سید حسن حسینی
سید حسن حسینی، در سال 1335 ه. ش در محلهی سلسبیل تهران دیده به جهان گشود. اصل وی از شهر اورازان است.
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به انجام رسانید و در اوایل انقلاب اسلامی به دانشگاه راه یافت و به دریافت لیسانس تغذیه نایل آمد و دکترای ادبیات فارسی را هم در دانشگاه آزاد به اتمام رسانید و هم اکنون در دانشگاههای تهران به تدریس اشتغال دارد.
حسینی از شاعران فعال انقلاب اسلامی است او و عدهای شاعر جوان در اوایل انقلاب انجمنی به نام حوزهی هنری اندیشهی اسلامی تشکیل دادند. وی با اینکه انواع قالبهای شعری را تجربه کرده امّا رباعیهای او حال و هوای دیگری دارد.
حسینی به زبان عربی آشنایی کامل دارد و تا به حال چند کتاب از این زبان به فارسی برگردانیده است. از آثار اوست: «همصدا با حلق اسماعیل» مجموعه شعر، «برادهها» مجموعهی نثر ادبی «گنجشک و جبرئیل» مجموعهی شعر نو، ترجمهی «حمّام روح» از جبران خلیل جبران. ترجمه مجموعهای از شعر نو معاصر عرب با همکاری موسی بیدج به نام «نگاهی به خویشتن».
آن دم که ز رزمگاه خود باره کشید | آن نعرهی عاشقی دگر باره کشید | |
لبیک گلوی کودک شش ماهه | خون بود که تا ستاره فوّاره کشید [۱] |
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت | با زخم نشان سرفرازی نگرفت | |
زین پیش دلاور کسی چون تو شِگفت | حیثیّت مرگ را به بازی نگرفت |
کوه از کمر شکست:
به گونهی ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
و پیمان برادریت
با جبل نور
چون آیههای جهاد
محکم
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر پولاد
بریدهبریده
افشا شدی
و باد
تو را با مشام خیمهگاه
در میان نهاد
و انتظار در بهت کودکانهی حرم
طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و کنار درک تو
کوه از کمر شکست [۲]
اینک خدا میداند:
فقط خدا بود که میدانست
آن دل دریایی
به کمند پندهای پوسیده
در بند نمیآید
و با لبان مواج
کرانههای دو خطر را
میبوسید
فقط خدا بود که میدانست
پس به دریا زد
و تشنگی
سر به تلاطم گذاشت
عطش
چه بیرحمانه آتش میبارد
باید چراغ را خاموش کرد
تا چهرهی مردانگی
روشن شود
در ظهر موعود
پاییز گل کرد
و یک باغ ارغوان
درو شد ...
اینک خدا میداند:
نام آن دل کامل
ترجیعبند
هاتف عرش است [۳]
با نام تو چه کردند؟!:
پلک صبوری میگشایی
و چشم حماسهها
روشن میشود
کدام سر انگشت پنهانی
زخمه به تار صوتی تو میزند
که آهنگ خشم صبورت
عیش مغروران را
منغّص میکند
میدانیم
تو نایب آن حنجرهی مشبّکی
که به تاراج زوبین رفت
و دلت
مهمانسرای داغهای رشید است
ای زن!
قرآن بخوان
تا مردانگی بماند
قرآن بخوان
به نیابت کلّ آن سی جزء
که با سر انگشت نیزه
ورق خورد
قرآن بخوان
و تجوید تازه را
به تاریخ بیاموز
و ما را
به روایت پانزدهم
معرفی کن
قرآن بخوان
تا طبل هلهله
از های و هوی بیفتد
خیزران
عاجزتر از آن است
که عصای دست
شکستهای بزک شده باشد
شاعران بیچاره
شاعران درمانده
شاعران مضطر
با نام تو چه کردند؟
تاریخ زن
آبرو میگیرد
وقتی پلک صبوری میگشایی
و نام حماسیات
بر پیشانی دو جبهه نورانی میدرخشد؛
زینب! [۴]
سکوت
سنگین و پرهیاهو
صف میآراست
گلوی شورشیِ تو
در خطّ مقدّم فریاد
بر یال ذو الجناح باد
دستی دوباره میکشید
و زیر تابش خورشید
آه از نهاد علقمه برخاست
سکوت
سنگین و پرهیاهو
درهم میشکست
گلوی شورشیِ تو
بر یال ذو الجناح باد
شتک میزد
علقمه سرخ و سیراب
در زیر زانوانِ تو میغلتید
و خورشید
بر کوهانِ کوههای برهنه
به اسارت میرفت
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1514-1518.