امیری فیروز کوهی
سید عبد الکریم امیری فیروز کوهی یکی از شاعران بزرگ معاصر ایرانی است.
سید عبد الکریم امیری فیروز کوهی | |
---|---|
زادروز | 1288 ه.ش فیروز کوه |
مرگ | 1363 ه.ش |
کتابها | دیوان امیری فیروز کوهی |
تخلص | امیر |
زندگینامه
شاعر بزرگ معاصر، استاد سید عبد الکریم امیری فیروز کوهی متخلّص به «امیر» فرزند امیر عبد اللّه «منتظم الدوله» به سال 1288 ه ش. در دهکدهی فرح آباد فیروز کوه به دنیا آمد. وی پس از آموختن قرآن کریم و آشنایی با خواندن و نوشتن در سن 7 سالگی به تهران آمد و تحصیلات ابتدایی را در مدرسهی سیروس آغاز کرد و در مدرسهی آمریکایی ادامه داد.
در سنین نوجوانی اولین اثر خود را که غزلی سیاسی دربارهی تغییر سلطنت و اوضاع مملکت در آن روزها بود، در روزنامهی «نسیم صبا» منتشر ساخت. بعد از کنارهگیری از درس و مدرسه تا سال 1314 شمسی بیشتر اوقاتش به سرودن شعر و مصاحبت با شعرا و هنرمندان گذشت و از آن سال شوق و علاقهی زیاد به تحصیل دانش به ویژه علوم ادبی در وی پدید آمد. در مدت چندین سال، ادبیات، منطق کلام، حکمت، فقه و اصول را نزد استادان بزرگی از جمله شیخ عبد النبی کجوری فرا گرفت.
دربارهی شاعر
استاد فقید بیشتر اوقات خود را به مصاحبت شاعران میگذرانید و خود نیز اشعار استوار و نغزی میسرود و از شعرای غزلسرای به نام معاصر که به فارسی و عربی شعر سروده است. شیوهاش در شعر غزلسرایی بود و به سبک هندی شعر میسرود. شعرش از انسجام لفظ و مضامین لطیف و عالی مشحون است.
آثار
آثار علمی او عبارتند از: «مقدمهی مبسوط بر دیوان صائب تبریزی» که تصحیح آن برای اولین بار به چاپ رسیده است.
منظومهای به نام «عفافنامه»، حواشی و تعلیقات بسیار بر کتب کلامی و فلسفی و متون رجالی و ادبی، ترجمهی «نفس المَهموم» از محدّث قمی، ترجمه «مکاتیب نهج البلاغه»، دیوانش در دو مجلّد که به کوشش دختر دانشمندش دکتر امیر بانو (مصفّا) چاپ شده است. همچنین مقالات متعدد تحقیقی و ادبی در روزنامهها و مجلّات از او به چاپ رسیده است. امیری فیروز کوهی در مهر ماه سال 1363 پس از یک بیماری طولانی درگذشت. [۱]
اشعار
1
جانها فدای آن که به جان شد فدای غیر | بیگانه شد ز خود که شود آشنای غیر | |
از بذل جان خویش به رغبت به رای حق | نگذشت تا گذاشت جهان را برای غیر | |
گویندهی خلاف رضا در هوای نفس | جویندهی رضای خدا در رضای غیر | |
در راه دین ز پیکر خود ساخت شمع راه | تا رهزن دغل [۲] نشود رهنمای غیر | |
افراشت بیرق از سر خود در طریق عدل | تا کس طریق ظلم نپوید به پای غیر | |
بر خوان سرگشادهی آزادی از خدای | داد از سر بریده به هر رگ صلای غیر | |
مال و منال و اهل و عیال از سرای خویش | کرد آزمون اهل و عیال از سرای غیر | |
از جسم پاک خود کف خاکی به جا گذاشت | آنهم برای اینکه شود توتیای غیر | |
هر گوشه از دهانهی زخمش به خنده گفت | کز خون پاک خویش دهم خونبهای غیر | |
چندان به درد و داغ عزیزان گداخت دل | تا چون زر گداخته آمد دوای غیر | |
نفرین هر شریر به بانگ علن شنید | تا با دعای خیر دهد مدعای غیر | |
نور هدی، فروغ خدا، شمس مشرقین | برهان حق و حجت قول خدا، حسین |
2
ای دل به مهر داده به حق، دل سرای تو | وی جان به عدل کرده فدا، جان فدای تو | |
ای کشتهی فضیلت، جان کشتهی غمت | وی مردهی مروّت، میرم به پای تو | |
محبوب ما، گزیدهی حق صفوهی نبی است | مفتون تو، فدائی تو، مبتلای تو | |
از بس که در غم دل مظلوم سوختی | یک دل ندیدهام که نسوزد برای تو | |
چرخ کهن که کهنه شود هر نوی از او | هر سال نو کند ره و رسم عزای تو | |
هر بینوا نوای عدال به جان شنید | برخاست تا نوای تو از نینوای تو | |
برهان هستی ابدی، شوق تو به مرگ | میزان ادعای نبی (ص)، مدعای تو | |
روی تو از بشارت جنت به روشنیست | آیینهای تمام نمای از خدای تو | |
نگریختی ز مرگ چو بیگانه، تا گریخت | مرگ از صلابت دل مرگ آشنای تو | |
آزاده را به مهر تو در گردش است خون | زین خوبتر نداشت جهان خون بهای تو | |
ما را بیان حال تو بیرون ز طاقت است | در حیرتم ز طاقت حیرت فزای تو | |
هر جا پر از وجود تو در گفتگوی توست | هر چند از وجود تو خالیست جای تو | |
آن کشتهی نمرده تویی کز نبرد خویش | مغلوب توست دشمن غالب نمای تو | |
هرکس به خاکپای تو اشکی نثار کرد | زین به چه گوهریست که باشد سزای تو | |
پیدا ز آزمایش اصحاب پاک توست | تعویذ حق به بازوی مرد آزمای تو | |
هرگز فنا نیافت بقای تو، زانکه یافت | آزادگی بقای دگر از فنای تو | |
شایان اقتفای [۳] جهانی به همتند | یاران پاکباز تو در اقتفای تو | |
غم نیست گر به چشم شقاوت نمای خصم | کوتاه بود عمر سعادت فزای تو | |
«چون صبح زندگانی روشندلان دمیست | اما دمی که باعث احیای عالمیست» [۴] |
3
ای کفر و دین فریفتهی حقگزاریت | وی عقل و عشق شیفتهی جانسپاریت | |
آموخت دستگیری افتادگان راه | دستِ بریده از کرم دستیاریت | |
دشمن به خواری تو کمر بسته بود لیک | با دست خود به عزّت حق کرد یاریت | |
خورشید خون گریست به دامان صبح و شام | خون شد دل سپهر هم از داغداریت | |
چون قلب بیقرار که جان برقرار ازوست | حق را قرار تازه شد از بیقراریت | |
نشنید گوش هیچ کس زاری تو را | ما زان سبب به جای تو داریم زاریت | |
زانرو ز حد گذشت غم بیشمار تو | تا هر دلی کند به غمی غمگساریت | |
غافل که ساخت کار خود از زخم جان خویش | آن سنگدل که زد به جگر زخم کاریت | |
هم پای مرگ رفت ز جای از صلابتت | هم چشم صبر خیره شد از بردباریت | |
زان در کنار نعش جگر گوشه ماندنت | وان از میان خون جگران برکناریت | |
زان در کمال حلم و سکون کارسازیت | وان بالَهیب [۵] سوز درون سازگاریت | |
هم اختیار زندگیت دور از اضطرار | هم اضطرار مرگ و حیات اختیاریت | |
وجه امید ما به تو این بس که حق فزود | با ناامیدی از همه، امیدواریت | |
ای دل فدای مهر تو از مهربانیت | وی جان نثار جان تو از جان نثاریت | |
پرکاری از کسالت ما، عیش و طیش [۶] تو | غمخواری از مصیبت ما نوشخواریت | |
مظلوم حق، شهید فتوت، قتل عدل | میزان دین، صراط هدایت، دلیل عدل |
4
کو غم رسیدهای که شریک غم تو نیست | یا داغدیدهای که به دل محرم تو نیست | |
الّا تو خود که سوگ و سرورت برابرست | یک اهل درد نیست که در ماتم تو نیست | |
هر دردمندِ زخم درون را علاج درد | با یاد محنت تو، به از مرهم تو نیست | |
جان داروی تسلی از اندوه عالمی | الّا که در تصوری از عالم تو نیست | |
با جان نثاریت گل باغ بهشت نیز | شایستهی نثار تو و مقدم تو نیست | |
ملک تو را به ملک سلیمان چه حاجت است | دیو جهان حریف تو و خاتم تو نیست | |
هفت آسمان مسخّر هفتاد مرد توست | خیل زیاد، مردِ سپاهِ کم تو نیست | |
از بس به روی باز پذیرای غم شدی | گفتی که غم حریف دل خرّم تو نیست | |
با شادیی که از تو عیان دید وقت مرگ | پنداشت پیر حادثه کاین غم، غم تو نیست | |
چون خود پاک کامد و رفتِ نَفَس از اوست | ما را دمی که هست به جز از دم تو نیست | |
عصیان نداشت جنت هفتاد آدمت [۷] | در جنت خدا هم، چون آدم تو نیست | |
آزاده را ز مؤمن و کافر هوای توست | یک سرفراز نیست که سر در خَم تو نیست | |
پرچم ز کاکل پسر افراشتی به رزم | یک مو به هیچ بیرقی از پرچم تو نیست | |
در راه حق چنین قدمی نیست غیر را | ور هیچ هست چون قدم محکم تو نیست | |
حاجات ما رسیدهی اشک عزای توست | برگی ز کِشتهی دل ما بینم تو نیست | |
دائم نشسته بر گُل داغ تو اشک ما | از آفتاب حشر غم شبنم تو نیست | |
رمزی ز پردهداری باطل به جا نماند | کز نور حق عیان به دل ملهّم تو نیست | |
ای دل به حق سپرده که محبوب هر دلی | منظور حق همین نه، که محسود باطلی |
5
ای جَسته نور پاک خدا از روان تو | و ای بسته جانِ عزّت و همت به جان تو | |
دنیا به خصمیش اثر از خان و مان نهشت | آن را که بود خصم تو و خان و مان تو | |
جون باطل از مقابلهی حق به جای ماند | نام و نشان خصم ز نام و نشان تو | |
گوش تو گر فغان جگر گوشگان شنید | نشنید گوش پیر فلک هم فغان تو | |
با خصم هم مقابله با مهر کردهای | ای جان فدای جان و دل مهربان تو | |
سرمشق ما، مربی ما، رهنمای ماست | احوال تو، حکایت تو، داستان تو | |
درسی ز جلب عزّت و سلب مذلّت است | هر نکتهای که میشنویم از زبان تو | |
مظلوم هر زمان ز تو آموخت دفع ظلم | آئینهدارِ دورِ زمان شد زمان تو | |
زان داغها که بر دل و جان تو نقش بست | مُهر قبول یافت ز حق امتحان تو | |
خوانها ز جود خویش فکندی به هر کنار | کز هر کنار بهره بَرد میهمان تو | |
وان «روضه» [۸] ها که آب بدادی ز خون خویش | تا روضه [۹] ی بهشت شود طرف خوان تو | |
نان تو میخورند جگر پارگان غیر | از سوز دست پخت جگر پارگان تو | |
کس را به جز تو زین همه میرندگان نبود | مرگی که بود زندگی جاودان تو | |
از مهد خاک جا به دل پاک کردهای | چون عرش حق جهان دگر شد جهان تو | |
مظلوم و تشنه کام گذشتی که حق گذاشت | سرچشمهی حیات ابد در دهان تو | |
در سایهی جهان تو بود اینکه در نبرد | فرقی نبود پیر تو را با جوان تو | |
در حیرتم که چون دل دشمن چو سنگ ماند | جایی که آب شد دل سنگ از بیان تو | |
صد عندلیب در حَرَمت آشیان گرفت | هر چند سوخت خار و خسی آشیان تو | |
چون آستان قرب خدا آشیان توست | ما راست آسمان دعا آستان تو | |
هر چند خود امان ز بد ما نیافتی | ما را بس است از بد عالم امان تو | |
روی دل «امیر» مگردان ز سوی خویش | ای کعبهی دل همه کس در ضمان تو | |
شاید که سر کشد به فلک همچو بیت من | بیتی که یابم از تو به قرب جنان تو | |
لا، بل که بس به هر دو جهانم از آنچه هست | اشک روان به ماتم خون روان تو | |
از تو قبول از من و از اشک چشم من | وز من سلام بر تو و بر دودمان تو [۱۰] |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1168-1172.
پی نوشت
- ↑ دیوان امیری فیروز کوهی؛ مقدمه با تلخیص. کیهان فرهنگی؛ سال اول، شماره 7.
- ↑ دغل: حیلهگر، مکّار.
- ↑ اقتفای: پیروی، از پی آمدن.
- ↑ از صائب تبریزی.
- ↑ لهیب: زبانهی آتش، شعلهی آتش سوزش.
- ↑ طیش: بیدماغی، تعب، اضطراب، تندمزاجی و خشم.
- ↑ هفتاد آدم: منظور یاران با وفای حضرت امام حسین (ع) است.
- ↑ روضه: خطبهای که در مراسم عزاداری بالای منبر خوانند. و آن شامل حمد خدا و درود بر پیغمبر اسلام و ائمهی اطهار و مسایل دینی و اخلاق و شرح بخشی از وقایع کربلاست. این کلمه از نام روضة الشهداء مأخوذ است. مجلسی که در آن روضه منعقد است.
- ↑ روضه: باغ، گلزار، جمع آن ریاض و روضات است.
- ↑ دیوان امیری فیروز کوهی؛ ص 500- 508.