امیر برزگر خراسانی: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۸۵: | خط ۸۵: | ||
{{ب| اگر ما را غمی دیگر نمیبود | غم مهجوری از دلبر نمیبود }} | {{ب| اگر ما را غمی دیگر نمیبود | غم مهجوری از دلبر نمیبود }} | ||
{{ب| حدیث کربلا بس بود بس بود | نه تا بعد | {{ب| حدیث [[کربلا]] بس بود بس بود | نه تا بعد [[محرم]]، تا نفس بود }} | ||
{{ب| حدیث کربلا یک ماجرا نیست | ز کل خلقت آدم جدا نیست }} | {{ب| حدیث کربلا یک ماجرا نیست | ز کل خلقت آدم جدا نیست }} | ||
خط ۹۵: | خط ۹۵: | ||
{{ب| در این دنیای فانی، مرگ غم نیست | شهید و کشته در تاریخ کم نیست }} | {{ب| در این دنیای فانی، مرگ غم نیست | شهید و کشته در تاریخ کم نیست }} | ||
{{ب| غم او، رنگ و بوی نینوا داشت | نشانی از حسین و کربلا داشت }} | {{ب| غم او، رنگ و بوی [[نینوا]] داشت | نشانی از [[حسین]] و کربلا داشت }} | ||
{{ب| بسی فرق است بین مرگ هابیل | به دست قاتلی مانند قابیل }} | {{ب| بسی فرق است بین مرگ هابیل | به دست قاتلی مانند قابیل }} | ||
{{ب| و قتل زاده زهرای اطهر | | {{ب| و قتل زاده زهرای اطهر | [[حسین بن على (ع)]] سبط پیامبر! }} | ||
{{ب| تو میدانی در آن صحرا در آن دشت | چه بر آن سید و سالار بگذشت }} | {{ب| تو میدانی در آن صحرا در آن دشت | چه بر آن سید و سالار بگذشت }} |
نسخهٔ ۱۰ آوریل ۲۰۲۱، ساعت ۰۹:۵۷
امیر برزگر خراسانی (١٣٢٢ ه. ش) از شاعران معاصر فارسی زبان است.
زندگینامه امیر برزگر خراسانی
امیر برزگر خراسانی فرزند حسن مشهور به «حاج حسن معمار مشهدی»، در سال ١٣٢٢ شمسی در مشهد مقدس متولد شد. او فارغالتحصیل هنرهای زیبا در رشته نقاشی از مؤسسه علمی-هنری که بعدها به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تغییر نام یافت، است.
او به استخدام دانشکده علوم پزشکی دانشگاه فرودسی مشهد درآمد و سالها به عنوان مسئول روابط عمومی آن دانشگاه خدمت کرد. وی عضویت هیئت رئیسه کانون هنرمندان خراسان را بر عهده داشته است.
علاوه بر شعر، نقاشی، موسیقی و تدریس ردیفهای دستگاهی آواز اصیل ایرانی نیز از مشغلههای اوست.
آثار
امیر برزگر خراسانی خالق هشت اثر: «دیوان امیر»، «با صدایی به سکوت، سخن آئینهها»، «شعر و شاعری در آئینه زمان»، «گزیده ادبیات فارسی شماره ٦٨»، «از شرنگ و شطح»، «نماز عاشقی»، «فصل عطش» و «رها در ناکجا آباد» است. [۱]
اشعار
مثنوی [۲]
نیستان در نیستان ناله دارم | به دل داغی هزاران ساله دارم | |
همان داغی که آدم بر جگر داشت | که آدم خود از این ماتم خبر داشت | |
بسی کهنهست زخم سینه من | ترکها دارد این آیینه من | |
در آن عهدی که بودم ذرّهای خاک | ز دم از این مصیبت سینه را چاک | |
بنی آدم غمی دیرینه دارد | کز آن غم آتشی در سینه دارد | |
گِل ما را به آب غم سرشتند | و غم در سرنوشت ما نوشتند | |
ز آدم تا من مجنون، دلی شاد | ببین تاریخ آدم میدهد یاد | |
از آغاز جهان از عهد آدم | کجا؟ کی؟ شادمان بودیم یک دم؟! | |
در این ماتمسرا میدان آورد | که میجوشد ز خاکش محنت و درد | |
زمین زندان، زمین تبعیدگاه است | خدا بر این حقیقت خود گواه است | |
در این تبعیدگاه سِفلهپرور | که میروید ز خاکش تیر و خنجر | |
اگر ما را غمی دیگر نمیبود | غم مهجوری از دلبر نمیبود | |
حدیث کربلا بس بود بس بود | نه تا بعد محرم، تا نفس بود | |
حدیث کربلا یک ماجرا نیست | ز کل خلقت آدم جدا نیست | |
در آن روزی که آدم گریه میکرد | فغان میکرد و فریاد از غم و درد | |
نبود اندوه او از مرگِ هابیل | که شد مقتول خشم و رشک قابیل | |
در این دنیای فانی، مرگ غم نیست | شهید و کشته در تاریخ کم نیست | |
غم او، رنگ و بوی نینوا داشت | نشانی از حسین و کربلا داشت | |
بسی فرق است بین مرگ هابیل | به دست قاتلی مانند قابیل | |
و قتل زاده زهرای اطهر | حسین بن على (ع) سبط پیامبر! | |
تو میدانی در آن صحرا در آن دشت | چه بر آن سید و سالار بگذشت | |
زبانِ خامه در توصیف گُنگ است | قیاس ما چو اقیانوس و تُنگ است | |
نگنجد نام او در کُل هستی | سخن از او نگویم جز به مستی | |
به خاک کربلا سوگند، مستم | فتاده رعشه از مستی به دستم | |
که او سلطان مستان جهانست | که او پیرِ همه دُردیکشان است | |
علم شد عشق از او در دل خاک | که خاک از فخر شد همسنگ افلاک | |
ازو این عشق تا امروز باقیست | کسی در عاشقی همتای او نیست | |
بمیرم بهر آن شاهنشه عشق | کزو گردید بر پا خرگه عشق | |
بگویم کوفیان با او چه کردند؟ | هزاران دَد به یک آهو چه کردند؟ | |
هزاران آتشْ افروز ستمگر | زدند آتش به گلزار پیامبر | |
دِرُو کردند گلهای چمن را | شقایق را و یاس و یاسمن را | |
درختان را همه یکسر بریدند | تمام سروها را سر بریدند | |
شهیدان تشنه لب خفتند بر خاک | خدا را آب! میگفتند بر خاک | |
دو نهر آب جاری پیش روشان | به جای آب تیری بر گلوشان! | |
حسینِ زیب دامان پیامبر | به خون غلطیده پیش چشم خواهر | |
به جز بیمار زار ناتوانی | نمانده از جوانانش نشانی | |
مگر گلهای پرپر گشته بر خاک | تنِ بی سر تنِ از تیغ صد چاک | |
از این غم گریه میکرد آدم آنروز | ازین داغ و ازین درد و ازین سوز | |
حسینِ او ز خالق رنگ و بو داشت | یکی اولاد آدم مثل او داشت | |
نبینی همچو او از نسل آدم | بخوان او را تو قرآن مجسم | |
قلم در وصف او گردیده حیران | که عالم جمله باشد جسم و او جان | |
به حق ثارُالله است و آیتِ حق | بجو از او نشان از حقّ مطلق | |
که او میزان عدل و داد و دین است | که او تفسیر قرآن مبین است | |
ز اصلِ نور او کز خالقِ اوست | سخن اکنون نمیگویم من ای دوست | |
کزین گونه سخن بسیار گفتند | گهر زین دست، صدها سال سُفتند | |
که او زین باب مافوق جهان است | ولی قصد من اکنون غیر از آن است | |
علی هم زان جهت فوق بشر بود | مگر زهرا (س) چو زنهای دگر بود؟ | |
ولی فوق بشر بودن هنر نیست | که این از اختیارات بشر نیست | |
مرا گر هم ثمر از آن شجر بود | امامی هم به نام برزگر بود | |
حسین از خاکدان بر لامکان رفت | به بال عاشقی تا کهکشان رفت | |
بود این امتیاز برتر او | که باشد عاشق او داور او | |
همان چیزی که مقصود خدا بود | که این مقصود حق از خلق ما بود | |
به حق پیوستن و از خویش رستن | تمام بندها را بر گسستن | |
دو عالم را پرِ کاهی شمردن | پرِ کاهی ز حق کس نخوردن | |
جوانمرد و شرافتْ پیشه بودن | حذر کردن ز تیغ و تیشه بودن | |
نگشتند هیچ گه گِرد گناهی | و لرزیدن به خود از بیم آهی | |
چو مردان پا زدن بر جمله هستی | نکردن هیچ کاری غیر مستی | |
همان کاری که او در کربلا کرد | و راز عاشقی را بر ملا کرد | |
به عالم معنی دین را نشان داد | به دشمن داد آب و تشنه جان داد | |
در آن غربت، در آن غوغا، در آن جنگ | نزد آزادگی را از ریا رنگ | |
شبی کز بامدادش فتنه میریخت | شبی که آسمان نیرنگ میبیخت | |
شبی آبستن صبحی جهانسوز | در آن خفته هزاران آتش افروز | |
چراغِ چادرش را کرد خاموش | که دیگ شرم و خجلت افتد از جوش | |
برادر را مخیر کرد و آزاد | و رخصت بر همه یاران خود داد | |
که کس در ماندن اجباری ندارد | که دشمن جز به من کاری ندارد | |
قیامش چون قیامی راستین بود | فقط جان خودش در آستین بود | |
حسین آزاد مردی این چنین بود | جهان انگشتری او چون نگین بود | |
که عاشق گر که باشد این چنین است | که رسم عشقبازی خود همین است | |
زند هر کس به عالم چار تکبیر | نمیترسد دگر از زخم شمشیر | |
هر آنکو رهرو راه حسین است | هوادار و هواخواه حسین است | |
نبندد بر مطاعِ این جهان دل | به طومارش بکوبد مُهر باطل | |
ندانم با چه روی و آبرویی | به پا کردیم اینسان های و هویی | |
که ما یاران خاص آن امامیم | به دین کامل به آئینش تمامیم | |
در آن آئینه گر خود را ببینیم | برای خود به ماتم مینشینیم | |
سزد گر با کمال شرمساری | به حال خود کنیم این سوگواری [۳] |
برای عباس (ع)
آب، لب تشنه حلقوم عطشناک تو بود | دجله تبدار تنِ خسته خونبار تو بود | |
علقمه غرقِ عرق بود ز شرمِ لبِ تو | موج در موج سرافکنده رفتار تو بود | |
کاسه دست تو لبریز شد از آبِ فرات | دجله حیرتزده چشم گهربار تو بود | |
آرزو داشت زند بوسه به لبهای تو آب | غافل از موج وفایی که در افکار تو بود | |
ای همه شوکتِ ایمان، شرفِ نابِ وجود | که ملاکِ تو وفا، عاطفه معیار تو بود | |
مِهر گل کرد و فرو ریخت ز دستان تو آب | که تب آلوده عطش بنده ایثار تو بود | |
لب تفدیده اصغر تن عطشان حسین | دلِ چون آینه، انگیزه این کار تو بود | |
ای علمدار که دین از تو عَلَم شد به جهان | وین همه حاصل جانبازی و پیکار تو بود | |
گر خدا بود خریدار حسین بن علی | خود حسین بن علی نیز خریدار تو بود [۴] |
در صدای حضرت موسی (ع)
همچو آیینه به عمر خود ندیدم خویش را | من به شوق دیدن او پروریدم خویش را | |
عاشقی را پیشه کردم سوختن آموختم | دیدم آن آیینه را، اما ندیدم خویش را | |
بردگی در بندگی مطلوب طبع من نبود | دین و دنیا هر دو را دادم خریدم خویش را | |
چند و چونش را نمیدانم ولی در کوه طور | در صدای حضرت موسی شنیدم خویش را | |
ادای عاشقی سختست میدانم ولی | بارها در پای دلبر سر بریدم خویش را | |
میوه باغ بهشتم گر که شیرین نیستم | خام بودم زودتر از شاخه چیدم خویش را | |
گر نبود این پای خونآلود غرق آبله | تا بلندای حقیقت میکشیدم خویش را | |
روزگار! ای تیغت از چنگیز خون آشامتر | بارها کُشتی مرا باز آفریدم خویش را | |
کاش از این آتشکده آگاه میبودم امیر | آن زمانی کز نیستان، میبریدم خویش را |
خورشید
چشمه چشمه میجوشد از نگاه تو خورشید | ای نگاه تو خورشید، روی ماه تو خورشید | |
تا تبسمی باشد بر لب تو، حق دارد | میشود اگر پنهان در پگاه تو خورشید | |
حاجتی به گلریزی یا گلابپاشی نیست | زر نثار میسازد، تا براه تو خورشید | |
ز آسمان فرو افتد چون شبح تبه گردد | گر دمی جدا ماند از سپاه تو خورشید | |
تا رسم به عرش از فرش پا به چشم من بگذار | گرچه هست و میدانم پایگاه تو خورشید | |
من چگونه از خجلت پیش تو بر آرم سر؟ | این زمان که از شرمست عذرخواه تو خورشید |
روزگار تاریک است از تو نور میخواهم | ای که نور میبخشد در پناه تو خورشید | |
همچو آب و آیینه پاک و پاکدامانی | یک گواه من این شعر یک گواه تو خورشید | |
گر امیر و سلطانند مفتخر به تاج خود | کمترین نشان باشد بر کلاه تو خورشید |
روزگار تاریک است از تو نور میخواهم | ای که نور میبخشد در پناه تو خورشید | |
همچو آب و آیینه پاک و پاکدامانی | یک گواه من این شعر یک گواه تو خورشید | |
گر امیر و سلطانند مفتخر به تاج خود | کمترین نشان باشد بر کلاه تو خورشید |
من خاک پای شمایم
یک اتفاق عجیبی افتاد در انزوایم | تابید نوری چو خورشید روشن شد از او سرایم | |
پیری پیاله به دستش با سِحر چشمان مستش | میخواند مستانه شعری از دفتر خود برایم | |
شعرش ز جنس دگر بود مثل نسیم سحر بود | شیرین چو شهد و شکر بود شد سور و شادی، عزایم | |
در او چه دیدم ندانم قفلی زد او بر دهانم | زان پس سخنگو و خاموش چو چشم آیینههایم | |
گاهی سبک مثل ابرم جاری به دریا چو نهرم | با آنکه از جنس خاکم قد میکشم تا خدایم | |
مستم، شرابم، شهابم، روشنتر از آفتابم | سیارهای پر شتابم در کهکشانها رهایم |
پرسیدم آن شب از آن پیر تو کیستی وز کجایی | گفتا که از ملک عشقم بر عاشقان پیشوایم | |
من مولوی را چو روحم توفان غم را چو نوحم | من زخمها را چو مرهم من دردها را دوایم |
یکباره پر باز کردم از شوق پرواز کردم | تا اوج سبِز رهایی، گویی عقابم، همایم | |
گردید لبریز و سرشار روحم ز عرفان چو عطار | از هفت وادی گذشتم گفتی ورای فنایم | |
ای جمع مستان مستور ای باده ناخورده مخمور | ای آبتان اشک چشمم وی خاکتان توتییایم | |
اینها که گفتم گمان بود شرحی ز شور نهان بود | ورنه به آن پیر سوگند من خاک پای شمایم |