علی انسانی
علی انسانی فرزند اکبر در سال 1326 ه. ش در شهر کاشان و در یک خانوادهی مذهبی چشم به جهان گشود. شش ساله بود که به همراه خانواده به تهران آمد. بعد از گذراندن تحصیلات ابتدایی به شغل آزاد در بازار تهران (فرش فروشی) روی آورد.
پانزده ساله بود که سرودن شعر را آغاز نمود مشوقین او زندهیاد محمد علی فنا و مرحوم خوشدل تهرانی و بعد از آن زندهیاد استاد اوستا و استاد مشفق کاشانی بودهاند.
انسانی در انجمنهای مختلف ادبی حضور فعال داشته است ولی خود او میگوید: «هیچگاه از طریق سرودن و خواندن شعر امرار معاش نکردهام»
آثار: نخستین مجموعه شعری که از علی انسانی به چاپ رسید چراغ صاعقه (از مدینه تا مدینه) نام داشت که در سال 1365 چاپ و نشر یافته است. گزیده غزلهای ایشان به نام «یک عمر» و مجموعهای از شعرهای آئینی وی به نام «دل سنگ آب شد» که نام آن را از ترکیببند محتشم اخذ نموده است و اخیرا از زیر چاپ خارج شده است. انسانی چند مجموعه شعر و نوحه نیز در دست چاپ دارد که از آن جمله تکرار منظومه «الهامی کرمانشاهی» با نام «از حسین تا مختار» را میتوان نام برد.
وی همچنان به کار خود یعنی فرش فروشی و اخیرا برنج فروشی اشتغال دارد.
زبان حال حضرت زینب «س»:
ای باغبان تهاجم گلچین بیا ببین | از داسها به خاک تن یاسها ببین | |
رأس حسین بر سر نی، تن به روی خاک | بسملهای که مانده ز قرآن جدا ببین | |
از بس که اشک ریخته از چشم هاجران | زمزم پدید گشته بیا و صفا ببین | |
در این منا دگر نه ذبیحی است، نی خلیل | احرام عشق بسته طواف النساء ببین | |
اذن طواف گِرد تن او نمیدهند | هشتاد و چار محرم و یک کعبه را ببین | |
بر من دلی که سوخت دل خیمه بود و بس | دل سوزی خیام ز قحط وفا ببین | |
یک روز در مدینه اگر خانهی تو سوخت | دودش به کربلا، ز دل خیمهها ببین |
بیمار، غیر شربت اشک روان نداشت | بودش هزار درد و، توان بیان نداشت | |
ماهی که آفتاب، ازو نور میگرفت | جزا بر خشک دیده، به سر سایبان نداشت | |
دانی چرا ز آل پیمبر کشید دست | نقشی دگر به کار ستم، آسمان نداشت | |
تنها زمین نداشت به سر دست، از فلک | پایی به عزم پیش نهادن، زمان نداشت | |
یکسر به خاک ریخت، گل و غنچه شاخ و برگ | آمد، ولی ز باغ نصیبی خزان نداشت | |
دانی به کربلا ز چه او را عدو نکشت؟ | تا کوفه زنده ماندن او را گمان نداشت | |
از تب ز بس که ضعف بر او چیره گشته بود | میخواست بگذرد ز سر جان، توان نداشت | |
یک آسمان ستاره به ماه رخش، ز اشک | میرفت، یک ستاره به هفت آسمان نداشت | |
در ترکش دلش که دو صد تیر آه بود | میبرد و غیر قامت زینب کمان نداشت |
قحط آبست و صدف، از رنگ گوهر شد خجل | هم ز مادر، طفل و، هم از طفل، مادر شد خجل | |
کافری، از بس که زان مسلم نمایان دید، دین | سر به پیش افکند و، در پیش پیمبر شد خجل | |
هاجری، زمزم پدید آورد و، طفلش تشنه بود | سعی، بیحاصل شد و زمزم، ز هاجر شد خجل | |
با عمو میگفت طفلی، تشنه کامم خود، و لیک | سرفرازم کن، رباب از روی اصغر شد خجل | |
مشک خالیّ و، دلی پر از امید، آورده بود | وز رخ بیآب و رنگش، آب آور شد خجل | |
سخت سقّا بهر آب و آبرو کوشید لیک | عاقبت کوشش، ز سعی آن فلک فر، شد خجل | |
مایهی آن پایه همّت گشت نومیدی ز آب | وز لب خشکیدهی او دیدهی تر، شد خجل | |
روح غیرت، جان مردی، ذات عشق، اصل وفا | هر یک از آن ساقی در خون شناور شد خجل | |
کام پور ساقی کوثر نشد تر از فرات | وز رخ ساقیّ کوثر، حوض کوثر شد خجل | |
ز آن طرف، عباس از طفلان خجل زین سو، حسین | آمد، و دید آن فتوّت، از برادر شد خجل | |
خواست برخیزد به پا بهر ادب، دستی نبود | و آن قیامت قامت از خاتون محشر شد خجل | |
ریزش اشکت کند «انسانیا» این سان سخن | بیسخن، زین درفشانی، درّ و گوهر شد خجل |
اگر بر آستان خوانی مرا خاک درت گردم | وگر از در برانی، خاک پای لشکرت گردم | |
به دامانت غبارآسا نشستم، بر نمیخیزم | وگر بفشانیام چون گَرد بر گِرد سرت گردم | |
علی، شیر خدا باب تو، شیر خود به قاتل داد | تو ای دلبند او مپسند نومید از درت گردم | |
دل و جانم ز تاب شرم همچون شمع میسوزد | بده پروانه تا پروانهوش خاکسترت گردم | |
به دربارت اگر بارم دهی باری، زهی عزّت | ولیکن با چه رویی روبهرو با خواهرت گردم | |
ببین از کردهی خود سر به پیشم سربلندم کن | مرا رخصت بده تا پیشمرگ اکبرت گردم | |
به صد تعظیم نام فاطمه آرم به لب زان رو | که خواهم رستگار از فیض نام مادرت گردم | |
اگر باشد به دستم اختیار از بعد سر دادن | سرم گیرم به دست و باز برگرد سرت گردم |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1428-1429.