در حال ویرایش
پرویز خرسند
(بخش)
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
هشدار:
شما وارد نشدهاید. نشانی آیپی شما برای عموم قابل مشاهده خواهد بود اگر هر تغییری ایجاد کنید. اگر
وارد شوید
یا
یک حساب کاربری بسازید
، ویرایشهایتان به نام کاربریتان نسبت داده خواهد شد، همراه با مزایای دیگر.
بررسی ضدهرزنگاری. این قسمت را پر
نکنید
!
===نثر ۱=== بارانی از اشک فرو میریخت و عقدهها باز میشد. ام کلثوم با مادر و پدر سخن میگفت و همه مینگریستند. یادها زنده میشد و داغها تازه میگشت، به مدینه که میگریستند شهری را میدیدند که در اشک غرق شده است. دیگر به مدینه راهی نمانده بود و جای مناسبی یافتند و خیمهها افراشتند. علی بن الحسین «بشیر» را پیش خواند. - بشیر پدر تو مرد شاعری بود، آیا تو هم از احساس شاعرانهی او بهره داری؟ - آری، ای پسر رسول خدا، من نیز شاعرم و گاهگاه شعر میسرایم. - پس به مدینه شو و در سوگ پدرم حسین، شعری بگو و مردم را از شهادت او و بازگشت ما آگاه ساز! بشیر بر اسب نشست و به سوی مدینه شتافت، مدینه آغوش گشوده بود تا پیک گردآلود را بر سینه فشارد و حال عزیزان بپرسد. بشیر که از راه رسید و قدم بر خاک غم گرفتهی مدینه گذاشت، مردم دورش جمع شدند، او میگریست، نطفهی شهر در رحم اندیشهاش جان گرفته بود، دلش شور میزد، اشک چشمهایش را پرکرده بود. غمناک نوزاد شعرش را به دنیا آورد: «ای ساکنان مدینه! دیگر در مدینه اقامت نکنید. [[حسین]] شهید شد و بدین سبب سیلاب اشک از دیدگانم فرو میریزد. بدن پاکش به کربلا در میان خاک و خون افتاده و سر مقدسش بر سر نیزهها آوارهی شهرهاست». دیگر نتوانست شعر را ادامه دهد، چون شمعی که نسیم سحرگاهی در دامنش آویزد به لرزه افتاده بود و به سوی نابودی میرفت، فریاد زد: «ای آدمها! هم اکنون فرزند حسین، آن پارهپاره تن کربلا و خواهران و دختران حسین در نزدیکی مدینه به انتظار شمایند و من پیک آنهایم که به سوی شما آمدهام.» بزرگها به هم نگریستند، بچهها یکدیگر را نگاه کردند، زنها چین به پیشانی آوردند، نمیتوانستند آنچه را شنیدند باور کنند. پس از اندکی یادشان آمد، این خبر را باز هم جسته و گریخته شنیده بودند. چشمهها جوشید و اشکها بیرون ریخت، دیگر نمیدانستند چه میکنند، به هر شکلی که بودند، بیآنکه به لباس و به وضع خویش بیندیشند بیرون دویدند، رفتند زینب را ببینند، کلثوم را ببینند، از آنها بپرسند، از سکینه سوال کنند. از علی بخواهند تا از حسینشان خبری گوید. وقتی که سر و پا برهنهگان به خیمهها رسیدند در جواب همهی پرسشها علی بن الحسین بر کرسی نشست و هم چنان که اشک میریخت فرمود: «خداوندی را سپاس میگویم که پدید آورندهی آسمانها و زمین است و میبخشد و میبخشاید، و به روز جزا فرمان میراند و هستی همهی موجودات از اوست. آن خداوند را سپاس میگویم که اندیشهها او را نتوانند درک کنند و او به همهی رازها آگاه است. دردهای بزرگ و غمهای جانکاه و مصیبتهای سخت و سنگین دیدیم و تحمل کردیم، خطری اسلام را تهدید میکرد و ما با پذیرش این دردها برای نجات اسلام و مسلمین در برابر خداوند بزرگ از آزمایشی سخت، رو سپید بازگشتیم. پدرم حسین شهید شد و سر پاک و مقدسش را به همراه ما فرزندان اسیر شدهاش در شهر و دیار بگرداندند و این مصیبت و دردی بود که در تاریخ بشریت سابقه ندارد. پس از این حادثه چسان میتوانید شادمان باشید؟ کدام چشم است که با دیدن نامرادیها اشکبار نباشد؟ در حالی که همه میگریند و همه اندوهناک و زمین و زمان رنگ غم گرفته است. ما را طرد کردند و پراکنده نمودند، به خدا سوگند با آن همه سفارش که پیامبر در حق ما کرد تا حمایت شویم و محبت ببینیم اگر فرمان قتل و غارت ما را میداد باز هم این مردم مردمی از یاد برده، بیش از این ستمی روا نمیداشتند چون هر ستمی که ممکن بود انجام دادند. این مصیبتها چقدر بزرگ و دردناک و سوزنده بود و چه سخت و طاقتفرسا و کشنده بود. از خداوند بزرگ میخواهیم که در برابر این دردها به ما رحمت عطا کند و از ستمکاران انتقام گیرد و داد مظلومان بیگناه را باز جوید و قربانیان ما را قبول فرماید.» مردم در سکوتی غم انگیز سخنانش را شنیدند باد، نالهای کرد و خورشید اشکی افشاند. اشک نور، اشک سپیدی و اشک آزادی. فریادی در کربلا به امواج خون خورد و هنوز آن فریاد به گوش میرسد، اشکی کنار مدینه بر خاک افشانده شد و از آن خاک چشمهای جوشید که هرکس در آن چشمه تن شوید. آزادگی بیابد و زبونی نپذیرد. از آن همه خون و اشک که در زندگی انسان فرو ریخته، خونی که در کربلا ریخت ارزشمندتر، و اشکی که به نزدیکی مدینه افشانده شد گران قدرتر از همه بود. کاروان به دروازهی مدینه رسید ساکنان مدینه برای استقبال، برای خوشامدگویی، به راهشان اشک افشاندند، تا غبار نخیزد و فرزندان پیامبر آزرده نگردند. کاروان بدرون آمد، بیوهزنان و کودکان یتیم پیش دویدند، گریان فریاد زدند: پس کو؟ حسین کجاست؟ او برایمان غذا میآورد. او در کام تهی از محبتمان شهد نوازش میریخت، او بر این سرهای تو سری خورده، دست نوازش میکشید، او در مزرع خشک و تشنه دلهامان بذر میپاشید و باران رحمت فرو میریخت و یتیمان مدینه، مشتهای کوچکشان را گره کردند و فریاد کشیدند: او برای همهی ما پدر بود، گل نوازش بر سرمان میزد و در گوشمان نوای محبت زمزمه میکرد، حال که شما بازگشتهاید، چرا پدرمان نیامد؟ مگر نمیداند که ما به او احتیاج داریم؟ مردان پیش دویدند، عباس کجا شد؟ آن بازوان نیرومند امروز برای که شمشیر میزند؟ هرگاه که دشمنی تهدیدمان میکرد، به هر هنگام که چهرهی جنگ را میدیدیم، امیدمان بازوان توانای عباس بود، بیعباس و بیامید چگونه زندگی کنیم؟ نهال امیدمان کجا سرنگون شد؟ جوانان پیش دویدند. شما که رفتید اکبر هم از میان ما رفت، روزها و شبها به انتظار نشستیم تا شما بازگردید، و او بازگردد، اکنون که بازگشتهاید، به ما بگویید دوست، کجاست؟ اکبر عزیز که دیدن او ما را به یاد پیامبر میانداخت چرا بازنگشت؟ زنها، به سوی زینب دویدند. تو که این قدر ضعیف نبودی، چرا این چنین شکسته شدهای؟ کلثوم پاکدامن چرا چشمهایی به گود نشسته دارد؟ و پاسخ همه اشکی بود که بر خاک ریخت و آهی بود که بر آسمان رفت ... <ref>برزیگران دشت خون؛ ص ۱۰۸- ۱۲۶.</ref>
خلاصه:
لطفاً توجه داشتهباشید که همهٔ مشارکتها در ویکی حسین منتشرشده تحت Creative Commons Attribution 4.0 در نظر گرفتهمیشوند (برای جزئیات بیشتر
ویکی حسین:حق تکثیر
را ببینید). اگر نمیخواهید نوشتههایتان بیرحمانه ویرایش و توزیع شوند؛ بنابراین، آنها را اینجا ارائه نکنید.
شما همچنین به ما تعهد میکنید که خودتان این را نوشتهاید یا آن را از یک منبع با مالکیت عمومی یا مشابه آزاد آن برداشتهاید (برای جزئیات بیشتر
ویکی حسین:حق تکثیر
را ببینید).
کارهای دارای حق تکثیر را بدون اجازه ارائه نکنید!
لغو
راهنمای ویرایشکردن
(در پنجرهٔ تازه باز میشود)
منوی ناوبری
ابزارهای شخصی
به سامانه وارد نشدید
بحث
مشارکتها
ورود
فضاهای نام
صفحه
بحث
فارسی
بازدیدها
خواندن
ویرایش
ویرایش مبدأ
نمایش تاریخچه
بیشتر
جستجو
ناوبری
صفحهٔ اصلی
تغییرات اخیر
مقالهٔ تصادفی
دربارهٔ ویکی حسین
تماس با ما
شیوهنامه
ابزارها
پیوندها به این صفحه
تغییرات مرتبط
بارگذاری پرونده
صفحههای ویژه
اطلاعات صفحه
پایگاههای دیگر
ویکی حج
ویکی پاسخ
تعداد مداخل
۳٬۵۵۲