عنقا: تفاوت میان نسخهها
T.ramezani (بحث | مشارکتها) جزبدون خلاصۀ ویرایش |
T.ramezani (بحث | مشارکتها) جزبدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۲۲۰: | خط ۲۲۰: | ||
[[رده:شاعران]] | [[رده:شاعران]] | ||
[[رده:شاعران فارسی زبان]] | [[رده:شاعران فارسی زبان]] | ||
[[رده:شاعران | [[رده:شاعران متأخر]] |
نسخهٔ ۸ اکتبر ۲۰۱۷، ساعت ۱۰:۳۰
ملک الشعرا میرزا محمد حسین عنقای اصفهانی شیرازی الاصل فرزند ارشد شاعر فاضل همای شیرازی است. از برکت خدمت و فیض تعلیم و تربیت پدر دانشمندش بهره گرفته و بدین سبب در علم و ادب و حسن خطّ و خوی فتوت و مردانگی و وارستگی و آزاد فکری نسخه ثانی پدرش بود. عنقا اکثر معاشرت و مصاحبتش با طبقهی شعرا و عرفا و درویشان بود.
در روز جمعه 24 رجب سال 1260 ه. ق. در اصفهان متولد شد و در روز سهشنبه 23 جمادی الآخر سال 1308 هجری وفات یافت و در حجرهی اختصاصی در تکیهی میرتخت فولاد اصفهان به خاک سپرده شد. علت وفاتش را بر اثر مسمومیت ناشی از نوشیدن قهوهی تلخ زهرآگین که یکی از غلامان حاکم اصفهان به او نوشانده بود، میدانند.
عنقا سخندانی چیرهزبان و عارفی خوش حالت و ادیبی فاضل بود که در تحصیل علم و ادب و کسب هنر و مجاهدت و سیر و سلوک روحانی، رنج فراوانی برده بود. فنون ادب فارسی و عربی و علوم عقلی و نقلی به خصوص فلسفه و عرفان را نزد پدر و دیگر اساتید بزرگ در اصفهان آموخت و در تتبّع دواوین شعرا و گویندگان فارسی نظیر نداشت. عنقا در شعر و شاعری از اساتید بزرگ مسلم زمان خود بود و در انجمنهای شعرای اصفهان نظیر انجمن «ابو الفقراء» و انجمنهای بعد از آن شرکت میکرد و جزو شعرای طبقهی اول محسوب میشد. به سال 1286 هجری انجمن در خانهی عنقا برگزار شد که تاکنون انجمن شعری به گرمی و حرارت و نشاط انجمن عنقا تشکیل نشده است. وی علاوه بر شاعری از هنر خط و خوشنویسی نیز نصیب وافر داشت که این هنر را در نزد پدر و میرزا عبد الحسین گلستانه آموخته بود. عنقا در سفری به تهران به سال 1292 هجری به دربار ناصر الدّین شاه قاجار راه یافت و مورد تفقّد ایشان قرار گرفت و لقب «ملک الشعرایی» را دریافت نمود.
عنقا در غزلسرایی پیرو مکتب سعدی، حافظ و مولانا بوده و در قصیده به سبک مسعود سعد و امیر معزّی بود و قصاید نغز پخته و شیوا داشت. مدایح غرّایی در مدح مولای متقیان علی (ع) و مراثی جانسوز کربلا در دیوان او حاکی از فطرت پاک و قوت روح و ایمان اوست. [۱]
چون شد شهید زهر جفا شاه دین حسین | جن و ملک ز ماتم او سوگوار شد | |
امشب دوباره زینب محزون یتیم گشت | امشب دوباره کلثوم از غم فگار [۲] شد | |
ای دوستان ز دیده روان خون دل کنید | کز جور خصم چشم فلک اشکبار شد | |
آه از دمی که در صف میدان، شه شهید | بر تیغ کافران ستمگر دچار شد | |
جانش چو جعد قاسم آشفته شد پریش | روزش چو موی اکبر ناکام تار شد | |
در خون چشم لاله رخانش، ز تیغ کین | دامان دشت کرب و بلا لالهزار شد | |
هر آهویش به دست گرازی اسیر گشت | هر بلبلش به چنگ بازی شکار شد | |
این هر دو ماه بود زمان عزای ما | کز گریه چشمها همه ابر بهار شد [۳] |
گلستان روی اصغر چونکه آید در خیالم | غنچه پیکان گردد اندر چشم و چون بلبل بنالم | |
غنچهی پیکان چو بر حلق علی اصغر آمد | خون روان شد جای آب از چشم و شد شوریده حالم | |
موی مشکین علی اصغر چو از خون گشت رنگین | سال و مه از مویه مویم، روز و شب از ناله نالم | |
یاد یاقوت لب لعل علی اصغر کنم چون | خاک با دم گر نگردد دامن از خون مال مالم | |
قمری باغ حسینی از نوا افتاد من چون | با هزاران شور همچون بلبل شیدا ننالم | |
با دو چشم تر سکینه گفت با عباس کای عم! | خشک شد مرجان لعل اصغر شیرین مقالم | |
خیز و بنشانش عطش از جرعهی آبی و بنشان | آتش دل را که از سوزش زبان گردیده لالم | |
خیز و مادر لحظهیی بنشین و بنشان آتش دل | کز جفای چرخ شام هجر شد صبح وصالم | |
بر سر نعش علی اکبر بزاری گفت لیلی | کز غمت مجنون شدم بر پا نه از گیسو عقالم | |
مو بمو شرح پریشانی لیلی تا شنیدم | همچو گیسوی علی اصغر پریشان گشت حالم | |
راستی چون در گلستان بنگرم سرو و گلی را | قامت و روی علی اکبر آید در خیالم | |
ماه چون خورشید کسب از سایهی من نور کردی | این زمان از جور گردون زرد رو همچون هلالم | |
ماه رویم منخسف از سیلی شمر و سنان شد | من که اندر ابر خجلت رفت خورشید از جمالم | |
گر هزاران کوه قافم هست عصیان غم ندارم | تا چو «عنقا» چاکر و مدحتگر معصوم و آلم |
چون لب خشک علی اصغر آید در خیالم | خوشتر این باشد زبان گردد بکام از غصه لالم | |
راستی آن به که گردد مژّگان پیکان بچشمم | غنچهی لعل علی اصغر چو آید در خیالم | |
گشت مالامال خون قنداق اصغر چون ز پیکان | دامن از سیلاب اشک آن به که گردد مال مالم | |
گفت اندر قتلگه با نعش شاه دین سکینه | کای پدر نه بر سرم نک دستی و بشنو مقالم | |
سوختم از آتش دوری مسوزان بیش از اینم | ساختم با درد مهجوری بپرس آخر ز حالم | |
گرددم افزون پریشانی و روزم شب نماید | گیسوی مشکین قاسم چونکه آید در خیالم | |
از خروش زینب بییار محزون در خروشم | وز ملال خاطر کلثوم دلخون پر ملالم | |
تار گیسویم بچنگ ظالمی افتاد و از کین | گوشوارم برد و داد از زخم سیلی گوشمالم | |
عذرخواهان شاه گفتش کز کجا دست و سر آرم | منکه از سم ستوران مخالف پایمالم | |
زیر خنجر شاه دین با شمر گفت ای ظالم دون | از طپش در التهابم وز عطش در اشتغالم | |
گر ترا مقصود قتل من بود آن تیغ و آن سر | دیگر ای ظالم چه میخواهی تو از اهل و عیالم | |
زد عطش آتش بجانم سوخت مغز استخوانم | آخر ای بیرحم سنگین دل ترحّم کن بحالم | |
منکه جبریلم ز خدمت سرور خیل ملک شد | چون شد اکنون پایمال مرکب اهل ضلالم | |
خوشتر آن باشد گلستان حسینی خشک چون شد | روز و شب در قاف غم «عنقا» چو بلبل می بنالم |
ای باد صبا نافه گشا بلکه تو باشی | پیغامبر کرب و بلا بلکه تو باشی | |
برگو بخم زلف علی اکبر ناشاد | غارتگر چین شور ختا بلکه تو باشی | |
با شبه پیمبر علی اکبر، شه دین گفت | مقصود خدا از شهدا بلکه تو باشی | |
جامی است لبالب ز بلا وز کف ساقی | نوشندهی آن جام بلا بلکه تو باشی | |
لیلی بخم زلف علی دست زد و گفت | سر حلقهی ارباب وفا بلکه تو باشی | |
با شور حسینی بنوا گفت سکینه | کای عمه پناه اسرا بلکه تو باشی | |
در کرب و بلا گفت بشاه شهدا عشق | در مرتبه شاه شهدا بلکه تو باشی | |
گفتا بجوابش شه بییار که ای عشق | در کوی وفا راهنما بلکه تو باشی | |
هرشب ز غمت ناله و فریاد برآریم | فریاد رس روز جزا بلکه تو باشی | |
در ماتمت امروز همی زار بنالیم | فردای جزا شافع ما بلکه تو باشی | |
عنقا بسرا نوحهی دلسوز جگرکاه | مقبول حسین از شعرا بلکه تو باشی |
گر ز چشم دل بیاد لعل اصغر خون نباری | مردمان گویند هیچت نیست ای جان رسم یاری | |
غنچهی پیکان شد آگه از دهان اصغر ار نه | هیچکس آگه نشد این نکته را از هوشیاری | |
در خیالم چون لب خشک علی اصغر آید | خوشتر آن باشد بگریم همچو ابر نو بهاری | |
بشنود گر طیب مشکین گیسوی پرچین اکبر | نافه خون دل خورد در ناف آهوی تتاری | |
ام لیلی گشت مجنون، زلف چون زنجیر اکبر | دید اندر خاک و خون افتاده بیعزّت بخواری | |
گفت مادر خیز و بنشین شانه زن بر موی مشکین | تا پریشانی ما آشفتگان را جمع آری | |
آفتاب برج عصمت زینب غمدیده گفتا | مو کِنان مویه کُنان با نعش شاه دین به زاری | |
خیز و بنشین ای برادر دختران خویش بنگر | بیپدر بیعم و مادر سر برهنه بیعماری | |
ناگهان آوازی از بریده حلقومش برآمد | غم مخور خواهر زمانی صبر کن در سوگواری | |
چون برآمد دود ظلم از خیمهگاه شاه بیکس | ای فلک جا دارد آتش جای خون از دیده باری | |
گلشن آل نبی از صرصر کین چون خزان شد | با دل پر خون بگریم همچو ابر نوبهاری | |
در نوا عنقا نگردی بلبل گلزار جنّت | راست با شور حسینی گر بلحن خود نزاری |
آمد محرّم و باز چون ابر نو بهاری | از چشم مردمان شد سیل سرشک جاری | |
جای سرشک طوفان آن به کنیم جاری | از دیده بر شهیدان چون ابر نو بهاری | |
بر حال سوگواران خون جگر چو باران | آن به چو غمگساران ای دل ز دیده باری | |
دلهای داغداران ای باغبان بیاد آر | در ساحت گلستان گر لالهیی بکاری | |
ای باد عنبرین بو مجروح قاسم و تو | از نافههای آهو در جیب مشک داری | |
با اکبر دلارا با ناله گفت لیلا | تو در میان اعدا چون گل میان خاری | |
در کربلا گذر کن بر قتلگه نظر کن | رو ترک جان و سر کن کاین است شرط یاری | |
بر گنج علم یزدان بنشست شمر و برخاست | از اهل بیت اطهار افغان و آه و زاری | |
در خاک و خون سکینه غلطان چو دید شه ر | اگفتا پدر ز جا خیز بنشین به شهریاری | |
بنگر که شمر و خولی از تیغ و تازیانه | این میکشد به زورم وان میکشد به زاری | |
جا داشت شاه مظلوم گوید به طفل معصوم | کای داغدار محروم خو کن به سوگواری | |
چندان گریست زینب بر کشتهی برادر | کز شش جهت فراتی شد از سرشک جاری | |
کلثوم اشکباران گفتا ز داغ یاران | کای چرخ بر اسیران وقت است رحمت آری | |
«عنقا» نه من بنالم از شور نینوا راست | نالان در این گلستان چون من بود هزاری | |
ای پشت دین احمد پر شد ز کفر عالم | وقت است دست غیرت از آستین برآری |
یاد آید زینبم کش لاله باشد داغداری | هرکجا بینم غریبی بیکسی دور از دیاری | |
نکتهی لعل و رخ اصغر به یاد آید چو بینم | غنچهیی در گلستانی لالهیی در لالهزاری | |
قامت موزون اکبر راستی آید به یادم | بنگرم چون سرو رعنایی به طرف جویباری | |
مجمع آشفتگی باشد پریشان موی اکبر | ورنه ایشان هیچ نبود یا نشد از روزگاری | |
بویی از مشکین خط اکبر به همراه ارمغان بر | ای صبا بر تربت زهرا اگر آری گذاری | |
عرض کن ای بانوی خلد از پریشانی زینب | آگهیت نیست یک مو کاین چنین داری قراری | |
گلستانی را که پروردی به خون دل نظر کن | غرق خونش غنچه گل پژمرده لاله داغداری | |
غنچه لعل اصغر و گل روی اکبر لاله لیلی | وقت آن آمد که سر از غرفهی جنّت برآری | |
تا ببینی پارهپاره همچو گل از تیر و خنجر | پیکری را کش نبی از جان نکوتر داشت باری | |
گفت با زینب سکینه عمهی بییار محزون | هست آیا همچو من آوارهی دور از دیاری | |
بیکسی بییاوری بیخانمانی بیپناهی | بیدلی بینان و آبی بیلباسی سوگواری | |
مشتری شد سایهی روی مرا خورشید روزی | رفت اندر ابر خجلت شب چو ماه از شرمساری | |
گفت زینب جان عمه غم مخور کاندر مدینه | خان و مانت هست و هم شهزادهیی هم شهریاری | |
چند میداری روا ای چرخ بیمهر از سر کین | آل عصمت پابرهنه آل سفیان در عماری [۴] |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 940-943.