برون از حرم | |
زنان حرم اشک ریز آمدند | همه کودکان سینه خیز آمدند | |
همه همچنان هاله در گرد ماه | کشیدند صف جمله با اشک و آه | |
سکینه عنان عقابش گرفت | رقیه به افغان رکابش گرفت | |
یکی گرد دامان او پاک کرد | یکی پیش پایش به سر خاک کرد | |
یکی خیره گشته به بازوی او | یکی سر نهاده به زانوی او | |
یک شانه دل به گیسوش زد | یکی بوسه بر تیغ ابروش زد | |
یکی بود محو تماشای او | یکی بوسه میریخت بر پای او | |
یکی گفت لیلای اطهر کجاست؟ | سحر فطرت مهرپرور کجاست؟ | |
که بیند سیه مستی اکبرش | چنان جان شیرین کشد در برش | |
کجا هست بانوی سلطان جان | که بیند خرامیدن جانِ جان | |
چنان چنگ غم در بر می فروش | گذارد سرمست او را به دوش | |
گره از شب زلف او وا کند | دلِ خویشتن را تماشا کند | |
ببیند تجلای منظور را | قرائت کند سوره نور را |
امام دل آنگه سخن ساز شد | لبش همچو دُرج گهر باز شد | |
که ای دل تباران آگاه دل | ره دل مگیرید با آه دل | |
که ره بستن مست جانان خطاست | علی مست و سرشار عشق خداست | |
به حق گشته ملحق رهایش کنید | چو جان خود از خود جدایش کنید | |
دگر اکبرم محو اکبر شده | به دریای وحدت شناور شد | |
به ناگاه آن غیرت بوتراب | برافشاند گیسو به پشت عقاب | |
خرامان چنان روح عریان عشق | به میدان دل آمد آن جان عشق | |
چو چرخی زد آن رشک خورشید و ماه | خروشی برآمد ز قلب سپاه | |
که این سرو سرسبز بیسایه کیست | بهشتی رخ مهر همسایه کیست؟ | |
یکی گفت جان جوهر جوهر است | یکی گفت در دانهی کوثر است | |
یکی گفت خورشید سرمد بود | ظهور جمال محمد (ص) بود | |
همه تیره بختان چنان بو لهب | نهادند انگشت حیرت به لب | |
گرفتار وسواس و حیرت شدند | سراپا عرق ریز خجلت شدند | |
چو زد خیمه حیرت در آن رزمگاه | سپاه ستم پیشه گم کرد راه | |
علی آن علی قدرت صف شکن | پیمبر جمال حسینی سخن | |
دو یاقوت لب را چو گل باز کرد | رجز را علیگونه آغاز گرد: | |
«منم روح سرسبز بستان عشق | بهار آفرین گلستان عشق | |
روان در رگم خونِ خون خداست | منم جوهر جوهر جان عشق | |
منم شاهد رویش لالهها | غزلخوان بزم شهیدان عشق | |
چو چشم سیه مست ساقی منم | سیه مست همدست مستان عشق | |
منم غیرت اللّه را نور چشم | منم چلچراغ شبستان عشق | |
نشاید ز خورشید شب مشربی | نبندد به شب، روز پیمان عشق | |
به مولود کعبه که تنها حسین | جهان را بود جان و جانان عشق | |
ولایت بود عشق و کس غیر عشق | نباشد به گیتی نگهبان عشق | |
من آن سرخ عقلم که همچون قلم | نتابم سر از خطّ فرمان عشق | |
حسین است خورشید و من ماه او | نپویم رهی را به جز راه او» | |
چو چندی خروشید آن شیر مرد | علیگونه در دشت گاه نبرد | |
عطش آتش افروخت در خرمنش | شرر سر زد از چشمهی جوشنش | |
خماری گریبان جانش گرفت | ز تن بیقراری توانش گرفت | |
ز گلبرگ رویش گهر میچکید | ستاره ز قرص قمر میچکید | |
چو خونش ز تاب عطش جوش کرد | رجوعی به سرچشمهی نوش کرد | |
برآشفته دستار و آشفته مو | به خورشید چون ماه شد روبرو | |
بگفت ای لبت چشمهی نوش من | نگاهت بلای دل و هوش من | |
خدا را، فغان دلم گوش کن | مرا همچو جان جذب آغوش کن | |
بزن چنگ بر چنگ گیسوی من | فزون کن خروش و هیاهوی من | |
به تنگ آمده جانم از تشنگی | چکد خون ز چشمانم از تشنگی | |
خدا را، خدا را، حیات دلم | بده از لب اینک برات دلم | |
کرم کن از این چشمه نوشم بده | به دل همچو دریا خروشم بده | |
خوشا از لبت جام حیرت زدن | چو آیینهها دم ز وحدت زدن | |
چو خورشید، مه را دل افسرده دید | رخش را چو گلبرگ پژمرده دید | |
به جذبه کشیدش در آغوش خویش | عسل دادش از چشمهی نوش خویش | |
چو یاقوت لب را به لعلش نهاد | کشید از جگر آه آتش نهاد | |
دلش باز از تاب می پر گرفت | به میدان شد و رزم از سر گرفت | |
خروشید و کوشید بیصبر و تاب | چو دریای سرخ و چنان آفتاب | |
به هر سو عقاب دمان تاختی | صف کین ز دشمن تهی ساختی | |
همی کشت و افکند از پشت زین | سر و دست نامردمان بر زمین | |
به ناگاه آن سرو سیمین بدن | رخش سرخ شد چو عقیق یمن | |
فلق از دو ابروی نازش دمید | ز دریای خون سر به گردن کشید | |
افق در افق سرخ در سرخ شد | چنان لاله، قرص قمر سرخ شد | |
گل سرخ دل سر زد از دیدهاش | پرید از قفس روح رنجیدهاش | |
چه گویم که آن لحظه چون بود و چون | که خون بود و خون بود و خون بود و خون | |
به بالین او خسته دل پیر عشق | کشید از جگرگاه تکبیر عشق | |
از آن داغ یکباره از پا نشست | وجودش چو آینه درهم شکست | |
خروشید از دل که ای اکبرم | عزیز دلم لالهی پرپرم | |
پس از تو دگر بیهمآوا شدم | در این غربت آباد تنها شدم | |
گل داغ روییده در سینهام | شرر خیز گردیده آیینهام | |
پدر را پس از مرگ سرخ پسر | حرام است این زندگانی دگر | |
پس از تو قراری ندارم دگر | به شمشیر سر میسپارم دگر [۱] |
رباعی:
افراشت ز مهر، بیرق یاری را | خوش برد به سر طریق دینداری را | |
شد (حُرّ) و درید پردهی ظلمت را | شد مست و سرود شعر بیداری را |
شد دامنش از شرم پر از لالهی سرخ | سر زد ز گلوگاه دلش، نالهی سرخ | |
آن نادم آگاه دل آزاده | چون قرص قمر شکفت در هالهی سرخ |
از مشرق سرخ دیده، دل سر میزد | خون، خنده به برق برق خنجر میزد | |
گردید قصا معطّر، آنگاه که تیغ | گلبوسه به پیشانی (اکبر) میزد |
گلگونهی آفتاب، درهم از چیست؟ | پشت فلک و قامت مه، خم از چیست؟ | |
گر نیست عزای عشق بر پا ای عقل! | پر شور چو روز حشر عالم از چیست؟ |
در باغ سپیده تا قدم زد خورشید | از داغِ دلِ شکفته، دم زد خورشید | |
با نیزهی شب شکار، بر لوح فلق | خون نامهی اختران رقم زد خورشید |
دین را هرگز فدای دنیا نکنم | با دشمن دوستکُش مدارا نکنم | |
از پای دگر نمینشینم، هرگز! | تا پرچم سرخ عشق برپا نکنم |
سرمست به راه دل، قدم باید زد | خون نامهی عشق را، رقم باید زد | |
با رشحهی خون، سپیده دم چون خورشید | نظم شب ظلم را به هم باید زد |
یکباره چو مهر، شعلهور گشت عبّاس | سوزندهتر از خشم شرر گشت عبّاس | |
با یاد لب خشک جگر گوشهی عشق | از شطّ فرات، تشنه برگشت عبّاس |
از ساغر ماه، باده نوشید و گذشت | بر تن زره از ستاره پوشید و گذشت | |
بیدست، کنار شطّ خونین فرات | خورشید صفت به شب خروشید و گذشت |
سرلشگر پیر عشق، افتاد به خاک | آن شیر دلیر عشق، افتاد به خاک | |
زد خواهر عشق دست غم بر سر و گفت: | ای وای وزیر عشق افتاد به خاک! |
آن شیر که فرماندهی لشگر گردید | سقّای گل سرخ پیمبر، گردید | |
تفتیده جگر برون شد از شطّ فرات | در دجلهی خون خود شناور گردید |
بر تشنه لبان، دجلهی بیتاب گریست | چون چشم فرات، مشک پر آب گریست | |
در دامن کهکشانی دشت عطش | خورشید، کنار نعش مهتاب گریست |
در کشور دل، امیر امّید تویی | مشعل کش جیش شیر توحید تویی | |
مانند سهیل سرخ در باغ فلق | بر شب زدگان، سفیر خورشید تویی |
تنها نه کسی ترا همآورد نبود | یک مرد نبرد یار و هم درد نبود | |
آن شب که زنی کرد حمایت از تو | در کوفه بحقِّ حق که یک مرد نبود |
آن مه که ردای نور بر پیکر داشت | گلتاج ولایت سحر بر سر داشت | |
در کوفه چو ذات کبریا تنها شد | آنگه که سر از سجدهی آخر برداشت |
دریا دل تکسوار، تنها شده بود | در عرصهی گیرودار، تنها شده بود | |
بر بام سیاه کوفه چون مهر منیر | مسلم- گلِ سربدار- تنها شده بود |
منابع
پی نوشت
- ↑ حدیث باب عشق؛ ص 97- 109.