محمدحسین غروی اصفهانی
حاج شیخ محمد حسین غروی اصفهانی یکی از شاعران بزرگ معاصر بود.
محمد حسین غروی اصفهانی' | |
---|---|
زادروز | 1296 ه.ق کاظمین |
مرگ | 1361 ه.ق نجف |
نام(های) دیگر |
کمپانی |
تخلص | مفتقر |
زندگینامه
حاج شیخ محمد حسین غروی اصفهانی مشهور به «کمپانی» و متخلّص به «مفتقر» فقیه و اصولی برجستهی شیعی است. وی پسر حاج محمّد حسن و نوهی حاج محمّد اسماعیل میباشد حاج محمّد اسماعیل از نخجوان به اصفهان مهاجرت کرد و به همین جهت آیة اللّه فقید به اصفهان انتساب یافت. وی در دوم محرّم سال 1296 هجری در کاظمین در خانوادهای شریف به دنیا آمد پدرش بازرگان موفّقی بود و برای او میراث هنگفتی باقی گذاشت که در راه تحصیل او به مصرف رسید و نبوغ فطری خود از همان کودکی آشکار ساخت وی برای تحصیل بعد از فراگیری مقدّمات برای ادامهی تحصیل به نجف اشرف رفت و محضر آخوند خراسانی (صاحب کفایة الاصول) را درک کرد و تا وفات آخوند در سال 1329 یعنی به مدت 13 سال در درس او حضور داشت و علاوه بر درس خواندن، به تدریس نیز پرداخت و دورههای متعدّد سطوح عالی فقه و اصول را تدریس کرد، او علاوه بر مقام علمی و صفای نفسانی مردی مجاهد و مبارز و اصلاح طلب بود و بسیار مشتاق بود که دین و علوم دینی را در مقامی مشعشع و عالی ببیند.
شیخ محمّد حسین درس فلسفه را نزد فیلسوف عارف میرزا محمد باقر اصطهباناتی فرا گرفت و در دریای فلسفه و عرفان آن چنان فرو رفت که عقاید و آثار فلسفی او را در تمام نوشتههایش مییابیم وی در ادبیات عرب نیز استاد بود، از آثار منظوم او در عربی که به صورت قصیده انشاء شده بود اکنون چیزی در دست نیست ولی دیوان فارسی او مشحون از مدایح اهل بیت (ع) و غزلهای عرفانی است.
تألیفاتش عبارتند از: «حاشیه بر کفایة الاصول»، «حاشیه بر مکاسب»، «رسالهای در اجتهاد و تقلید». «رسالهای در طهارت»، «نماز جمعه»، «نماز مسافر» و ... علاوه بر آن تألیفاتی به نظم دارد: منظومهای در 24 رجز در مدح رسول اللّه و مراثی اهل بیت (ع)، منظومهای در روزه، منظومهای در اعتکاف، دیوان شعر فارسی و غزلهای عرفان، دیوانی در مدایح و مراثی اهل بیت (ع) وی در روز پنجم ماه ذی الحجه سال 1361 ه. ق. در نجف اشرف درگذشت. [۱]
اشعار
ترکیببند: [۲]
بسیط روی زمین باز بساط غم است | محیط عرش برین دائرهی ماتم است | |
باز چرا مهر و ماه تیره چه شمع عزاست | باز چرا دود آه تا فلک اعظم است | |
ماتم جانسوز کیست گرفته آفاق را | که صبح روی جهان تیره چه شام غم است | |
شور حسینی است باز که با دو صد سوز و ساز | نه در عراق و حجاز در همهی عالم است | |
به حلقهی ماتمش سدرهنشین نوحهگر | به زیر بار غمش قامت گردون خم است | |
ز شور خیل ملک دل فلک بیقرار | دیدهی انجم اگر خون بفشاند کم است | |
داغ جهانسوز او در دل دیو و پریست | نام غم اندوز او نقش گِل آدم است | |
عزای سالار دین، دلیل اهل یقین | سلیل عقل نخست سلالهی عالم است | |
خزان گلزار دین ماه محرّم بود | در او بهار عزا هماره خرّم بود |
2
گوهر یکتای عشق درّ یتیم حسن | خلعت زیبای عشق کرد به بر چون کفن | |
غرّهی غرّای او بود چه یکپاره ماه | قامت رعنای او شاخ گل نسترن | |
به یاری شاه عشق خسرو جمجاه عشق | فکند در راه عشق دست و سر و جان و تن | |
به خون سر شد خضاب، صورت چون آفتاب | معنی حسن المآب عیان به وجه حسن | |
به باد بیداد رفت شاخ گل ارغوان | ز تیشهی کین فتاد ز ریشه سرو چمن | |
تا شده رنگین به خون جعد سمنسای او | خورده بسی خون دل ناقهی مشک ختن | |
همای اوج ازل به دام قوم دغل | به کام گرگ اجل یوسف گل پیرهن | |
به دور او بانوان حلقهی ماتم زدند | شاهد رخسار او شمع دل انجمن | |
چه شمع در سوز و ساز لالهی باغ حسن | خداست دانای راز ز سوز داغ حسن |
3
ای به محیط وفا نقطهی ثابت قدم | نسخهی صدق و صفا دفتر جود و کرم | |
همّت والای تو برده ز عنقا سبق | جز به تو زیبنده نیست قبّهی قاف قدم | |
سرو سهی سای تو تا که در آمد ز پای | شاخهی طوبی شکست پشت مرا کرد خم | |
رایت منصور تو تا که نگونسار شد | زد شرر آه من بر سر گردون عَلم | |
صبح جمال تو شد تیره چه در خاک و خون | بار عیال مرا بست سوی شام غم | |
قبلهی روی تو رفت به بارگاه قبول | ریخت ز نامحرمان حرمت اهل حرم | |
دست تو کوتاه شد تا که ز تیغ جفا | شد سوی خرگاه من بلند دست ستم | |
ای که گذشتی ز جان ز بهر لب تشنگان | خصم ببین در حرم روان چه سیل ارم | |
پس از تو ای جان من جهان فانی مباد | بیتو مرا یک نفس ز زندگانی مراد [۳] |
فی لیلة عاشوراء
امشب شب وصالست، روز فراق فرداست | در پردهی حجازی، شور عراق فرداست | |
امشب قران سعد است در اختران خرگاه | یا آنکه لیلة البدر، روز محاق فرداست | |
امشب ز لالهرویان، فرخنده لالهزاریست | رخسارههای چون شمع، در احتراق فرداست | |
امشب نوای تسبیح، از شش جهت بلند است | فریاد وا حسینا، تا نُه رواق فرداست | |
امشب به نور توحید، خرگاه شاه روشن | در خیمه آتش کفر، دود نفاق فرداست | |
امشب ز روی اکبر، قرص قمر هویداست | آسیب انشقاق از تیغ شقاق فرداست | |
امشب شگفته اصغر، چون گل به روی مادر | پیکان و آن گلو را، بوس و عناق فرداست | |
امشب خوشست و خرّم، شمشاد قّدِ قاسم | رفتن به حجلهی گور، با طمطراق فرداست | |
امشب نهاده بیمار، سر روی بالش ناز | گردن به حلقهی غل، پا در وثاق فرداست | |
امشب به روی ساقی، آزادگان گشاده | بند گران دشمن، بر دست و ساق فرداست | |
امشب نشسته مولا، بر رفرف عبادت | پیمودن ره عشق، روی براق فرداست | |
امشب شب عروجست، تا بزم قاب و قوسین | هنگام رزم و پیکار یوم السباق فرداست | |
امشب شه شهیدان آمادهی رحیل است | دیدار روی جانان یوم التلاق فرداست | |
امشب بگو به بانو، یک ساعتی بیارام | هنگامهی بلاخیز، ما لا یطاق فرداست | |
امشب قرین یاری، از چیست بیقراری | دل گر شود ز طاقت، یکباره طاق فرداست [۴] |
مدح ابی الفضل (ع)
دل شوریده نه از شور شراب آمده مست | دین و دل ساقی شیرین سخنم برده ز دست | |
ساغر ابروی پیوستهی او محوم کرد | هر که را نیستی افزود به هستی پیوست | |
سرو بالای بلندش چه خرامان میرفت | نه صنوبر که دو عالم به نظر آمده پست | |
قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند | چمن «فَاسْتَقِمْ» [۵] از سرو قدش رونق بست | |
لالهی روی وی از گلشن توحید دمید | سنبل روی وی از روضهی تجرید برست | |
شاه اخوان صفا ماه بنی هاشم اوست | شد در او صورت و معنی به حقیقت پیوست | |
ساقی بادهی توحید و معارف عبّاس | شاهد بزم ازل شمع شبستان الست | |
در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت | نیست شد از خود و زد پا به سر هرچه که هست | |
رفت در آب روان ساقی و لبتر ننمود | جان به قربان وفاداری آن بادهپرست | |
صدف گوهر مکنون هدف پیکان شد | آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست | |
سرش از پای بیفتاد و دو دستش ز بدن | کمر پشت و پناه همه عالم بشکست | |
شد نگون بیرق و شیرازهی لشکر بدرید | شاه دین را پس از او رشتهی امید گسست | |
نه تنش خسته شد از تیغ جفا در ره عشق | که دل عقل نخست از غم او نیز بخست | |
حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند | آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست | |
یوسف مصر وفا غرقه به خون «وا اسفا» | دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست [۶] |
رثاء عبد اللّه بن الحسن (ع)
یگانه دُرّی یتیم عقیق لب لعل فام | به یازده سالگی دو هفته ماهی تمام | |
شاخ گل تازهای ز گلشن مجتبی | ندیده چرخ کهن چون قدّ او خوشخرام | |
کتاب جان باختن حمایل گردنش | از آنکه عبد اللّهش بود به تحقیق نام | |
دو گوشوارش به گوش ولی ز سر رفته هوش | چو دید یکتایی پادشه خاص و عام | |
به عزّ و فرزانگی از حرم آمد برون | که تا کند از صفا طواف بیت الحرام | |
رفت به خنجر ذبیح کند نیازی ملیح | کعبه اسلام را ز جان کند استلام | |
ربود پروانه را شمع دل انجمن | گشت غزال حرم پیش دلآرام رام | |
رهسپر راه عشق شد سپر شاه عشق | چه خصم بدخواه عشق تیغ کشید از نیام | |
بداد دست و گرفت به دامن شاه جای | شد هدف تیر کین در آن خجسته قیام | |
خسرو ملک قدم سوخت ز سر تا قدم | ز داغ شهزادهی ملیح شیرین کلام | |
داغ دل شاه عشق فزون ز اندازه شد | زخم جگر تازه بود تازهتر از تازه شد [۷] |
مدح علی اکبر (ع)
ای طلعت زیبای تو عکس جمال لم یزل | وی غرّهی غرّای تو آیینهی حسن ازل | |
ای درّهی بیضای تو مصباح راه سالکان | وی لعل گوهرزای تو مفتاح اهل عقد و حلّ | |
ای غیب مکنون را حجاب زان گیسوی پر پیچ و تاب | وی سرّ مخزون را کتاب زان خطّ خالی از خلل | |
پیش قد دلجوی تو طوبی گیاه جوی تو | ای نخلهی طور یقین وی دوحهی علم و عمل | |
روح روان عالمی جان نبیّ خاتمی | طاووس آل هاشمی ناموس حقّ عزّ و جلّ | |
در صولت و دل حیدری زان رو علیّ اکبری | در صفّ هیجا صفدری درگاه جنگ اعظم بطل | |
در خلق و خلق و نطق و قیل، ختم نبوّت را مثیل | ای مبدء بیمثل و بیمانند را نعم المثل | |
ای تشنهی بحر وصال، سرچشمهی فیض و کمال | سرشار عشق لایزال، سرمست شوق لم یزل | |
ذوق رفیع المشربت افکند در تاب و تبت | تو خشک لب ز آب و لبت عین زلال بیزلل | |
کردی چه با تیغ دو سر در عرصهی میدان گذر | برشد ز دشمن الحذر وز دوست بانگ العجل | |
دست قضا شد کارگر در کارفرمای قدر | حتّی اذا شقّ القمر لما تجّلی و اکتمل | |
عنقاء قاف قرب حق افتاد از هفتم طبق | در لجّهی خون شفق نجمُ هوی، بدرُ أفل | |
یعقوب کنعان محن قمری صفت شد در سخن | کای یوسف گل پیرهن ای طعمهی گرگ اجل | |
ای لالهی باغ امید از داغ تو سروم خمید | شد دیدهی حق بین سفید و الرأس شیبأ اشتعل | |
ای شاه اقلیم صفا سرباز میدان وفا | بادا عَلَی الدُّنْیا العَفا بعد از تو ای میر اجل | |
ای سرو آزاد پدر ای شاخ شمشاد پدر | ناکام و ناشاد پدر ای نو نهال بیبدل | |
گفتم به بینم شادیت عیش شب دامادیت | روز مبارکبادیت، خاب الرجاء و الامل | |
زینب شده مفتون تو آغشته اندر خون تو | لیلی ز غم مجنون تو، سرگشتهی سهل و جبل [۸] |
شب یازدهم محرّم
خاک غم بر سر گلزار جهان باد امشب | رفته گلزار نبوّت همه بر باد امشب | |
خرگه چرخ ستم پیشه بسوزد که بسوخت | خرگه معدلت از آتش بیداد امشب | |
سقف مرفوع نگون باد که گردیده نگون | خانهی محکم تنزیل ز بنیاد امشب | |
شد سراپردهی عصمت ز اجانب ناپاک | در رواق عظمت زلزله افتاد امشب | |
شده از سیل سیه کعبهی توحید خراب | وین عجتتر شده بیت الصنم آباد امشب | |
از دل پردهنشینان حجازی عراق | میدود تا به فلک ناله و فریاد امشب | |
شورش روز قیامت رود از یاد گهی | کز ابو الفضل کنند اهل حرم یاد امشب | |
از غم اکبر ناشاد و نهال قد او | خون دل میچکد از شاخهی شمشاد امشب | |
مادر اصغر شیرین دهن از داغ کباب | تیشه بر سر زند از غصّه چو فرهاد امشب | |
حجّت حق چه به ناحق به غُل جامعه رفت | کفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب | |
بانوان اشک فشان، لیک چو یاقوت روان | خاطر زادهی مرجانه بود شاد امشب | |
دیو، انگشتر و انگشت سلیمان را بُرد | نه عجب خون رود از چشم پریزاد امشب | |
ای دریغا که به همدستی جمّال لعین | دست بیداد فلک داد ستم داد امشب | |
چهره مهر سیه باد که بر خاکستر | خفته آن آینهی حسن خدا داد امشب | |
برق غیرتزده در خرمن هستی ز تنور | که دو گیتی شده چون رعد پر از داد امشب [۹] |
دوازده بند در جواب محتشم کاشانی
1باز این چه آتش است که بر جان عالم است؟ | باز این چه شعلهی غم و اندوه ماتم است؟ | |
باز این حدیث حادثهی جانگداز چیست | باز این چه قصّهایست که با غصّه توأم است؟ | |
این آه جانگزاست که در ملک دل بپاست | یا لشکر عزاست که در کشور غم است؟ | |
آفاق پر ز شعلهی برق و خروش رعد | یا نالهی پیاپی و آه دمادم است؟ | |
چون چشمه، چشم مادر گیتی ز طفل اشک | روی جهان چو موی پدر کشته درهم است | |
زین قصّه سر به چاک گریبان کروبیّان | در زیر بار غصّه قّدِ قدسیان خم است | |
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر | گویا ربیع ماتم و ماه محرّم است | |
ماه تجلّی مه خوبان بود به عشق | روز بُروز جذبهی جانباز عالم است | |
مشکوةِ نور و کوکبِ درّیِ نشأتین | مصباحِ سالکان طریق وفا حسین |
2
گلگون قبای عرصهی میدان کربلا | زینت فزای مسند ایوان کربلا | |
لب تشنهی فرات و روانبخش کائنات | خضرِ زلالِ چشمهی حیوان کربلا | |
سرمست جام ذوق و جگرسوز نار شوق | غوّاص بحر وحدت و عطشان کربلا | |
سرباز کوی دوست، که در عشق روی دوست | افکنده سر چو گوی به چوگان کربلا | |
رکن یمان و کعبهی ایمان، که از صفا | در سعی شد ز مکّه به عنوان کربلا | |
لبیّک بر زبان، به سر دست، نقد جان | روی رضا به سوی بیابان کربلا | |
چون نقطه در محیط بلا ثابت القدم | گردن نهاد بر خطّ فرمان کربلا | |
بر ما سوای دوست، سرِ آستین فشاند | آسوده سر نهاد به دامان کربلا | |
سر بر زمین گذاشت که تا سربلند شد | وز خود گذشت تا ز خدا بهرهمند شد |
3
ارباب عشق را چو صلای بلا زدند | اوّل به نام عقل نخستین صلا زدند | |
جام بلا به کام «بلی» گو شد از الست | سنگ بلا به جانب بانگ بلی زدند | |
تاج مصیبتی که فلک تاب آن نداشت | بر فرق فرقدان شه لافتی زدند | |
پس بر حجاب اکبرِ ناموس کبریا | آتش ز کینههای نهان بر ملا زدند | |
شد لعل دُر فشان حقیقت زمرّدین | الماس کین چو بر جگر مجتبی زدند | |
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا | کوس بلا به نام شه کربلا زدند | |
فرمان نوخطان رکابش که خطّ محو | بر نقش ماسوی ز کمال صفا زدند | |
دست و لا زدند به دامان شاه عشق | بر هر دو عالم از ره تحقیق پا زدند | |
در قلزم محبّت آن شاه، چون حباب | افراشتند خیمهی هستی به روی آب |
4
ترسم که بر صحیفهی امکان قلم زنند | گر ماجرای کرب و بلا را رقم زنند | |
گوش فلک شود کر و هوش ملک ز سر | گر نغمهای ز حال امام امم زنند | |
زان نقطهی وجود حدیثی اگر کنند | خطّ عدم به ربط حدوث و قِدَم زنند | |
آن رهبرِ عقول که صد همچو عقل پیر | در وادی غمش نتوان یک قدم زنند | |
ماء معین چو زهر شود در مذاق دهر | گر از لبان تشنهی او لب بهم زنند | |
وز شعلهی سرادق گردون قباب او | بر قبّهی سرادق گردون علم زنند | |
سیل سرشک و اشک دمادم روان کنند | گر ز اشک چشمِ سیّد سجّاد دم زنند | |
تا حشر دل شود به کمند غمش اسیر | گر ز اهل بیت او سخن از بیش و کم زنند | |
کلک قضاست از رقم این عزا کلیل | لوح قدر فرو زده رخساره را به نیل |
5
سهم قدر ز قوس قضا دلنشین رسید | در مرکز محیط رضا تیرکین رسید | |
کرد آن سه شعبه نقطهی توحید را دو نیم | وز شش جهت فغان به سپهر برین رسید | |
سرّ مصون ز مکمن غیب آشکار شد | زان ناوکی که بر دل حقّ مبین رسید | |
بازوی کفر و طعنهی کفار شد قوی | زان طعنِ نیزهای که به پهلوی دین رسید | |
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت | زان سوز و سازها که به شمع یقین رسید | |
آمد به قصد کعبهی توحید پیل مست | دیو لعین به مهبط روح الامین رسید | |
افعی صفت گرفت سر از گنج معرفت | بدگوهری به مخزن دُرّ ثمین رسید | |
آن نفس مطمئنه حیاتی ز سر گرفت | زان نفخهای که در نفس آخرین رسید | |
مستغرق جمال ازل گشت لایزال | نوشید از زلال لقا شربت وصال |
6
شد نوک نی چو نقطهی ایجاد را مدار | از دور ماند دائرة اللّیل و النّهار | |
سرزد چو ماه معرفت از مشرق سنان | از مغرب آفتاب قیامت شد آشکار | |
شیرازهی صحیفهی هستی ز هم گسیخت | شد پارهپاره دفتر اوضاع روزگار | |
کلک ازل ز نقش ابد تا ابد بماند | لوح قدر فتاد چو کلک قضا ز کار | |
در گنبد بلند فلک نالهی ملک | افکنده در صوامع لاهوتیان شرار | |
عقل نخست نقش جهان را به گریه شست | وندر عقول زد شرر از آه شعلهبار | |
یکباره سوخت همچو سپند از غمش خلیل | آمد دوباره نوح به طوفان غم دچار | |
در طور غم کلیم شد از غصّه دل دو نیم | وندر فلک مسیح چنان شد که روی دار | |
سر حلقهی عقول چو بر نی مُقام کرد | قوس صعودِ عشق ظهوری تمام کرد |
7
در ناکسان چو قافلهی بیکسان فتاد | یک بوستان ز لاله به دست خَسان فتاد | |
یک رشتهای ز درّ یتیم گرانبها | در دست ظلم سنگدلان، رایگان فتاد | |
یک حلقهای ز منطقهی چرخِ [۱۰] معدلت | در حلقهی اسیری و جور زمان فتاد | |
زان پس گذارِ دستهی دستانِ دلستان | در بوستانِ سرو و گل و ارغوان فتاد | |
هر بیدلی به ناله شد از داغ لالهای | هر بلبلی به یاد گلی در فغان فتاد | |
ناموس حق ز جلوهی طاووس کبریا [۱۱] | گشت آنچنان که مرغ دلش ز آشیان فتاد | |
قُمری صفت بر آن گل گلزار معرفت | نالید آنقدر که ز تاب و توان فتاد | |
یاقوت خون ز جَزْع یمانی بر او فشاند | یادش چو زان عقیقِ لب دُر فشان فتاد | |
پس کرد روی خویش سوی روضهی رسول | «کای جدّ تاجبخش من ای رهبر عقول |
8
این لؤلؤ تر و دُر گلگون حسین توست | وین خشکْ لعلِ غرقهی در خون حسین توست | |
این مرکز محیط شهادت که موج خون | افشاند تا به دامن گردون حسین توست | |
این نیّری که کرده به دریای خون غروب | وز شرق نیزه سر زده بیرون حسین توست | |
این مصحف حروف مقطّع که ریخته | اجزای او به صفحهی هامون حسین توست | |
این مظهر تجلّی بیچند و چون که هست | از چند و چون جراحتش افزون حسین توست | |
این گوهر ثمین که به خاک است و خون دفین | مانند اسم اعظم مخزون حسین توست | |
این هادی عقول که در وادی غمش | عقل جهانیان شده مجنون حسین توست | |
این کشتی نجات که طوفان ماتمش | اوضاع دهر کرده دگرگون حسین توست» | |
آنگاه رو به خلوت امُّ المصاب کرد | وز سوز دل به مادر دل خون خطاب کرد: |
9
«ای بانوی حجاز مرا بینوا ببین | چون نی، نواکنان ز غم نینوا ببین | |
ای کعبهی حیا به منای وفا بیا | قربانیان خویش به کوی صفا ببین | |
نورستگان خویش، سراسر بریده سر | وز خون نو خطان، به سراپا حنا ببین | |
در خاک و خون تپان مهِ رخسارِ شه نگر | زنگ جفا بر آینهی حق نما ببین | |
بر نخل طور سرّ «أَنَا اللَّهُ» را نگر | وز روی نی تجلّی ربّ العُلی ببین | |
از خفتهی نهفتهی اندر حجاب قدس | برخیز و بیحجابی ما بر ملا ببین | |
زنجیر جور، سلسلهی عدل را قرین | توحید را به حلقهی شرک آشنا ببین | |
پرگار کفر، نقطهی اسلام را محیط | دین را مدار دایرهی اشقیا ببین | |
ای مادر از یزید و ز ابن زیاد، داد | وز آن که این اساس ستم را نهاد، داد» |
10
کاش آن زمان که سرای طبیعت نگون شدی | وز هم گسسته رابطهی کاف و نون شدی | |
کاش آن زمان که کشتی ایمان به خون نشست | فُلک فلک ز موج غمش غرق خون شدی | |
کاش آن زمان که رایت دین بر زمین فتاد | زرّین لوای چرخِ برین واژگون شدی | |
کاش آن زمان که عین عیان شد به خون تپان | سیلاب خون، روان ز عیونِ عیون شدی | |
کاش آن زمان که گشت روان کاروان غم | مُلک وجود را به عدم رهنمون شدی | |
کاش آن زمان که ز سلسلهی خیل بیکسان | یک حلقه بندِ گردنِ گردونِ دون شدی | |
کاش آن زمان که زد مه یثرب به شام سر | چون شام، صبحِ روی جهان تیرهگون شدی | |
کاش از حدیث بزم یزید و شه شهید | دل خون شدی، ز دیدهی حسرت برون شدی | |
گر شور شام را به حکایت در آورند | آشوب بامداد قیامت در آورند |
11
ای چرخ تا در این ستم آباد کردهای | پیوسته خانهی ستم، آباد کردهای | |
بنیاد عدل و داد، بسی دادهای به باد | زین پایهی ستم که تو بنیاد کردهای | |
تا دادهای، به دشمن دین کام دادهای | یا خاطری ز نسل خطا شاد کردهای | |
از دودهی معاویه و زادهی زیاد | تا کردهای، به عیش و طرب یاد کردهای | |
آبی نصیب حنجر سرچشمهی حیات | از چشمهسارِ خنجر فولاد کردهای | |
سر حلقهی ملوک جهان را به عدل و داد | در بندِ ظلم و حلقهی بیداد کردهای | |
ای کج روش، به پرورش هر خسی بسی | جور و جفا به شاخهی شمشاد کردهای | |
تا برق کین به گلشن ایمان و دین زدی | آفاق را چو رعد، پر از داد کردهای | |
چون شکوهی ترا به درِ داور آورند | دود از نهاد عالم امکان برآورند |
12
خاموش «مفتقر» که دل دهر آب شد | وز سیل اشک، عالم امکان خراب شد | |
خاموش «مفتقر» که از این شعرِ شعله بار | آتش به جان مرد و زن و شیخ و شاب شد | |
خاموش «مفتقر» که از این راز دلگداز | صاحبدلی نماند مگر دل کباب شد | |
خاموش «مفتقر» که ز بوق نفیر خلق | دود فلک برآمد و خرق حجاب شد | |
خاموش «مفتقر» که بسیط زمین ز غم | غرق محیط خون شد و در اضطراب شد | |
خاموش «مفتقر» که ز بیتابی ملک | چشم فلک سرشکْ فشان چون سحاب شد | |
خاموش «مفتقر» که ز دود دل مسیح | خورشید را به چرخ چهارم نقاب شد | |
خاموش «مفتقر» که در این ماتم عظیم | آدم به تاب آمد و خاتم ز تاب شد | |
کس جز شهید عشق وفائی چنین نکرد | وز دل قبول بار جفائی چنین نکرد [۱۲] |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1074-1082.
پی نوشت
- ↑ دیوان کمپانی؛ مقدمه با تلخیص.
- ↑ شانزده بند در رثای سیّد الشّهدا (ع) سروده که بعضی از بندها در اینجا آورده شده است.
- ↑ همان؛ ص 74، 78، 83.
- ↑ همان؛ ص 90.
- ↑ اشاره به آیه 112 سوره هود، استقامت کن چنانکه فرمان یافتهای.
- ↑ همان؛ ص 117.
- ↑ همان؛ ص 149.
- ↑ همان؛ ص 123.
- ↑ همان؛ ص 91.
- ↑ منطقهی چرخ: دایرهای و کمربندی در آسمان که جایگاه دوازده برج است (حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، میزان، عقرب، قوس، جدی، دلو، حوت) و به اعتقاد قدما، آفتاب در هر ماه شمسی یکی از این بروج را طی میکند.
- ↑ ظاهرا مراد از «ناموس حق» حضرت زینب، و «طاووس کبریا» امام حسین علیهم السّلام است.
- ↑ همان؛ ص 62- 73.