یغمای جندقی: تفاوت میان نسخهها
T.ramezani (بحث | مشارکتها) جزبدون خلاصۀ ویرایش |
T.ramezani (بحث | مشارکتها) جزبدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۲۳۵: | خط ۲۳۵: | ||
[[رده:شاعران]] | [[رده:شاعران]] | ||
[[رده:شاعران فارسی زبان]] | [[رده:شاعران فارسی زبان]] | ||
[[رده:شاعران | [[رده:شاعران متأخر]] |
نسخهٔ ۸ اکتبر ۲۰۱۷، ساعت ۱۰:۱۹
ابو الحسن بن ابراهیم قلی یغمای جندقی، از شاعران معروف قرن سیزدهم غزلسرای دورهی قاجاری است که به هزل سرایی شهرت فراوان دارد. یغما از مردم خور [۱] است. سال ولادت او به درستی معلوم نیست بعضی از تذکرهها آن را 1190 ه. ق ذکر کردهاند. ابتدا به تحصیل مقدمات ادب پرداخت سپس به عراق و چند شهر در ایران سفر کرده و عاقبت به دربار محمد شاه قاجار (1250- 1264 ه) راه یافت. یغما کمتر به مدیحهسرایی میپرداخته و از دربار و درباریان نیز همیشه دوری جسته است.
دیوانش شامل قصاید، غزلیات و مثنویها که بارها به چاپ رسیده است و مشتمل بر مکاتیب، مثنویات، غزلیات، قطعات و مراثی است. در شعر و نثر زبانی ساده و روان و توانا داشت. نوحهها و مصیبت نامههای دلکشی از او به جای مانده، یغما در هجو افراد زیادهروی کرده است و به همین جهت هجویات نیز در دیوانش آمده است. یغما به سال 1276 ه. ق. درگذشت. [۲]
حریم عصمت، آنگه ناقهی عریان سواریها؟! | نگون باد از هیون چرخ، این زرّین عماریها | |
یکی چونان که نیلوفر، در آب از اشک ناکامی | یکی چون لاله در آذر ز داغِ سوگواریها | |
نه تن از تاب آسوده، نه جان از رنج مستخلّص | نه دل از آه مستغنی، نه چشم از اشکباریها | |
نه از اقبال، پیروزی، نه از ایام، بهروزی | نه از اختر مددکاری، نه از افلاک یاریها | |
یکی چون چشم خود در خون، ز زخم ناشکیبایی | یکی چون موی خود پیچان، ز تاب بیقراریها | |
غنا: محرم، بلا: بُرقع، سرا: بیدر، جفا: دربان | غذا: خون، فرش: خاکستر، زهی حرمت گذاریها؟! | |
یکی بیمار و در تب، خِشت و خاکش بالش و بستر | یکی لَخت جگر بر کف پی بیمارداریها | |
نه از تیمارِ رنج آن را تمنّای تن آسایی | نه از آسیب بند این را امید رستگاریها [۳] |
آسمانسا، عَلَم لشکر کفّار دریغ | رایت خسرو اسلام، نگونسار دریغ | |
بازوی چرخ قوی پنجه به یک تیغ افکند | پای ما از طلب و دست تو از کار دریغ | |
یک دل از چار طرف، شش جهت و هفت سپهر | بسته بر آل محمد درِ زنهار دریغ | |
چه کند گرنه خود آمادهی میدان گردد | شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دریغ | |
خاطر فاطمه غمگین طلبد هندوی چرخ | تا کند شاد، دل هند جگرخوار دریغ |
زهی از دست سوگت، چاک تا دامن گریبانها | ز آب دیده، از سودای لعلت دجله دامانها | |
چه حسنی تشنه لب؟ از خاک هان برخیز تا بینی | به هرسو موج زن، صد دجله از سیلاب مژگانها | |
نزیبد جان پاکی چون تو زیر خاک آسودن | برآور سر ز خاک تیره، ای خاک درت جانها | |
ز شرح تیر بارانت مرا سوفار [۴] هر مژگان | به چشم اندر کند تأثیر زهرآلوده پیکانها | |
کس آن روز ار نکردت جان فدا، اکنون سرت گردم | برون نه پا که جانها بر کف دستند، قربانها | |
به رشک از تاب آنانم که در خم خانهی عهدت | ز خون پیمانهها خوردند و نشکستند پیمانها [۵] |
شهنشاهی که بودی گوی گردون گوی چوگانش | سر از چوگان کین گردید گوی آسا به میدانش | |
خلیلی کش فدا زیبد چو اسمعیل صد قربان | دمید از مطلع خنجر هلال عید قربانش | |
سکندر [۶] حشمتی کاب خضر از خاک ره بردی | به ظلمات عطش در، تیرهگون شد آب حیوانش | |
لب لعلی که در دُرج [۷] احمد لب بر آن سودی | شد از الماس پیکان عقد لؤلؤ کان مرجانش | |
سواری را که دوش راکب معراج، میدان بود | سپهر انگیخت از دشت شهادت گرد جولانش | |
به مهد خاک خفت از بیکسی آن کامد از رفعت | به استحقاق جبریل امین گهواره جنبانش | |
به رتبت ناخدایی کز ازل فلک النجاة آمد | فلک بسپرد در دریای خون کشتی به طوفانش | |
عزیزی کش ز ساعد بست زهرا طوق پیراهن | گشود از ناخن تیغ ستم گوی گریبانش | |
وجودی کآفرینش را از او شد خلعت هستی | سپهر خصم، پیراهن به خاک افکند عریانش | |
مکید از قحط آب انگشتری شاهی کز استغنا | نمودی در نظر پای ملخ، ملک سلیمانش | |
چه حاجت قصّهی آن خشک لب پرسیدن از «یغما» | به لفظیتر حکایت میکند سیلاب مژگانش |
در عزایت چکنم گر نکنم خاک به سر | زین مصیبت چه خورم، گر نخورم خون جگر | |
تو به فردوس برین تاخته گلگون به نشاط | من سوی شام الم بسته به غم بار سفر | |
ماند اکنون که دل از دولت وصلت محروم | ماند اکنون که ز چهر تو جدا دیدهی تر | |
چه برم گر نبرم مژدهی وصلت به روان | چه دهم گر ندهم وعدهی رویت به نظر | |
خیل انصار ترا تن به زمین سر به سنان | آل اطهار ترا دل به تعب جان به خطر | |
چکنم گر نکنم شکوه ز پیکار قضا | چه زنم گر نزنم ناله ز بیداد قدر | |
پور بیمار تو را پای به زنجیر درون | دخت افگار تو را روی برون از معجر | |
زین تحکّم چه زنم گر نزنم دست بروی | زین تهتّک چه درم گر ندرم جامه به بر | |
پیکر چاک تو در آب همی ز آن لب خشک | آتش جان تو بر باد از آن دیدهی تر | |
چه فروزم نفروزم همه کانون ز روان | چه تراوم نتراوم همه دریا ز بصر | |
آل اطهار تو را بر سر معموره عبور | حرم عزّ تو را در بن ویرانه مقر | |
چه زنم گر نزنم بر به ثری [۸] سقف سپهر | چه برم گر به ثریّا نبرم خاک گذر | |
چکنم گر نکنم جان و جهان شیب و فراز | چکنم گر نکنم کون و مکان زیر و زبر | |
زین تغافل چه کشم گر نکشم دشنه به دل | زین تغابن چکنم گر نکنم خاک به سر |
درین ماتم خلیل از دیده خون بارید، آزر هم | به داغ این ذبیح اللّه، مسلمان سوخت، کافر هم | |
شگفتی نایدت بینی، چو در خون دامن گیتی | کزین سوگ آسمان افشاند خون از دیده، اختر هم | |
به سوگ فخر عالم از نبی جان وز بنی آدم | ز افغان شش جهت، ماتمسرا شد، هفت کشور هم | |
مکید آن تاجدار ملک دین تا از عطش خاتم | ز دست و فرق جسم، انگشتری افتاد و افسر هم | |
به خونش تا قبا شد لعلگون دستار گلناری | به باغ خلد، زهرا جامه نیلی کرد، معجر هم | |
ز تاب تشنگی تا شد شَبَهگون لعل سیرابش | علی زد جامه اندر اشک یاقوتی، پیمبر هم | |
چو فرق کوکب برج اسد از کین دو پیکر شد | ز سر بشکافت فرق صاحب تیغ دو پیکر هم | |
چو نخل ساقی کوثر زبان از تشنگی خایید | به کام انبیا، تسنیم خون گردید و کوثر هم | |
مکافات این عمل را، برنتابد وسعت گیتی | چه جای وسعت گیتی، که بس تنگست، محشر هم | |
فلک! آل نبی را جا کجا زیبد به ویرانه؟! | نه آخر غیر این ویرانه بودی جای دیگر هم | |
ز ابر دیده «یغما» برق آه ار باز نستانی | زنی تا چشم برهم، خامه خواهد سوخت، دفتر هم | |
کمر بستی به خون ای پیر گردون، نوجوانی را | به خواری بر زمین افکندی آخر، آسمانی را | |
به دام فتنه از منقار تیر و مِخلَب [۹] خنجر | شکستی پر، همایون طایر عرش آشیانی را | |
بهار آید همی تا خار بومی را خزان کردی | ز صرصر خیزی باد مخالف گلستانی را | |
ز منع آب جانسوز آتشی افروختی، وز وی | زدی سر بر فلک دود مصیبت دودمانی را | |
ز کین دندان گزای ناب پیکان سگان کردی | بشیر مهر زهرا مغز پرورد استخوانی را | |
غذا ز الوان خون آوردی آب از چشمهی پیکان | جزاک اللّه نکو کردی رعایت میهمانی را | |
ندانم تا چه کردی با جهان جان، همی دانم | که از غم تا قیامت سوختی جان جهانی را | |
دل از قتل شهیدی بر کنارم دجله بگشاید | به طرف جان سپاری بسته بینم چون میانی را | |
کنم یاد از اسیری چند و خاک شام چون بینم | غریب خستهی آوارهی بیخانمانی را | |
تبم گیرد ز رنج طفل بیماری به ویرانی | چو سر بر خشت حسرت خفته بینم ناتوانی را | |
ز اشک دیدهی «یغما» به یاد آور درین ماتم | روان سیلاب خون بینی چو بر در آستانی را [۱۰] |
یغمای جندقی نخستین کسی است که مراثی مذهبی را در اوزان جدید میریزد. مراثی او که شاعر خود آنها را نوحهی سینهزنی مینامد در بحر مستزاد است:
زان مصیبت نه همین از خاکیان ماتم به پاست، کی رواست؟ | سرنگون گردی فلک | |
چار ارکان، شش جهت، تا نه فلک ماتمسراست، کی رواست؟ | سرنگون گردی فلک | |
بال و قدرت قاصر و دام گرفتاری بلند، ز این کمند | نای آزادی بلند | |
دست فتنه زود خون پای امان اندر حناست، کی رواست؟ | سرنگون گردی فلک [۱۱] |
همه ز انداز توام بهره غم افتاد فلک | از تو فریاد فلک | |
سال و ماه و شب و روز از تو نیم شاد فلک | از تو فریاد فلک | |
صرصر قهر تو در ماریه از آل زیاد | آتشی ریخت که داد | |
خاک اولاد پیمبر همه بر باد فلک | از تو فریاد فلک [۱۲] |
میرسد خشک لب از شطّ فرات، اکبر من | نوجوان اکبر من | |
سیلانی بکن ای چشمهی چشم تر من | نوجوان اکبر من | |
کسوت عمر تو این خم فیروزه نمون | لعلی آورد به خون | |
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من | نوجوان اکبر من | |
تا ز شست ستم خصم خدنگ افکن تو | شد مشبّک تن تو | |
بیخت پرویزن [۱۳] غم خاک عزا بر سر من | نوجوان اکبر من | |
کرد تا لطمهی باد اجل ای نخل جوان | باغ عمر تو خزان | |
ریخت از شاخ طراوت همه برگ و بر من | نوجوان اکبر من | |
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها | خسروی کرد عطا | |
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من | نوجوان اکبر من | |
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چو خشم | تا به دامانت رسم | |
کاش بر باد دهد تودهی خاکستر من | نوجوان اکبر من | |
تا تهی جام بقایت ز مدار مه و مهر | دور مینای سپهر | |
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من | نوجوان اکبر من | |
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق | خورد آسیب محاق | |
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من | نوجوان اکبر من | |
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال | تا گشودی پر و بال | |
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من | نوجوان اکبر من | |
گر برین باطله یغما کرم شبه رسول | نکشد خط قبول | |
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من | نوجوان اکبر من |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 874-878.
پی نوشت
- ↑ خور: بخش جندق بیابانک در کویر مرکزی ایران.
- ↑ فرهنگ معین. گنجینه نیاکان؛ ص 963.
- ↑ تجلی عشق در حماسه عاشورا؛ ص 288.
- ↑ سوفار: سوراخ، دهانه تیر.
- ↑ سیری در مرثیه عاشورایی؛ ص 237 و 238.
- ↑ سکندر: معروفست که اسکندر ذو القرنین قصد آب حیات نمود ولی موفق به خوردن آن نشد ولی خضر بر آن آب دست یافت.
- ↑ در دُرج: کنایه از دهان معشوق.
- ↑ ثری: زمین.
- ↑ مخلب: چنگ.
- ↑ اشک خون؛ ص 97- 99.
- ↑ مجموعه آثار یغمای جندقی؛ ج 1، ص 292.
- ↑ همان؛ ص 326.
- ↑ پرویزن: غربال.